ماجراهای جالب حضور جواد محقق در انتخابات

می‌گفتند نرو مجلس! کاری کن این‌ها رأی نیاورند/ آقای نوری‌همدانی گفت 50میلیون تومان پول ندارم برای انتخابات

آیت الله نوری همدانی برای پدر تعریف کرده بود که برای انتخابات خبرگان از ایشان خواستند کاندیدا شود. پرسیده بود: تبلیغات استانی کاندیدا شدن چقدر هزینه دارد؟ مثلاً گفته بودند: 50میلیون تومان. ایشان جواب داده بود من چنین پولی ندارم.
کد خبر: ۸۷۰۷۷۲۹
|
۱۹ تير ۱۳۹۵ - ۱۳:۴۶
به گزارش خبرگزاری بسیج، جواد محقق، شاعر و معلمی است که خاطرات زیادی در ذهنش ته نشین شده است ولی یک ویژگی خاص که در استاد دغدغه مند ادبیات فارسی است این است که به راحتی به کسی ویزای ورود به خاطراتش را نمی دهد.

ماجرای جالب حضور وی در انتخابات بخشی از کتابی است که قرار است یک ماه دیگر توسط حسین قرایی منتشر می شود:

*نرو مجلس! فقط کاری کن که این‌ها رأی نیاورند!

یعنی شما برای تبلیغات کاندیداتوری سخنرانی نکردید؟!

سخنرانی؟! اصلاً در هیچ مراسم و جریانی حاضر نشدم. البته رأی من صد در صد بود؛ حتی 99 درصد هم نبود! چون «فامنین» منطقه روستای پدری من بود. هنوز عمو و پسر عموهایم همانجا زندگی می کردند و پدربزرگم از علمای بزرگ آن منطقه بود. رأیم آنجا تضمین شده بود.در «خنجین» هم همینطور؛ چون مردم روستا به بچه های جهاد سازندگی اعتماد و اعتقاد کامل داشتند و بچه های جهاد را نماینده امام(ره) می دانستند.

ولی من راضی نمی شدم. بعد از چاپ اعلامیه ها، شب قبل از پایان ثبت‌نام انتخابات، دوستانم نشستند و آنقدر گفتند و گفتند تا متقاعد شدم.حرفشان این بود که: «اصلاً نرو مجلس! فقط کاری کن که این‌ها رأی نیاورند!» البته می فهمیدم که اینها تعارف است. خلاصه، تا اذان صبح جروبحث می کردیم. بالاخره قبول کردم به یک شرط، که اگر در این 24 ساعتی که تا پایان ثبت نام باقی مانده،کسی ثبت نام کند که صلاحیتش بیشتر از من است، خودم بروم و ثبت نامم را پس بگیرم.آن ها هم چون یقین داشتند که دیگر در این فرصت کم کسی اعلام کاندیداتوری نمی کند، قبول کردند.

فردا، در آخرین ساعت ها شنیدم «آیت الله انواری» که درتهران نماینده امام(ره) در شهربانی بود،کاندیدا شده اند. ایشان قبل از انقلاب با اعضای موتلفه، جزو متهمان ترور نخست وزیر بود و در آن دوره سیزده سال زندانی شد.

*چرا انصراف دادم؟

شما ایشان را می شناختید؟

بله،ایشان از دوستان پدر بودند ولی اهالی منطقه خیلی ایشان را  نمی شناختند. چون بعد از انقلاب و آزادی از زندان، به همدان نیامده بود. اینکه «کاندیدا باید شش ماه قبل از کاندیداتوری در محل کاندید شدن ساکن باشدن هم، ظاهرا بعدها به قوانین اضافه شد.

حزب جمهوری ایشان را به همدان معرفی کرده بود و حالا باید کاندید منطقه پدری خودش می‌شد که زادگاه پدری من هم هست. آقای انواری اهل «نوار»، یکی از روستاهای آن منطقه بود.

خلاصه، به محض اینکه خبردار شدم، بدون اینکه به دوستانم چیزی بگویم ،آمدم همدان. به همسرم گفتم: «به همه بگو نمی دانی من کجا رفته‌ام.» البته به خاطر رفت و آمد به روستاهای مختلف، غیبت یک روزه من اتفاق غریبی نبود. خودم را با بدبختی رساندم به همدان و یکراست رفتم پیش دوستی در چایخانه میهن.

اعلام شد که آقای انواری برای  تبلیغات انتخاباتی به روستای خنجین می آید. وقتی آمد؛ من یکی از این برگه های اعلام انصرافم را هم به ایشان دادم. مردم می آمدند در گوشم می گفتند: «آقای محقق ما به این آقا رأی نمی‌دهیم ها! وکیل خودتی!»
فرصت حروفچینی هم نبود! نیش خودنویس را با انبردست کج کردم تا درشت بنویسد. بعد اعلامیه ای به این مضمون نوشتم که: «چون قرار اینجانب با دوستانم در جهاد این بوده که در صورت کاندیداتوری فردی با صلاحیت بیشتر،با تشخیص خودم کنار بروم،[با وجود نامزدی آیت الله انواری از شرکت در انتخابات کناره گیری می کنم و از مردم هم می خواهم به ایشان رای بدهند.]»

* مردم می‌گفتند ما به این آقا رأی نمی دهیم ها! وکیل خودتی

این برگه را با همان دستخط چاپ و تکثیر کردم و از قهاوند به روستای خنجین برگشتم. تعدادی از این اعلامیه ها را به مردم روستاهای سر مسیر دادم. به هر روستا 5-10 برگه می دادم و می گفتم این را در مسجد و وقت نماز بلند برای بقیه بخوانید. بقیه را هم به خنجین بردم.دوستانم تا این یادداشت را خواندند، دلخور شدند و شروع کردند به اعتراض؛ ولی من می گفتم قرار ما همین بود.

همان زمان اعلام شد که آقای انواری برای  تبلیغات انتخاباتی به روستای خنجین می آید. وقتی آمد؛ من یکی از این برگه های اعلام انصرافم را هم به ایشان دادم. مردم می آمدند در گوشم می گفتند: «آقای محقق ما به این آقا رأی نمی دهیم ها! وکیل خودتی!» (می خندد) البته ایشان هم روحانی و هم نماینده امام(ره) بودند، منتها عامه مردم به کسی که از نزدیک او را می شناسند، اعتماد بیشتری دارند تا کسی که برایشان غریبه است.

*ماجرای دلخوری از آیت‌الله انواری بعد از انتخابات

شما قبل از ایشان سخنرانی نکردید؟

ایشان بالای منبر رفت و قبل از هر چیز ،مفصل از پدر و پدربزرگم در تجلیل کرد و بعد از من هم به خاطر انصرافم به نفع خودش تشکر کرد. خلاصه اینکه آقای انواری نماینده منطقه شد.

اما نکته جالب اینجاست که من دو سال بعد، در کنگره جهانی امام رضا (ع) در مشهد، آقای انواری را دیدم. به هرحال ایشان هم جزو مبارزین انقلاب بود و هم از یاران نزدیک پدر. با علاقه برای دیده بوسی و احوالپرسی جلو رفتم، ولی ایشان خیلی سرد با من برخورد کرد؛ مثل کسی که مطلقاً شما را نشناسد!

فکر کردم شاید به خاطر مشغله و خستگی‌ست که مرا نشناخت. گفتم: «حاج آقا من فلانی هستم! به جا نیاوردید؟!» خیلی سرد جواب داد: بله، می دانم! به هرحال رفتار خوبی نبود که دلیلش را ندانستم!

گفتنی است که آیت الله انواری در تهران اشتغالات متعددی از جمله نمایندگی امام(ره) در شهربانی را داشت، طبیعتاً خیلی فرصت نمی کرد به منطقه قهاوند و فامنین سر بزند. مردم این مناطق هم از او توقع داشتند مثل بچه های جهاد به روستاها خدمت کند؛ مثل همین هایی که توالت و حمام بهداشتی و... برایشان می ساختند. آنها از نماینده انتظار سیاسی که نداشتند؛ انتظارشان کارهای عملی و اجرایی بود،مثل کار بچه‌های جهاد سازندگی.

الآن هم این طرز تفکر وجود دارد!

بله ، مخصوصا آن زمان انتظار داشتند انقلاب به سرعت باعث آبادی روستاها و ساخته شدن مدرسه و بیمارستان و امثال آن در منطقه شود. مردم مدام اعتراض می کردند و یکی دوبار شنیدم که تظاهراتی هم در بعضی روستاها راه انداخته بودند.

* روستاهایی که از مرکزی به همدان رسید

 

شما را در رأی آوردن ایشان مقصر نمی دانستند؟

چرا، ولی آن موقع دیگر من آنجا نبودم. در اولین تقسیمات کشوری بعد از انقلاب در سال 60 یا 61، کلاً آن 14پارچه آبادی را به استان مرکزی دادند. چون در دل استان مرکزی بودند و با هلیکوپتر هم که می خواستی به آن آبادی ها بروی، باید از استان مرکزی رد می شدی.

آیت الله نوری همدانی برای پدر تعریف کرده بود که برای انتخابات خبرگان از ایشان خواستند کاندیدا شود. پرسیده بود: تبلیغات استانی کاندیدا شدن چقدر هزینه دارد؟ مثلاً گفته بودند: 50میلیون تومان. ایشان جواب داده بود من چنین پولی ندارم. گفته بودند: کسانی هستند که این مبلغ را بپردازند!
چطور ممکن است؟

بعدها جریان این تقسیمات را پرسیدم، گفتند پدر محمودخان،یعنی ضیاءالملک معروف که خودش اصالتاً اهل همدان بوده، زمانی که این آبادی ها را داشته، وزیر کشور را دیده و گفته: «من اصلاً دوست ندارم با اراک ارتباط داشته باشم!" در نتیجه روی نقشه استان مرکزی، 14 پارچه آبادی وسط استان اراک را داده بودند به استان همدان!» (میز اتاق را نشان می دهد) خیلی خنده دار است، یعنی یک جزیره در وسط استان مرکزی، متعلق به استان همدان بود!

بعد از این تقسیمات جدید، اردوی جهادی همدان متوقف شد، چون روستا دیگر متعلق به استان مرکزی بود. دوستان ما به همدان برگشتند و من و خانمم آنجا ماندیم. چون ما کارمند رسمی بودیم و اجازه برگشتن نداشتیم. چقدر پیگیری و دوندگی کردم. تا اینکه بالاخره به همدان منتقل شدیم. 

درباره این انتخابات خاطره دیگری هم دارید؟

یکی دو خاطره در ذهنم هست. من پسرخاله ای دارم که در اردوی جهادی خنجین همراه ما بود. بعدها یک بار به من گفت: «جواد من یک عذرخواهی به تو بدهکارم.» گفتم: عذرخواهی برای چه؟! گفت: با اینکه بچه های جهاد آن همه روی کاندیدا شدن تو اصرار می کردند، من موافق این قضیه نبودم. توی دلم می گفتم جواد برود نماینده بشود؟! راستش برای نمایندگی قبولت نداشتم، ولی پیش روی این را هم نداشتم که حرفی بزنم. اما الآن بعد از دو سال، که عملکرد بعضی از نمایندگان را می بینم و اخبار نارضایتی مردم روستاها از نماینده شان را می شنوم،می فهمم اشتباه می کردم. تو باید پس نمی کشیدی و نماینده می شدی!

* آیت‌الله نوری همدانی گفت من 50میلیون تومان پول ندارم برای انتخابات

ولی من شنیده بودم شما رقیب انتخاباتی آقای نوری همدانی بودید!

خیر، ایشان اصلا کاندیداتوری نمایندگی در مجلس را هم نپذیرفت. آیت الله نوری همدانی برای پدر تعریف کرده بود که برای انتخابات خبرگان از ایشان خواستند کاندیدا شود. پرسیده بود: تبلیغات استانی کاندیدا شدن چقدر هزینه دارد؟ مثلاً گفته بودند: 50میلیون تومان. ایشان جواب داده بود من چنین پولی ندارم. گفته بودند: کسانی هستند که این مبلغ را بپردازند!

آقای نوری هم گفته بود : اینکه من به عنوان نماینده مجلس خبرگان انتخاب شوم، چه دردی از این افراد دوا می کند که حاضرند هزینه کنند؟! حتماً چیزی در قبال آن می خواهند! من حاضر نیستم زیر دِین کسانی بروم که آنها را نمی شناسم.

اصلاً چطور شد که وارد جهاد سازندگی شدید؟چه سالی بود؟ همزمان با فرمان امام(ره)؟

بله،همان ماه های اولیه ای بود که فرمان جهاد صادر و اردوهای روستایی تشکیل شده بود. خانم من دوستی داشت که یک روز برای خداحافظی آمد منزل ما و گفت که راهی اردوی جهادی است. بعد پیشنهاد داد من و همسرم هم همراه آنها برویم. من و خانمم هم استقبال کردیم.

در شهر فعالیت دیگری جز تدریس نداشتید؟

قبل از رفتن به اردو، در شهر با بعضی نشریات همکاری داشتم. در بخش فرهنگی سپاه همدان هم ، مجله ای به نام «فجر» منتشر می شد که درآن مجله هم، مطالبی می نوشتم و بر تعدادی از مطالب دیگران هم نظارت داشتم. این یک نشریه استانی بود و با دستگاه های ساده زیراکس منتشر می شد؛ بعدها که چند شماره آن را ورق می زدم دیدم چقدر ما آن سالها مطبوعات و روزنامه نگاری بلد بودیم!

فکرش را بکنید! سال 59 در یک استان نشریه ای منتشر می شد که همه قواعد روزنامه نگاری را رعایت می کرد. از لید، سوتیتر و تیترزنی درست بگیر تا نوشتن داستان، شعر، زندگینامه، وصیتنامه شهدا و ...هرآن چیزی که مناسب قالب یک مجله است،آن هم با تنوع مناسب. فجر یک مجله کامل و واقعی بود! درصورتی که من مجلات دیگر را می دیدم که مثلاً فقط مقاله داشتند و به قالبهای دیگر بهایی نمی دادند.

این نشریه از زاویه دیگری هم قابل تأمل است، چون خاطره دیگرم به همین نشریه مربوط می شود؛ کسی مدیریت آن را به عهده داشت که و از مسئولان سپاه بود و بعدها اعدام شد؛ چون معلوم شد نفوذی گروهک منافقین در سپاه بوده! آن قدر هم جاسوس بودنش واضح و مبرهن بود که چند روز بعد از انتقالش به تهران،خبر اعدامش را شنیدیم. انتشارات سپاه همدان کلاً دست او بود و مثلاً خودش اعلامیه هایی را علیه بنی صدر و منافقین چاپ و منتشر می کرد!

شما چطور با او آشنا شده بودید؟

آشنایی ما با یکدیگر به این شکل بود که هردو فارغ التحصیل تربیت معلم بودیم و مدت کوتاهی با هم در مدرسه قهاوند تدریس می کردیم. قبل از انقلاب یا در همان بحبوحه های پیروزی، من نوار بعضی سخنرانی های دکتر ابراهیم یزدی، بنی صدر و عبدالکریم سروش را- که در کنفدراسیون خارج از کشور ایراد شده بود- از او می گرفتم و گوش می کردم.

بعد از انقلاب هم در سپاه مشغول به کار شد. بین بچه ها بسیار محبوب بود؛ شنیدم که  چندبار سر اختلاف نظر ها و جروبحث هایی قصد ترک سپاه را داشت،عده زیادی گفته بودند: اگر فلانی برود ما هم از سپاه می رویم!"

چه جوری لو رفت؟

هویت واقعی او به شکل عجیبی فاش شد؛ نام و نشانی اش در لیست نفوذی های منافقین در سپاه، در یکی از خانه های تیمی تهران به دست آمده بود. چند روز قبل از اعدام ،ناهار مهمان خانه ما بود! چون با برادر من در جبهه بود؛ برادرم که شهید شد شنیدیم او مجروح شده است و در بیمارستانی در تبریز بستری ست. چند نفر از بچه ها تصمیم گرفتیم برویم تبریز عیادتش. با پیکان قراضه یکی از بچه ها راه افتادیم سمت تبریز. چند کیلومتری از شهر بیرون نیامده بودیم که ماشین خراب شد. ناچار برگشتیم همدان و بعدا ظهر شنیدیم حالش خوب است و دارد می آید همدان. وقتی رسید، دیدیم پایش تیر خورده است و استخوانش شکسته و آن را گچ گرفته اند. من دعوتش کردم برای نهار که تعدادی از بچه ها هم بیایند و ماجرای شهادت دوستان و برادرانشان را بشنوند. روی دست بلندش کردیم و بردیمش طبقه بالا.
ارسال نظرات