فرهاد قبل از به دنیا آمدن فاطمه به شهادت رسیده بود و فاطمه حضور پدر را اصلاً درک نکرد، محمد۲۰شهریور ۱۳۹۰ به دنیا آمد، اوایل که کوچک‌تر بود متوجه عدم حضور پدرش نمی‌شد اما وقتی کمی بزرگ‌تر شد مدام می‌پرسید کجاست؟
کد خبر: ۹۳۷۵۱۹۷
|
۳۱ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۴:۵۳

ه گزارش خبرگزاری بسیج از رشت، محدثه فردی: در دومین دیدار شهدایی خبرنگاران بسیج رسانه گیلان‌ مسیر سفر را به سمت لنگرود آغاز کردیم و در پی دیدار پدر و مادری رفتیم که تنها فرزند پسر خود را در راه دفاع از حریم اهل‌بیت(ع)، امنیت و اقتدار ایران اسلامی تقدیم کرده و به‌عنوان اولین شهدای مدافع حرم گیلان لباس افتخار ابراهیمی به تن کردند.

از لنگرود زیاد شنیده بودیم از املاکی تا فرمانده نخبه ایرانی مرتضی حسین پور و البته فرمانده دل‌های مدافعان حرم گیلانی، سردار حق‌بین و این بار قرار بود به میزبانی عزیزی دعوت شویم که گل روزگار بود و یکی دیگر از افتخارات لنگرود همیشه قهرمان، این بار مقصد مهمانی، ایمان قهرمانی بود که فرهاد نام داشت و خوشه‌های اخلاص و ایمان همواره بر مدار این جوان قهرمان گیلانی می‌چرخید.

نزدیک لنگرود شدیم  این بار رخصت عرض ارادت باید به دست والدین قهرمان امضا می‌شد، اولین بار بود که عزم منزل شهید خوشه‌بر را داشتم، سؤالات زیادی در ذهنم مرور می‌شد اما با خود کلنجار می‌رفتم که نکند یادآوری خاطرات شهید، قلب نازنین این پدر و مادر را در فشار قرار دهد، نکند اشکشان جاری شود و شهید خوشه‌بر را گله‌مند از چشمان اشک‌آلود پدر و مادر کنیم.

غرق در افکار بودم که گفتند رسیدیم و این هم تابلوی یادمان شهید خوشه‌بر، صدای گرم سلام و علیکی نظرمان را جلب کرد! پدر و مادر شهید آمده بودند به استقبال اصحاب رسانه و من مبهوت این محبت بی‌نظیر پدرانه و مادرانه، چراکه مسافتی را برای استقبال طی کرده بودند و باوجود مشقت استقبال، به میزبانی مهمانان پسرشان آمده بودند.

باورم نمی‌شد این میزان اخلاص و محبت و افتادگی، این میزان مهربانی و میهمان‌نوازی و این میزان محبت پدرانه و مادرانه، راستش غرق محبتشان بودیم با برق محبت در چشمانشان و مهمان‌نوازی بی‌نظیرشان قند در دلمان آب می‌شد. چه صفایی دارد خانه ساده پدری شهید، انگار سال‌هاست ما را می‌شناسند، آن‌قدر گرم و صمیمی بودند که لحظاتی یادمان می‌رفت برای چه آمدیم منزل شهید! در حال احوالپرسی‌های متعارف بودیم که گفتند اذان می‌گویند نمازتان را بخوانید و بعدازآن به گفت‌وگو بپردازیم.

 <اینجا صدای زندگی می‌آمد صدای فرزندان کوچک و خردسالی که برخی از آن‌ها یا به چهره یا به خصلت، شبیه شهید بودند، پدر شهید در حال معرفی آنان بود که گفت «امروز خواهران شهید هم آمده‌اند، کم پیش می‌آید که این‌گونه هر سه خواهر باهم باشند و این نو گل‌های با طراوت هم فرزندان آن‌ها هستند‌.»

قسمت ما بود خواهران شهید را ببینیم، یکی‌یکی آمده بودند به سلام و احوالپرسی از مهمانان برادر، بغض در گلو شده بود این میزان محبتشان! با خود می‌گفتم این خانواده صمیمی و مهربان چه طور تاب شهادت عزیز را به جان کشیدند، شرمنده بودم که چرا سعادت دیدار پیش‌ازاین نداشتم! هرچند سعادت می‌خواست که نداشتم و با شفاعت شهید دعوت شدم به‌جایی که نفس گرم شهید خوشه‌بر در آن تربیت یافت و سردار سپاه افتخار زینبی شد.

مهربانی فرازمینی

رفتیم برای اقامه نماز و دیدیم مادر شهید ما را خجالت داده و سفره مهربانی برایمان پهن کرده، ما مانده بودیم و شرمندگی از محبت، مگر می‌شود این‌قدر مهربان بود؟ با دودو تای امروزی زندگی ماشینی ما جور درنمی‌آمد این مهربانی مصداق غیرزمینی داشت انگار شهید فرهاد، گوشه‌ای از پر پرواز خود را در این خانه گرو گذاشته بود تا ذره‌ای از مهربانی فرازمینی را به مشتاقان بچشاند!

حالا اذن صحبت گرفتیم تا خاطره بگویند از تک پسر رشیدشان، پدر و مادر کم‌کم آماده شدند برای مصاحبه و سخن گفتن از تنها پسر عزیزشان که قرار بود عصای پیری‌شان شود و تکیه‌گاه خواهران مهربان!

مادر شهید شروع می‌کند به سخن گفتن و از دل‌تنگی‌ها برایمان سخن می‌گوید، تک پسر خانواده بوده و عزیز دل مادر، خاطرات زیادی از پسر به‌جای مانده او می‌گوید، «شهید فرهاد هر هفته دوستان خودش را جمع می‌کرد و به‌اتفاق آنان به دیدار خانواده‌های شهدا می‌رفت طوری که بعد شهادتش دوستانش که می‌آمدند به منزلمان می‌گفتند ما دیدار از خانواده شهدا را از فرهاد یاد گرفتیم و به آن عادت کرده‌ایم.»

مادرانه‌ای برای فرهاد

مادر است دیگر! دلش تنگ می‌شود مادرانه‌ای برایمان سرود و گفت: «گاهی دلم بدجور برایش تنگ‌شده و بی‌تابی‌ام شدید می‌شود، وقتی به مزارش می‌روم دل‌تنگی‌هایم برطرف شده و سبک می‌شوم و انگارنه‌انگار که ساعتی قبل در چه حال روحی بدی بودم، با دیدنش همه‌چیز را فراموش می‌کنم.»

مادر از فراق می‌گوید و دل‌تنگی، از صبر می‌گوید و رضای پروردگار و از عاقبت‌به‌خیری فرزند می‌گوید که در مسیر مستقیم ندای حق را با فریاد «یا زینب» لبیک گفت و راه حق را از بی‌راهه تمییز داده و مسیر عزت را برگزید و چه زیباست عاقبت‌به‌خیری فرزند هرچند اگر با غم فراق همراه باشد.

پسر همراه پدر

مادر سخن می‌گفت و پدر با عمق جان گوش می‌داد و مرور خاطره می‌کرد تا اینکه خود برایمان خاطره‌ها گفت و یادآور روزهای کودکی و نوجوانی شهید کرد، می‌گفت که زمان مدرسه‌اش وقتی شیفتشان تمام می‌شد، فرهاد را با خودم به مغازه می‌برد تا همراهش باشد و از کارهای فنی هم چیزی یاد بگیرد تا زمانی رسید که از او هم جلو زد و گاهی مهارت‌هایش در امور فنی بیشتر از پدر بود.

پدر شهید ادامه می‌دهد: «از زمان دبیرستانش به پایگاه مقاومت بسیج وابسته شد، وقتی دوران دبیرستانش تمام شد انتظار داشتم خود را برای رفتن به سربازی و بعدازآن هم ‌دست‌وپا کردن یک شغل آماده کند که یک روزآمد به من گفت می‌خواهد در کنکور ورودی دانشگاه شرکت کند و تحصیلش را ادامه دهد که اتفاقاً با رتبه خوبی هم در کنکور پذیرفته شد البته ما تعجب نکردیم چون فرهاد همیشه بچه زرنگ و باهوشی بود.»

فرهاد، برادری شوخ‌طبع

زهرا خانم، خواهر شهید هم کنار ما بود و از بازی‌ها و خاطرات دوران کودکی برایمان خاطره بازی کرد و گفت: «ما از بچگی چهارخواهر و برادر بودیم و خیلی باهم صمیمیت داشتیم، آقا فرهاد خیلی شوخ‌طبع بود آخرین باری که می‌خواست عازم سوریه شود تازه به منزل جدیدش اسباب‌کشی کرده بود و ما را برای شام دعوت کرد و وقتی‌که آخر شب می‌خواستیم خداحافظی کنیم و برگردیم به ما گفت دیگر بهانه‌ای ندارید چون الآن خانه‌ام نزدیک بازار است و باید زودبه‌زود به ما سربزنید.»

زهرا خوشه بر می‌گوید: «هرگز فکر نمی‌کردم فرهاد برادر عزیز و شوخ‌طبع ما به شهادت برسد، اما افتخار شهادت حق فرهاد بود چراکه در زندگی هم شهیدانه زیست می‌کرد، اینکه حاج قاسم سلیمانی عزیز می‌فرمایند: «کسی که می‌خواهد شهید شود باید مثل شهید زندگی کند»، همین‌گونه بود برادرم، درعین‌حالی که بسیار شوخ و صمیمی بود اما روی جزئیات خیلی دقت می‌کرد مثلاً در دوران مجردی‌اش سال خمسی تعیین کرده بود و به پدر هم تأکید می‌کرد که تعیین کنند حتی اگر بدهکار نباشند از طرفی برای کار خیر هم همیشه پیش‌قدم می‌شد.»

رنگین‌کمان ایمان

خاطره‌ها که بیان می‌شد اشک و لبخند باهم رنگین‌کمان محبت و ایمان را خلق کرده بود، بهت از این تلفیق زیبا ما را متحیر کرد، انگار «و ما رأیت و الاجمیلا» هویدا شده بود، هم غم فراق و هم قاطعیت در ایمان و اخلاص، حالا وقت آن بود که به منزل ابدی شهید برویم و روح و جانمان را جلا دهیم از تبرک نگاه به مزار جوانی از دیار سرو قامتان. وارد مزار شهدای لنگرود شدیم.

در پی اذن دخول بودیم که صدای دو غنچه زیبا کنار مزاری نظرمان را جلب کرد، آرام به سمت آن‌ها حرکت کردیم و دیدیم دو زیباروی و شیرین‌سخن کنار مزاری نشسته‌اند که روی آن‌ نوشته: اینجا مزار فرهاد خوشه‌بر و زائر حریم عمه جان مولایمان زینب کبری است. سلام کردیم و نام زیبایی‌شان را پرسیدیم و آن‌ها نیز غرق در دنیای کودکانه برایمان شیرین‌زبانی کردند.

مات شیرین‌زبانی‌ها بودیم که نظر بچه‌ها به سمت مادر رفت، آری همسر آمده بود تا از فرهاد برایمان سخن بگوید و مزار یارش را با حضور خود منور کند، خانم رضوان خواه، همسر شهید فرهاد را که دیدم به‌یک‌باره از درون تهی شدم نمی‌دانستم چه باید بگویم! غرق در استقامت همسر شده بودم یا غم فراق یار؟ نمی‌دانم! هرچه بود مرا متحیر کرده بود مدتی سکوت کردیم و گوشه‌ای دعوت شدیم برای انجام مصاحبه.

مهربانی به سبک فرهاد!

باید می‌دیدی چگونه عاشقی می‌کرد با بردن نام همسر و چگونه دل‌تنگی‌اش را کنترل می‌کرد تا دو دردانه، مادر را همیشه محکم و استوار ببینند و دلشان به قدرت مادر قرص باشد، خانم رضوان خواه می‌گفت: «زمانی که می‌خواست به سوریه برود هنوز ایام فاطمیه شروع نشده بود و اواخر زمان برگردش مصادف می‌شد با ایام فاطمیه، وقتی داشت برای رفتن وسایلش را جمع می‌کرد گفت پیراهن مشکی من کجاست و دنبال پیراهن مشکی‌اش می‌گشت من گفتم حالا که مناسبتی نیست اما گفت زمانی که می‌خواهم برگردم آن زمان مصادف می‌شود با ایام فاطمیه یعنی آن‌قدر مناسبت‌ها برایش اهمیت داشت.»

او می‌گفت: «فرهاد بااینکه فرد معتقدی بود اما با هر قشری به‌راحتی ارتباط برقرار می‌کرد مثلاً وقتی در خیابان بودیم به‌یک‌باره با یک پیرمرد شدیداً شروع به احوالپرسی می‌کرد یا یکهو با یک پسربچه گرم می‌گرفت و مشغول صحبت می‌شد و من به شوخی به او می‌گفتم آقا فرهاد اصلاً معلوم هست دوستانت در چه رده سنی هستند؟  او هم با خنده می‌گفت: «در هر گروهی باشند فرقی نمی‌کند مهم این است که با آن‌ها ارتباط برقرار کنم.»

همسر شهید خوشه‌بر می‌گفت: «شهید فرهاد قبل از به دنیا آمدن فاطمه به شهادت رسیده بود و فاطمه حضور پدر را اصلاً درک نکرد، محمد ۲۰ شهریور ۱۳۹۰ به دنیا آمد، اوایل که کوچک‌تر بود متوجه عدم حضور پدرش نمی‌شد اما وقتی کمی بزرگ‌تر شد مدام می‌پرسید کجاست؟ چرا نمی‌آید و چرا زنگ نمی‌زند؟ چرا من نمی‌بینمش؟»

او از بهانه‌گیری‌های فرزندان شهید برایمان می‌گوید و تعریف می‌کند: «محمد سه سال و نیم بود که پدرش شهید شد، با او خیلی خاطره داشت، برای همین برایش سخت بود اما برای فاطمه از الآن به بعد که می‌خواهد مدرسه را شروع کند دل‌تنگی‌ها شروع می‌شود و نبود پدرش را بیشتر احساس می‌کند و امیدوارم بازهم خودش به ما کمک کند همچنان که تا الآن هم کمکمان کرد.»

مات و مبهوت بودیم و زبان را قاصر از بیان مطلبی در برابر این شیر بانوی گیلانی که می‌گفت: «این بچه‌ها امانت شهید هستند و دعا کنید در امانت‌داری سربلند باشم و در محضر شهید روسفید» حالا ما مانده بودیم و دریای ادب این بانو، هیچ کلامی نمی‌توانستیم بر زبان بیاوریم جز اینکه بانو جان برای ما هم دعا کن تا در محضر شما و شهید شما روسپید باشیم و قدردان ایثارتان!

انتهای پیام/

 

 

ارسال نظرات