در راستای پرداخت دیه و آزادسازی دو زندانی جرایم غیرعمد در کرج؛
پائیز بود یا زِمستان، شاید هم بَهار نمی دانَم! صبح بود یا غروب را هَم نمی دانَم! حتی اگر بعدازظهرِ یک روزِ بهاری هم بود به اندازه بزرگی اتفاق برایت می شُد یک روزِ پائیزیِ باران زده یِ غَم زده!
کد خبر: ۹۴۳۲۸۷۱
|
۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۷:۰۹

به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج، الناز رحمت نژاد در روز نوشتی آورده است: من اینجا پُشتِ کیبورد بودم و خانم رحیمی فرمانده حوزه ۴۱۲ بسیج خواهران ناحیه امام هادی(علیه السلام) نمی دانَم کجا! دو خبر با طَعمِ تَلخ و شیرین برایَم ارسال کرد! از آن تَلخ ها که وقتی می خواندی فکر می کردی دنیا به آخَر رسیده! تَهِ دنیایی! اُمید که نَه فَقَط بُغض داری و بُغض داری و بُغض...

پائیز بود یا زِمستان، شاید هم بَهار نمی دانَم! صبح بود یا غروب را هَم نمی دانَم! حتی اگر بعدازظهرِ یک روزِ بهاری هم بود به اندازه بزرگی اتفاق برایت می شُد یک روزِ پائیزیِ باران زده یِ غَم زده!

پسرِ جَوانی با حالی نه چَندان خوب و در حالِ فکردن به اینکه حَمله بَعدی کِی خواهد بود از منزل خارج می شود و می نشینَد پُشتِ ماشینَش.

چهارراه اول... چهارراه دوم... خیابان اصلی.. خیابان فرعی... تَشَنُج می آیَد سُراغَش! نَفَس هایَش یا بَند می آیَد یا پِی در پِی و پُشتِ سَرِ هَم، چَشم هایَش سفید و تمامِ عَضلاتَش گرفته می شود،‌ حتما حین حمله به این فکر می کرده که کجا هستم مَن؟ چه شُده؟ خسته شده ام، تا کِی قَرار است به خاطر بیماری صَرع این حَمله ها و تَشَنُج ها با من باشد؟ کاش آخَرین حَمله یِ عُمرَم باشد...

چند دقیقه ای که می گذَرَد، تازه یادَش می آیَد کُجاست! پُشتِ فَرمان و خیابان ... مَردم جمع شده اند. یکی دارد با اورژانس صحبت می کند و می گوید تصادف شده است، یک راننده زَده به عابر...

آن یکی نَبضِ مجروح را چِک می کند، نگاهی به پسرِ جوان پُشتِ فَرمان می کند، با افسوس سَری تکان می دهد که یعنی آقای راننده متاسفم ... باوَرش سَخت است، دِلَش می خواست همه ی این ها خواب باشد، بیماری صَرع، حمله تشنج، تصادف و قَتلِ یک نَفَر البته غیر عَمد. اما خواب نبود، واقعیتی تَلخ بود. چه قدر هم این واقعیتِ تَلخِ هَر چند ناخواسته سخت بود و سَنگین! زندان، پَرداختِ دیه و ۷ میلیون جریمه ماشین که نه تَوانِ پرداخت دیه و جریمه نه تَوانِ زندان رَفتن را داشت...

کاش فَقط خبر هَمین بود! صفحه لپ تاپ را می کشم پایین تا خبر بعدی را بخوانم به امید اینکه شاید شیرین باشد..

پدری غَمگین و ساک به دست، دخترِ ۱۵ ساله اش را به آغوش می گیرد تا خداحافظی کند و برود. اما نه برایِ کار، نه برایِ سَفرِ، نه برایِ ماموریت وَ نه حتی برای دِفاع! بلکه باید برود پُشتِ میله های زندانی در نهاوند که ۱۰ سال از عُمرَش را آنجا سِپری کرده و آغازِ این ۱۰ سال پُشتِ میله ها و دور از خانه و خانواده بودن از یک لحظه عصبانیت، از یک لحظه از کوره در رفتن و مشاجره خانوادگی شروع شده وَ حالا ۱۰ سال از آن روز می گذرد و پُشتِ میله هایِ زندان است و فقط گاهی به مرخصی می آیَد و می رود ...

باید بابتِ مشاجره خانوادگی ۵ میلیون دیه پرداخت می کرده که نتوانسته و حالا ۵ میلیون دیه شده ۲۵ میلیون... چند خطی مانده تا پیام خانم رحیمی تمام شود، اول آهی می کشم و می گویَم چه قدر تَلخ و چه قَدر سَخت بعد می روم سراغِ چند خط بعدی که خانم رحیمی برایم نوشته: بسیجیان حوزه ۴۱۲ و پایگاه والفجر دوتا از مهربان تَرین هایِ روزگار را که در اصطلاح به آنها می گویند خَیِر را پیدا می کنند، آنها دِل به سخاوت می زنند و با دَستانِ مهربانِ مردم پسر جوان زندان نمی رود، دیه و ۷ میلیون جریمه ماشین هم پرداخت می شود. ۲۵ میلیون دیه پدر خانواده هم پرداخت می شود و به آغوشِ خانواده اش باز می گردد.

راستَش شیرینیِ آخَرِ خَبَر، تَلخی اولش را شُست برد و از همینجا پُشتِ کیبورد تایپ کردم: توفیق کار خوب را تو میدهی و پاداش را تو می دهی. بنده در این میان چه ادعا کند؟! کدام خیر است که منشاء و مبداء و مبدع آن تو نیستی؟ به ما توفیق بده که وسیله کارهای خوب تو باشیم...ای خداوند ولَیُّ الحَسنات!

انتهای پیام/ ر

ارسال نظرات
پر بیننده ها