شهیدی که هم دانش آموز بود و هم معلم!

مدرسه دو شيفته بود و از اين رو صابر می بایست روزانه دوبار مسیر 8 كيلومتری خانه تا مدرسه را با پای پياده طی می کرد تا به کلاس درس برسد.
کد خبر: ۸۶۶۸۸۵۰
|
۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۰۸:۲۹

به گزارش خبرگزاری بسیج از پارس آباد، صابر محمدي فرزند رسول در بيستم خرداد ماه سال 1330 در روستاي "قلعه برزند" از توابع شهرستان گرمي متولد شد. او دومين فرزند خانواده‌اي زراعت پيشه بود كه با كشت و زرع گندم و جو امرار معاش کرده و محتاج کسي نبودند.

سه ساله بود كه با پدرش به زيارت بارگاه امام رضا (ع) مشرف شد و از آن زمان او را با نام مشهدي صابر شناختند. صابر در عین حال که خردسال بود و سرگرم بازيهايي محلی مانند "قاييش گوتدو" و "قايم باشك" بود، كمك دست خانواده اش در كارهاي زراعت نيز بود.

دوران كودكي او همچنان در قلعه برزند سپري شد. پدرش او را در مدرسه ابتدایي روستاي مجاور كه دو كيلومتر با خانه‌شان فاصله داشت نام نويسي كرد. صابر دوران ابتدایي تحصيلات خود را در همين مدرسه سپری کرد و در حالي كه دانش‌آموزي خوش‌اخلاق و درس خوان در مدرسه بود از سویی مانند معلمی برای همكلاسي هايش درس یاد می داد.

مدرسه دو شيفته بود و از اين رو صابر می بایست روزانه دوبار مسیر 8 كيلومتر خانه تا به مدرسه را با پای پياده طی می کرد. دوران نوجواني او در حالی در برزند سپری شد که در دهات نزديكشان مدرسه متوسطه وجود نداشت و این باعث شد که به ناچار ترك تحصيل كرده و به یاری پدر و خانواده در کار کشاورزی بشتابد.

روزگار برای صابر 17 ساله در حالی به سرعت سپری می شد که بعلت افزایش تعداد خانواده دیگر زمين زراعی پدرش، کفاف مخارج را نمی کرد، از این رو ابزار لازم برای تهيه و ساخت بلوك سيماني را تهيه كرد و به بلوك‌زني پرداخت؛ اما مدت زمانی نگذشت كه صابر به سن خدمت رسيد و به خدمت سربازی اعزام شد.

سال 1351 بود که خدمت سربازی را تمام کرد و یک سالی در تهران به كارگري مشغول شد. اما دلبستگي او به روستای آبا و اجدادیش "قلعه‌برزند" باعث شد تنها بعد از یک سال کار کردن در تهران به روستایش بازگردد و با "منصوره" دختر عمویش ازدواج کند.

سخت‌كوش، با تمام نيرو كار مي‌كرد. از شخم‌زني تا درو و بوته‌چيني از چراي گاو گرفته تا چراي گوسفند و كارگري در تهران و ساخت بلوك سيماني، كه مشتري زيادي نداشت. هر چه بود به راحتي هزينه خانواده خود را تأمين مي‌كرد.

خانه پدري تنگ بود. او در گوشه‌اي از حياط، خانه‌اي تك اتاقه و خشتي ساخت و با همسرش در آن اسكان گرفت آخر او به جدايي از خانواده پدري تمايل نداشت مخصوصاً كه پدرش از دنيا رفته بود و او پسر ارشد خانواده بود و هم به نوعي پدر خانواده. بطوری که برادر كوچكش را چنان عادت داده بود كه هر شب برايش قصه مي‌گفت تا بخوابد.

زن این شهید كه اكنون از پس گذشت 29 سال، آن روزها را به ياد مي‌آورد احساس مي‌كند و مي‌گويد: شوهرم مرد كاری و مهربانی بود که براي تأمين معاش خانواده اش از هیچ تلاشی دریغ نمی کرد. چه در زمانی که در تهران كار مي‌كرد و چه در زمانی که در روستای قلعه برزند بود، مهم آن بود كه نان حلالي به دست آورد و محتاج کسی نباشد.

وی ادامه می دهد: صابر مردی صبور بود كه علاوه بر خانه و خانواده خود، به خانواده پدریش نيز کمک می کرد. آرزو داشت كه فرزندانش را خوب تربيت كند تا زندگي سعادتمندانه‌اي داشته باشند. بچه‌هايش را خيلي دوست داشت و ... ديگر چه مي‌توان گفت.

زن این شهید مي‌گويد: آن اوايل كه با هم بوديم به قدري کودک‌سال بودم كه طعم بد و خوب را نمي‌دانستم و بعد هم سه كودك و بعد مشكلات زندگي! با اين همه خاطره آن مرد، خاطره مردي است خوش قلب و خوب در ذهن زنش.

با پيروزي انقلاب و تحميل جنگ بر كشور، او كه اصولاً روحيه‌اي مذهبي داشت، در لباس بسیجی از طریق سپاه پاسداران شش بار به جبهه اعزام شد و به عنوان جمعي لشگر 31 عاشورا در مناطق جنوب و غرب كشور خدمت كرد.

دو بار زخمي شد و بر اثر شدت جراحت يك پايش آسيب ديد و حتی هنگامي كه براي آخرين بار به جبهه مي‌رفت يك پايش مي‌لنگيد.

هنگامي كه براي آخرين بار به جبهه مي‌رفت، دختر دو ساله‌اش، كه خيلي به او وابسته بود، پيش رويش گريست. پدر او را برداشت و بغل كرد و چند بار با خود چرخاند و بوسيد و بر زمين گذاشت. پسرش که آن طرف تر ايستاده بود. بسوی او هم رفته و صورت او را بوسيد و آنگاه رفت.

در اردبيل بود كه اعزاميان شهرهاي دور و نزديك گرد هم مي‌آمدند تا سازماندهي شوند. در این حین بود که صابر برادر کوچک خود "كامل" را ديد. اين نوجوان همان بچه‌اي بود كه برادر ارشد، برايش قصه مي‌گفت، او را با خود به مسجد مي‌برد، آنان همديگر را بغل كردند و گريستند و صابر این جمله را به برادر کوچک خود گوشزد کرد و گفت: «كامل جان، تو فرزند كوچك خانواده‌اي، براي همه ما عزيزي، درست است كه دفاع از انقلاب اسلامي لازم است اما تو به خانه برگرد».

كامل که ديگر آن خردسال دوران بچگی اش نبود و به نوجواني قوی هیکل تبدیل شده بود، گفت: برادر جان تو فرزنداني داري، جاي پدر ما هستي و خانواده به تو نياز دارد و تنها اميد همه ما تو هستي، براي تو دفاع از اسلام ضروري است، براي من نيست؟!

در این حین صابر رو به برادر کوچکش گفت: تو مرا در بن بست قرار دادي. آنگاه دوباره همديگر را بوسيدند و قرار گذاشتند به دفتر سازماندهي مراجعه كنند تا شايد در جبهه با هم باشند. اما مسئول سازماندهي نخواست يا نتوانست كاري كند. زيرا صابر از گرمي اعزام شده بود و کامل از شهر مجاور گرمی؛ آن‌ها با چشمي گريان از همديگر خداحافظي كردند و صابر به عنوان بسيجي به "ماووت" رفت.

روز 29 دي ماه 1366 هنگامي كه صابر با اتومبيل به مأموريت مي‌رفت،خودرو جيپ وی مورد اصابت گلوله توپي قرار گرفت و همان جا به قافله شهدا پیوست. پیکر مطهر این شهید در گلزار شهدای روستای برزند به خاک سپرده شد.

ارسال نظرات