خاطرات یک نفر:

لحظه آخر/ دلنوشته

چقدر اون لحظه برایم سخت بود و پاهایم تون برگشتن نداشت و نفسم مرا همراهی نمی کرد، دلم که همراه زائران جنوب رفته بود و دیگر دلی برای ماندن نداشتم، صدای آهنگران که بیشتر جنگ به دلم می زد و بغض گلویم را گرفته بود.
کد خبر: ۸۶۴۸۹۱۷
|
۲۰ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۷

به گزارش خبرگزاری بسیج از اردبیل، گوشه کناری از دلنوشته دانشجویان راهیان نور:

باز هم جنوب، باز هم شلمچه، باز هم چادرهای خاکی و باز گنبد طلایی طلائیه...

چقدر شوق امروز را داشتم، دوباره دلم به سوی خاکریزها پر می کشد.

چقدر دلم گرفته بود وقتی فکر می کردم که همه، میروند راهیان و من باید به بدرقشون برم و خودم بعد از حرکت اتوبوس ها برگردم...

چقدر اون لحظه برایم سخت بود و پاهایم تون برگشتن نداشت و نفسم مرا همراهی نمی کرد، دلم که همراه زائران جنوب رفته بود و دیگر دلی برای ماندن نداشتم، صدای آهنگران که بیشتر جنگ به دلم می زد و بغض گلویم را گرفته بود.

وقتی قسمت شد و ثبت نام کردم، شهدا مرا دعوت کردند...، سر از پا نمی شناختم و افکاری که کل دنیا را برایم داد...، چقدر خوشحال بودم...، چون تا قبلش وقتی اسم راهیان نور می آمد یا برگه ثبت نام را می دیدم، مسیرم را تغییر می دادم و رویم را بر می گرداندم تا دوباره دلم به بهونه نیوفتد.

هنوزم که هنوز است باور نمی کنم که به اهواز می روم، فکر می کنم که هنوز در خوابم و ای کاش همه این ها خواب نباشد.

خداکند که رویای قشنگم یکباره به خواب تبدیل نشود.

ولی می دانم که خداوند همیشه شاهد بود و هست و من تا عمر دارم مدیون خون شهدا هستم و خواهم بود...، و امیدوارم بخاطر کارهایی که باعث شده دل شهیدان را بشکنیم ما را ببخشند.


دلنوشته:

محدثه ابراهیمی، دانشجوی سنجش از دور و سیستم اطلاعات جغرافیایی دانشگاه محقق اردبیلی

ارسال نظرات