به گزارش خبرگزاری بسیج شوشتر؛ درسال ۵۹ بدلیل شور وشوق جنگ درس را رها کرده بودم. وبه سربازی رفتم. درسال ۶۴_۶۵ تصمیم گرفتم درس را ادامه دهم. درآنزمان سالها بود که بقعهء امام زاده عبدالله متروکه شده بود، وکسی مثل قدیما در آنجا رفت وآمد نمیکرد. علی الخصوص درشبها که سکوت وحشتناکی بر آنجا حاکم بود.
بهمین دلیل آنجا رابهترین جا برای درس خواندن دیدم !!!
یکشب صدای جیغ وناله وحشتناکی شنیدم!!!
من چونکه با
#شهیدمحمدتقی_یزدانیان زیادروزگار سپری کرده بودم. حقیقتا" ازاین چیزها نمی ترسیدم. او به من یاد داده بود که هر معلولی علتی دارد،بنا برهمین آموزش بلندشدم وپی علت گشتم.
دیدم یک جغدی روی تیره سمت راست راه پله (بالا سر میدان ) نشسته واین صدا را ازخود در میآورد.
دریکی دیگر ازشبها که شب جمعه بود ، همینطور که سرم توی کتاب بود، یکنفر با فانوس که اورکت را هم روی سرش انداخته بود ، ازجلوی من ردشد.
من در ایوانهای جلوئی برای درس خواندن می نشستم،
ولی اوبسمت ایوانهای پشتی رفت. حدود ۴۵ دقیقه از این قضیه گذشت ، و او برنگشت!!! کتاب درس رابستم وبرای جستجوی دلیل بسراغش رفتم.
دیدم بله ؛ کسی نبود بجز
شهیدعبدالمحمدبنده خدا اورکت را روی سر انداخته وکلاه آنرا تا روی صورت کشیده ویک لحظه زیرنور فانوس صورت او را دیدم وشناختم ، آهسته آهسته باچشمانی پر ازاشک درحال خواندن دعای کمیل بود.
آری شهیدان ما اینگونه هم عرفائی بودند.
عشقشان خدا بود وعارفانه وعاشقانه مثل مولا علی(ع) در خلوت تاریکی های شب به راز ونیاز با معبودشان می پرداختند.