گذری بر زندگی شهید حسن اسلامی پور از شهدای استان مرکزی

عارف عاشقی که الگو و معلم همۀ عارفان و مکتب داران گشت

شهید حسن اسلامی پور در سیزدهم فروردین ماه سال 1337 در شهرستان آشتیان و در خانواده ای مذهبی و متدین پا به عرصه ی وجود و هستی نهاد، در سالروز زمینی شدن این فرشته ی الهی پدرش نام او را حسن گذاشت
کد خبر: ۹۳۸۲۰۰۹
|
۱۹ مهر ۱۴۰۰ - ۱۴:۳۸

عارف عاشقی که الگو و معلم همۀ عارفان و مکتب داران گشتبه گزارش خبرگزاری بسیج استان مرکزی از آشتیان، شهید حسن اسلامی پور در سیزدهم فروردین ماه سال 1337 در شهرستان آشتیان و در خانواده ای مذهبی و متدین پا به عرصه ی وجود و هستی نهاد، در سالروز زمینی شدن این فرشته ی الهی پدرش نام او را حسن گذاشت تا در تربیت اسلامی او اولین گام را برداشته باشد پدر و مادر او را در مکتب سرخ عاشورا بزرگ کردند تا درس از امامی بگیرد که برای حق طلبی و اسلام و دینش ایستادگی کرد ، سر داد ولی عزت و انسانیتش را نداد .

   دوران کودکی و نوجوانی اش را در کنار خانواده سپری کرد و تحصیللاتش را تا پایان دوره ی راهنمایی ادامه داد ؛ در دوران انقلاب با شرکت در تظاهرات سهمی قابل قبول در این پیروزی داشت ولی اوج زندگی او در دوران دفاع مقدس بود که برای دفاع از میهن اسلامی اش به سوی جبهه ها راهی شد. در سال 1359 ازدواج کرد و در هنگام شهادت دو فرزند داشت.

   همسر شهید درباره ی دوران جبهه و جنگش این طور می گوید: بعد از بيست روز كه رفته بود به منزل برادرش تلفن زد. او اصلا عادت به تماس تلفني نداشت چون در منزل خودمان تلفن نبود. مرا صدا زدند   وقتي با او صحبت كردم گفتم : كه چرا مرخصي نمي آيي محمد خيلي بهانه گيري مي كند همسر سيد احمد هم مريض است بگو او هم بيايد . گفت او مي آيد نگران نباش گوشي را به محمد بده تا با او صحبت كنم. گفتم محمد در كوچه و در حال بازي است. گفت نه كنارت ايستاده است . من گفتم نه اما او اصرار كرد وقتي برگشتم محمد را كنار خودم ديدم با اين كه از آمدنش با خبر نشده بود وقتي گوشي را به اودادم . به محمد گفته بود كه : بابا تو ديگر بايد مرد خانه باشي محمد گفت من به مامان مي گويم اما او قبول نمي كند . او در آن روز سفارش ما را به محمد كرد از آنروز اخلاق محمد كاملا عوض شد و تا بهانه مي گرفت خودش مي گفت كه بابا گفته من مرد خانه ام پس نبايد اذيت كنم.

    شهید حسن اسلامی پور به كار بيشتر علاقه داشته است با اين كه مغازه آپاراتی داشت اما به خاطر استعداد زيادش از زباله ها مي توانست وسايل خوبي بسازد مثلا با ورق حلب آبگرمكن بسازد و .... مادرش مي گفت بعد از سپري كردن كلاس ششم به تهران براي كار مي رود و به مدت چند سال در مغازه اي شاگردي مي كند تا اينكه خانواده به تهران براي سكونت مي روند او تنها در تهران كار مي كرده است تا دوباره به آشتيان باز مي گردند و در اينجا براي خود مغازه اي مي گيرد و شروع به كار مي كند .

زماني كه در جبهه بود مادرش به او مي گفت: پس كارت چه مي شود در جواب مي گفت: الان مسئله اصلي جنگ است تا جنگ هست به چيز ديگري فكر نمي كنم. رابطه اش با من خيلي خوب بود احترامم را نگه مي داشت هيچ گاه اسم مرا صدا نمي زد و مي گفت: اگر اسم زن را صدا كني كوچك مي شود و تا زماني كه بچه نداشتيم خانوم و وقتي بچه دار شديم مادر محمد صدا مي زد.هر كسي خودش احترامش را بالا مي برد . نبايد احترام زن را پايين آورد.

همیشه توصیه می کرد، حجابت را حفظ كن . چادرت را در حياط سر كرده بيرون مي روي در مسير هم نبايد چادرت كنار يا باز شود. حتي در مهماني ها تاكيد مي كرد كه صداي حرف و خنده تان بيرون نيايد كه به گوش ما مردها برسد.

آخرين باري كه براي اعزام مي خواست برود حالت ديگري داشت انگار چيزي را گم كرده بود يا مي خواست بگويد. آشفته در اتاقهاي خانه قدم مي زد من از او پرسيدم كه چيزي مي خواهي گفت:" نه" اماتا از پله ها پايين رفت كه ساكش را بردارد به بالا نگاه مي كرد و به عقب برمي گشت.

حتي تا وقتي كه ازحياط بيرون رفت و تا انتهاي كوچه به عقب نگاه می کرد و نگاهش را از ما برنمي داشت .

همان لحظه احساس كردم كه ديگر باز نمي گردد. دوست داشتم براي بدرقه اش تا ميدان بازار بروم اما شهيد راضي نبود و مي گفت كه فقط تا دم درب حياط بيشتر نياييد . بار آخري كه مي خواست برود خمس و ذكات مالش را درست كرد و به من سفارشات لازم را مي كرد اما من نمي خواستم باور كنم كه وصيت مي كند.

حتي تمامي طلبكاري و بدهكاريهايش را نوشت و در مدت مرخصيش به تهران رفت و از تمامي خويشاوندان خداحافظي كرد . همه به او گفته بودند مگر سفر زيارتي در پيش داري ؟ گفته بود اگر خدا بخواهد ان شاءالله كربلا . هيچ كس نفهميد كه چراآن موقع اين حرف را زد و از همه خداحافظي كرد و حلاليت خواست. اما بعد......او در بیست و پنجم بهمن ماه 12364در فاو عراق با ترکش خمپاره دشمن به شهادت رسید.پیکر مطهر شهیددر زادگاهش به خاک سپرده شد.

خاطره :

روزي شهيد براي مرخصي به آشتيان آمده بوده است و همسرش نمي خواسته است كه ديگر حسن آقا به جبهه باز گردد. دختر چند ماهه شان هم سخت مريض و بي تاب بوده است . با مادر شوهرش مشورت مي كند . به پيشنهاد او بچه را گذاشته و به خانه مادر خود مي رود .  قرار براين مي شود كه اگر شهيد براي ساكت كردن مريم از مادر كمك بخواهد مادر امتناع كرده و او را بدنبال مادر بچه بفرستد و او هم به شرط ماندن شهيد راضي به بازگشت شود.

منزل مادر رقيه خانم(همسر شهيد) به گونه اي واقع گرديده است كه اگر در ايوان خانه بنشيني مشرف به درب حياط خانه شهيد است . رقيه خانم تا صبح چشم به درب حياط مي دوزد كه چه ساعتي شهيد به دنبال او مي آيد ؟ اما از شهيد خبري نمي شود تا هنگام سحر كه تازه خواب رفته بوده است زنگ درب را مي زنند وقتي درب را باز مي كند شهيد بچه اي را كه دو روز خواب نمي رفته است را در حالتي كه آرام خوابيده بوده است به مادر مي سپارد و به جبهه باز مي گردد.

ارسال نظرات
آخرین اخبار