هرم گرمای مرداد و شیرینی خاطرات پرستار دوران جنگ؛
تبریز- پرستار دوران دفاع مقدس میهمان نشست صمیمی خبرنگاران تبریزی می شود تا همراه با گرمای مرداد از روزهای آتش و خون هشت سال دفاع مقدس روایت کند.
کد خبر: ۹۴۴۸۸۴۷
|
۱۲ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۱:۰۵

خبرگزاری بسیج، رقیه غلامی؛ هرم گرمای مرداد بی داد می کرد ولی مگر به بی تابی این دل بی قرارم می‌رسید که مشتاقانه منتظر دیدار بانویی از دوران جنگ بود.

بانویی که متواظعانه دعوت بسیج رسانه آذربایجان شرقی را پذیرفت تا میهمان بانوان خبرنگاری باشد که از دوران جنگ فقط اندک فیلم های پخش شده را دیده و خاطرات کوتاهی از آن زمان را شنیده اند.

خبرنگاران جوانی که ساعت سه ظهر با شور و اشتیاق سر رسیدند و با خوش و بشی که داشتند مشخص بود از نوع برنامه خوششان آمده است هرچند بسیاری از مردم تلقی می کنند جوانان امروز چندان رغبتی به واقعیت های تلخ و شیرین دوران دفاع مقدس ندارند ولی نمی دانند بسیاری در طلب آن هستند و نمی دانند چگونه  و از کجا این ذخایر را بجویند.

ذخایری که بنا به فرموده رهبر فرزانه انقلاب باید استخراج شود و یکی از شیوه های استخراج، نشست با یادگاران آن دوران در کسوت های مختلف است و خانم ملکه ارتقایی از پرستاران دوران دفاع مقدس از جمله یادگاران و نقش آفرینان دوران دفاع مقدس است که بانوان خبرنگار تبریزی در ظهر یک روز گرم مرداد ماه پای صحبت های ایشان می نشینند تا حلاوت خاطرات ایشان را در گزارش هایشان ثبت کنند.

خانم ارتقایی که وارد می شود اهالی رسانه گویا آشنایی را می بیینند و لحظه شماری می کنند تا باب صحبت باز شود و ایشان با محبت خاصی لب به سخن می گشایند و از بیوگرافی خود می گویند و این چنین نشست صمیمی ما همراه با نسیمی دلکش که گاهی از پنجره سرک می کشد آغاز می شود.

توفیق شهادت نداشتم اگر زمان به عقب برگردد دوباره می روم

نخستین بار که به اهواز رفتم زمان عملیات فتح المبین بود

محل کارم بیمارستان نیکوکاری بود و شب ها برای کمک به مجروحان به بیمارستان امام می رفتم. آن زمان خستگی به مفهوم امروزی وجود نداشت و من همیشه فکر می کردم در جبهه باشم و نزدیک رزمندگان، کارم و رسیدگی به مجروحان بهتر خواهد بود برای همین بارها تقاضا کردم که به خط بروم ولی از لشکر عاشورا موافقت نمی شد.

هر بار هم که توانستم بروم به خاطر نامه ای که به رئیس بیمارستان می نوشتم و آن ها به علوم پزشکی می دادند و پس از طي سلسله مراتب به هلال احمر می رسید، از هلال احمر اجازه می یافتم که بروم. از تبریز تا تهران با اتوبوس مي رفتم و از تهران هم با بقیه پزشکان و امدادگران که ماموریت داشتند خودم را به مناطق می رساندم.

نخستین بار که به اهواز رفتم زمان عملیات فتح المبین بود چون خانواده هم در جریان کارم و اوضاع بودند مخالفتی نداشتند و برادرم که عمران می خواند مدام در جبهه بود، بالاخره پس از انجام مکاتبات و اصرار من به رفتن، موفق شدم به اهواز بروم و در بیمارستان شهدای شوش به عنوان مسئول اورژانس مشغول به خدمت شوم.

 شرایط سختی بود، باید برای رفتن به اورژانس از ساختمان های دیگر بیمارستان دولا دولا می رفتیم چون هر آن خمپاره ای دشمن می زد و امکان آسیب دیدن بود به خصوص شب ها که با منورهایی که می زدند همه جا روشن می شد.

توفیق شهادت نداشتم اگر زمان به عقب برگردد دوباره می روم

صحنه های دفاع مقدس هر روزش برابر بود چندین واحد کارشناسی ارشد

در بیمارستان شهدای شوش معمولا بیمار را نگه نمی داشتند پس از تشخیص وضعیت به بیمارستان شهرهای دیگر برای ادامه درمان منتقل می شدند، یک روز مجروحی آوردند که مچ دستش قطع شده و تنها رباطش باقی مانده بود که امدادگران تلاش می کردند دستش را طوری نگه دارند که بیش از آن اذیت نشود تا ترتیب انتقالش را بدهیم که آن مجروح برگشت گفت بروید سراغ کارهای مهم تر و زخمی های دیگر، دست من در برابر کار شما در این وضعیت چندان مهم نیست، این صحنه ها هر روزش برابر بود چندین واحد کارشناسی ارشد، فضای آنجا متفاوت بود و به انسان نشاط می داد، همه در نیکی کردن به هم سبقت می گرفتند.

پس از این عملیات نسبتا از سر و صدای شوش کاسته شد و من هم با تمام شدن موعد ماموریتم دوباره به تبریز بازگشتم. هنگام بازگشت با هواپیمای حمل مجروحان آمدم که تا رسیدن به تهران در چندین شهر هواپیما نشست تا مجروحانی را به آن شهرها تخلیه کند که اصفهان، شیراز و ...  از آن جمله بود که من از تهران دوباره با اوتوبوس به تبریز آمدم.

با آمدن به تبریز دوباره دلم گرفت، در منطقه بودم احساس نشاط و سبکی می کردم ولی در تبریز با وجودی که شب ها جزو نیروهای شب کار بیمارستان امام برای رسیدگي به مجروحان بودم ولی با اين حال، همه این ها نمی توانست دلم را راضی کند.

یک ماه که از بودنم در تبریز می گذشت دوباره درخواست اعزام به جبهه کردم، پیش از آغاز عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر بود كه مقدمات رفتنم آماده شد و این بار هم مثل دفعه پیش، از طریق هلال احمر حکم گرفتم و راهی شدم که مرا در بیمارستان گلستان2 اهواز باز رئیس اورژانس کردند.

توفیق شهادت نداشتم اگر زمان به عقب برگردد دوباره می روم

توفیق شهادت نداشتم

زمان عملیات بیت المقدس که نزدیک شد باز احساس می کردم اگر آبادان و نزدیک منطقه باشم مفیدتر خواهم بود دلم راضی نمی شد آنجا بمانم، با اصرار زیاد و جایگزین کردن فردی به جای خود، به سختی موافقت گرفتم آبادان بروم، علت مخالفت آن ها زیادی نیرو در بیمارستان طالقانی آبادان و نیاز در بیمارستان گلستان بود، وقتی هم موافقت کردند گفتند با دیدن اوضاع برخواهید گشت.

به هر حال من با برگه اعزام به آبادان، در آمبولانسی که بقیه همکارانم هم از پزشکان و پرستاران بودند، راهی آبادان شدیم در مسیر خانه های زیبا که با وجود خرابی در اثر ترکش و بمباران اطرافشان سبزی و گل روئیده بود نگاه ها را به سمت خود می کشید، بیشترشان خانه های سازمانی بود. به محض رسیدن به بیمارستان طالقانی آبادان، تا بخواهیم خودمان را معرفی کنیم با شربت صلواتی به استقبالمان آمدند و گفتند گلویی تازه کنید و پس از آن سراغ کارتان بروید.

همزمان با من سه دانشجوی پرستاری هم آمدند و پس از تثبیت شدنمان اتاقمان را نشان دادند که در طبقه پنجم بیمارستان بود. یک شب که آنجا بودم در تاریکی شب تبادل آتش بین قوای دو کشور را می شد دید، به گفته مسئول بیمارستان گلستان نیرو در آبادان زیاد بود و چون به خاطر تیررس بودن منطقه مجروحان را نگه نمی داشتند می شد گفت نیروی کمکی و امدادی دو برابر مجروح بود و برای همین نیروها را شیفتی تقسیم کرده بودند ولی به علت اینکه نیرو زیاد بود و می خواستم برگردم شیفتی تعیین نکردم.

صبح فردای آن روز به طرف اهواز برگشتم و رئیس بخش بیمارستان گفت گفتم که نیرو زیاد است و برمی گردید، شب همان روز از قضا وضع بیمارستان شدت می گیرد و دشمن هم طبقه پنجم بیمارستان را  می زند و اتفاقا آن سه پرستار هم که با من هم اتاقی بودند به شهادت می رسند، با شنیدن این خبر ناراحت شدم که من چرا آنجا نبودم و توفیق شهادت نداشتم.

باز هم پس از یک ماه فعالیت در بیمارستان گلستان 2 اهواز كه از پانزدهم اردیبهشت تا پانزدهم خرداد آنجا بودم دوباره به تبریز برگشتم.

توفیق شهادت نداشتم اگر زمان به عقب برگردد دوباره می روم

بار سوم که به منطقه رفتم عملیات محرم بود

با وجودی که در تبریز سروکارمان در طول جنگ با مجروحان منطقه یا بمباران بود ولی بودن در منطقه حال و هوای خاص خود را داشت.

بار سوم که به منطقه رفتم در عملیات محرم بود، از نظر زمانی حکم ماموریتم کم بود ولی مرخصی هم داشتم و توانستم زیاد بمانم، این بار در نقاهتگاهی واقع در پایگاه هوایی دزفول مشغول فعالیت شدم. آنجا هم مسئولیت سالن بزرگی را به من داده بودند و کارمان تشخیص و حل مساله و اعزام مجروحان به بیمارستان ها بود. تعدادی از خواهران هم که امدادگر بودند در کارهای تدارکی فعالیت می کردند. همچون فرشته در انجام کارها از هم سبقت می گرفتند و کسی نمی گفت فلان کار سخت است و من نمی توانم حتی آن ها سرویس نقاهتگاه را هم داوطلبانه تمیز می کردند و اخم به ابرو نمی آوردند و این روحیات انسان را مجذوب آن محیط مي كرد طوري كه هنگام برگشت از آنجا احساس غربت می کرد.

اسکان ما در اهواز در هتل نادری بود که با مینی بوس به پایگاه هوایی می رفتیم و اسکان داخل پایگاه ولی در همان محوطه بود تا ساعت هایی که مجروح کم بود آنجا استراحت کنیم.

پس از برگشتن از آنجا مدیریت بخش پرستاری بیمارستان نیکوکاری را به من محول كردند و با این مسئولیت، رفتنم به جبهه سخت تر شد ولی چندبار مرخصی گرفتم و رفتم.

توفیق شهادت نداشتم اگر زمان به عقب برگردد دوباره می روم

نادم نیستم شیرینی آن دوران را هنوز حس می کنم

صحبت های خانم ارتقایی که به اینجا می رسد در جواب سوال همکاران که اگر زمان به عقب برگردد چگونه عمل خواهد کرد با همه طمانینه ای که در نگاه و لبخندش جاری است می گوید: نادم نیستم و آن دوران هر مشکلی که جامعه داشت همه افراد جامعه مشکل را مال خود می دانستند و برای رفع آن تلاش می کردند و جنگ نیز مستثنی از آن نبود و برای همین جلوه های آن دوران که ایثار و از خودگذشتگی بود زیبایی خود را داشت و نشاط می آورد و اگر آن زمان باز برگردد من همان گونه می روم چون در درون مان یک ندایی خاص بود که قوت می داد و شیرینی آن را هنوز حس می کنم.

ارسال نظرات