به گزارش خبرگزاری بسیج مازندران، امنیت و اقتدار کشور مدیون ایثار و جانفشانیهای افرادی است که ارزشهای اسلامی را در جامعه زنده نگه داشته و ذرهای در دفاع از میهن اسلامی در مقابل دشمن، تردید نداشتند.
شهدای روحانی مازندران در کنار امر مهم تبلیغ، لباس رزم بر تن کرده و سینه خود را آماج تیر و ترکشهای دشمن قرار دادند، حضور روحانیون قهرمان در میدانها و معرکههای پرخطر نبرد، آنچنان شوری در میان رزمندگان میآفرید که قلم از توان تأثیرگذاری آن عاجز است.
روحانی شهید بهرام تبسمی سال 1344 در شهرستان بهشهر بهدنیا آمد، دوران ابتدایی و راهنمایی را در شهرستان بهشهر طی کرد، شروع دوران دبیرستان او با پیروزی انقلاب اسلامی توأم شد، علاوه بر تحصیل در فعالیتهای انقلابی و مذهبی به برادران انجمن اسلامی کمک میکرد.
وقتی آتش جنگ شدت پیدا کرد و رزمندگان اسلام دو عملیات ظفرمند فتحالمبین و بیتالمقدس را در سال 1361 با موفقیت انجام دادند، مدرسه و درس را رها کرد و به جبهه جنوب رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد.
پس از اتمام مأموریت به درس خود در رشته علوم تجربی ادامه داد، ولی دلش آرام نمیگرفت و مجدداً به جبهه رفت، اینبار در غرب کشور کنار رزمندگان در عملیات والفجر 4 شرکت کرد.
در ادامه همان عملیات به وسیله ترکش خمپاره از ناحیه پا مجروح شد و مدت 25 روز در بیمارستان بستری شد، پس از درمان و بهبودی به ادامه تحصیل پرداخت ولی بهخاطر علاقه به کسب علوم دینی و الهی در سال 1363 به حوزه علمیه بهشهر رفت.
علاوه بر دروس حوزوی در سال 1365 برای سومین و آخرینبار به جبهه رفت و در عملیات کربلای 5 شرکت کرد تا اینکه برای انجام مأموریت همراه یکی از همرزمانش که یکروز پس از وی به شهادت رسید، به خط مقدم رفت.
آرزو داشت همچون امام حسین(ع) شهید شود و به آرزویش رسید و بر اثر اصابت ترکش خمپاره بدون اینکه سر در بدن داشته باشد به شهادت رسید، پیکر پاکش پس از تشییع باشکوه در گلزار بهشت فاطمه(س) در جوار شهدا آرام گرفت.
فرزند مطیعی بود، آداب پدر فرزندی و مادر فرزندی را رعایت میکرد، هیچوقت به من نه نگفت و همیشه فرمانم را به جان میخرید.
وی به مدت 21 سال عمرش در مقابل من که پدرش بودم حتی پایش را دراز نمیکرد و چیزی را که در توان ما نبود از ما تقاضا نمیکرد، یادم است که بهخاطر علاقه به نماز جمعه به تهران رفت و در اولین نماز جمعه تهران که به امامت مرحوم آیتالله طالقانی برگزار شد، شرکت کرد.
همیشه با وضو و بر لبانش ذکر خدا جاری بود، یک قرآن کیفی همراهش بود و به محض اینکه فراغتی پیدا میکرد قرآن میخواند، بعضی از سورهها را هم حفظ بود.
وی در کنار درس و تعلیم هم برنامهای برای خودسازی داشت، یکی از دوستانش میگفت: یکبار برای خودسازی و تقویت اراده و کنترل نفس تصمیم گرفتیم که ششماه چای نخوریم و با وضو باشیم.
به دوستانش میگفت: اگر شهید شوم، انشاءالله مثل امام حسین(ع) شهید شوم که همینطور هم شد و سرش از پیکر جدا شد، در آخرین مرحلهای که وی به جبهه رفته بود یکی از دوستانش به نام طباطبایی که سید بود خواب میبیند که وی به شهادت رسید.
او در خواب دید که فرزندم جایی است که حضرت محمد(ص) در آنجا تشریف دارد و آغوش خود را باز میکند و به شهید میفرماید که شما بیایید، شهید میگوید من گنهکار هستم، رسول خدا(ص) فرمود: نه شما گناه ندارید، بیایید، آن سید این خواب را پیش عالمی تعریف کرد و آن عالم گفت که این جوان شهید میشود، پس از چند روز وی به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رسید و به همرزمانش پیوست.