محله میدان خراسان خیابان طیب
پدرش کارگاه قالیشویی داشت
خانواده مومن واهل دیانت وهیات
ونذری واهل زیارت وخیرات
اسماعیل بچه ای سربراه وسربزیر بود وبدنی ورزشگاری داشت قوی وهیگلی بود ازمقطع دبیرستان به محل کارپدرش میرفت وکمک میکردتا بع حرف پدر ومادرش بود وحرف شنویی از برادر بزرگش ابراهیم داشت وبرادرکوچکش رضا را مواظبت میکرد اسمال تامقطع دیپلم درس خواند
درمحل حواسش به ناموس مردم بود که کسی مزاحمت ایجاد نکند
کسی جرات نداشت درمحل کار خلاف انجام بدهد( معروف بود به اسمال غوله) همه هم سن وسال هایش میگویند
اخلاق خوش وزبان نرم ومسلک داش مشتی اش باعث می شد خلافکاران جدب اخلاقش شوند
ماه محرم به هیئت میرفت
ماه رمضان روزه میگرفت حتی در این ماه بعداز افطار با رفیق جینگش( عباس نوربخش) معروف به عباس نبی میرفت قالیشویی تا سحر قالی تکانی وشستشو میکرد
درتهران بازی بچه ها که به سن جوانی میرسیدن بخصوص تابستان
چرخ وسنک وسگ وکفتروبادبادک .روپولی.بیخ دیواری.شیر یاخط.لیس بسلیس
.تیله .منج.دوز..دوک.کانیه.خرپلیس
قلعه شاه.والیبال.فوتبال.هفت سنگ.
الک دولک قائم موشک.
دختر بازی .پاستور و۲۱ و...پشت درشکه البته یک سری هم کافه وترناو قلعه،زورخانه وموتور سواری بازی اگثر جوانان پائین شهر بود
اسمال درروزهای تعطیل که سرکوچه با بچه ها بود برای تفریح
بیخ دیواری بازی میکرد بعضی از بچه ها هم که دله دزدی میکردند
اسمال نصیحت میکرد
اسمال اهل دودو دم نبودو
اهل مسجدهم نبود ولی نماز اول وقتش را خودش میخواند واحترام خاصی به اهالی مسجد داشت
بچه شیک پوشی بود خوشگل بود
بچه کاسب وحلال خور بود وهرکس دنبال حرامخواری میرفت نصیحت میکرد
سال ۵۶ خدمت سربازی میرود وبعلت هیکل درشت وقوی دریگان کاردجاویدان شاهنشاهی مشغول بخدمت میشود انقلاب که شروع میشود کاری به کسی ندارد
بعدنماز صبح میرود پادگان عصر برمیگردد خانه
وقتی مردم شعار میدهند( ارتش به این بی غیرتی هرکز ندیده ملتی )
اسمال میگفت( ارتش به این پر قدرتی هرگز ندیده ملتی ) فکرش این است که سربازی تمام شود برود قالیشویی پدرش کمکش کند
دراوج انقلاب نکران وضع موجود میشود ازحضور آمریکایی ها در ارتش وجنایت شاه کم کم متفر
میشود باورد امام خمینی به تهران از پادگان سلطنت آباد فرارمیکند ودر روز ۲۰ بهمن
اگثر سربازان کارد شاهنشاهی را
با پرچم سفید بعنوان تسلیم به سمت مدرسه رفاه راهپیمایی می آورد برای اولین بار امام خمینی را که میبیند جذب امام میشود
واعلام میکند این مرد مردم و مارا زنده کرد باپیروزی انقلاب دیگر سربازی نمی رودولی تعدای رفیق جدید پیدامیکند وبا آیت الله طالقانی مراودات داشته آقای خلخالی که قلعه( فساد خانه) را تعطیل میکند آیت الله طالقانی
درسدداست که زنهای رها شده را سرو سامان دهد تعدادی ازجوانان داش مشتی و لوتی های مجرد دردیدار ی که با آقای طالقانی داشتن آقای طالقانی پیشنها میکند هرکدامتان دست به دهانتان میرسد بیائیدمردانکی کنید شهامت بخرج بدهید با این زنها که توبه کردند عقد کنید تا دوبار فساد درشهر لانه نکند
تعدای از جوانمردان حرف آقاي طالقانی را قبول میکنند
اسمال درطول روز به قالیشویی
پدرش میرود وکمک میکند
مادرش میگوید اسماعیل حالا که کاسب شدی ودستت توجیب خودت هست بیا دستی برایت بالا بزنیم
ناگهان اخبار اعلام میکند
صدام به ایران حمله کرده
اسماعیل باتعدای از رفقایش می رود مسجد محله بهارستان باتعدادی جوان آشنا میشود
که سید مسعود میردامادی از بچه های حزب جمهوری از مریدان شهید بهشتی یکی از آنهاست آشنا واعزام به اهواز وبه آبادان می رسند وبه جمع گروه فدائیان اسلام به فرماندهی سید مجتبی هاشمی می پیوندند
دراین لحظه خبر تهاجم ارتش عراق
پس از اشغال خرمشهر برای اشغال شهر آبادان از رودخانه بهمنشیر عبور میکند و توسط دریاقلی به ما خبر میرسد
سید مجتبی بچه ها راسازماندهی کرد وروانه کارزار بادشمن شدیم
درزمان درگیری شاهرخ ضرغام با تعدادی از نوچه هایش از سوسنگرد سر رسیدند اسماعیل به آنها پیوست وبراساس سوره محمد آیه ۴ به گشتارر دشمنان پرداختند ( وقتی بکفاررسیدید سرهایشان رابزنید واسرایشان را محکم ببندید) وحشت باعث شد دشمن بابه فرار ودرشت آبادان سنگربگیرد حدود ۴۰ شبانه روز شبیخون به دشمن میزدیم
رعب ووحشت دردشمن ایجاد شد در ۱۷ آذر شاهرخ وبچه ها شهید شدند اسماعیل حالا خودش یکی از فرماندهان شجاع وکار بلد است
مثل ..سید محمود صندوقچی..داود نارنجی. ارسلان گرجی زاده.علی مستعدی.جوادغنچه. صادق ویسه. حسین لودرچی..علی اصفهانی..سید مرتضی امامی. اصغر شعله ور ..سید آصف شاهمرادی. رضا ومحسن آرومی. .سیدمسعودمیردامادی .منصورآذین .حسین بصیر..محسن نهال جوادتحویلپور سیدسعادت.مهدی مارانی.مهمان نواز .حسن سماواتی .
رضا پذیرا و.......... با کمک دیگر بچه ها با فرماندهی سید مجتبی
خاکریزهای را مستحکم تر کردند وسنگرها را افزایش دادند وامورات جبهه را انجام میداد چند شبیخوان زدیم تا عید سال ۶۰ فرارسید
اسماعیل باحاج خزائی و تعدادی از بچه ها رفتن مرخصی بچه محلها تعجب کردند اسمال هنوز زنده ای
ازحاطرات جنگ برایشان میکرد
مادرش میگفت اسماعیل تو یکه بزرگی بیا بریم خواستگاری اسماعیل باشه مامان
اسمال با( عباس نبی ) میروند حمام وباتیغ سرش رامیتراشد
که مادر دست از سرش بردارد .
به خانه میرود مادرش میگوید اسماعیل چکار کردی میگوید هوا گرم بود دفعه بعد که آمدم مرخصی موها رشد کرده میریم خواستگاری
اول تابستان ۶۰ دوبار با همرزمانش راهی جبهه میشود وصحبت از نظام وانقلاب میشود اسماعیل میگوید من ولایت فقیه را مشعل هدایت میدانم اورا زنده کرد وجان دیگری به من داد وتا آخرین لحظه مرک پیروی میکنم وصیتم این است روی سنگ قبرم بنویسید
(سرباز پیرو ولایت فقیه)
درطول مدتی که درجنگ بود باخلاق وگفتارش همه را بدور خودش جمع میکرد آدم دوست داشت بشیند ونگاهش کند ولذت ببرد واقعا رشید وتنومند بود
درتاریخ ۲تیرماه ۶۰ در دشت آبادان پس از ۸ ماه توانستیم منطقه ای را باعملیات باز پس بگیریم اسماعیل درحالی که میخواست باآرپی جی ماشین جنگی عراق را هدف قرار دهد ناگهان تیری به سینه اش اصابت کرد وبه دلیل اینکه نیروهایش متوجه مجروحیت نشوند وتضعیف روحیه نشوند بادستش محل تیر خوردگی را محکم میگیرد چند لحظه بعد بشهادت میرسدبه بیمارستان شرکت نفت آبادان منتقل میشود
سیدمجتبی باتلفن تماس میگیرد باخانواده اسماعیل وبا رجزخوانی وشور شعف
شهادت اسماعیل را تبریک وتهنیت میگوید صدای ناله وضجه ازانطرف شنیده میشد
جنازه توسط همرزمان به تهران منتقل وتشیع جنازه باشگوهی انجام شد ودر قطعه ۲۴ ردیف۸۵ شماره۳۰ درکنار همرزمانش بخاک سپرده میشود روحش شاد وراهش مستدام
وقتی (حاج عباس نبی) رفیق شفیق حمام وگلستان اسماعیل را بعداز ۴۱ سال زیارت کردم گفتم از اسمال بگو
اشکهایش جاری شد وگفت جایش دراین دوران خالی است که به کمک مردم بشتابد
قاسم صادقی همرزم دوران جنگ شهیداسماعیل غلامیان
روز شهادت امام جواد علیه السلام
۹تیرماه ۱۴۰۱ پنج شنبه