خبرهای داغ:
فرمانده گروهان سوم غواصی گردان حبیب در عملیات‌های کربلای 4 و5؛

حرکت با گرای 270درجه

محمد سوداگر از رزمندگان خوش‌نام لشکر 31 عاشورا در دوران دفاع مقدس و ایام پس از آن است که فرماندهی گروهان سوم غواصی گردان حبیب‌بن مظاهر در عملیات‌های کربلای 4 و 5 را بر عهده داشت. پای صحبت‌هایش نشستیم تا از گردان حبیب و نقش بی‌بدیل رزمندگان آن گردان در عملیات‌های مذکور بگویند.
کد خبر: ۸۸۰۷۶۵۶
|
۲۶ دی ۱۳۹۵ - ۱۲:۳۲

 تحلیل شما از ضرورت طراحی و اجرای عملیات‌های کربلای 4 و 5 چیست؟

عملیات‌های 4 و 5 به قول آقای محسن رضایی، مکمل عملیات والفجر 8 محسوب می‌شد. با پیروزی در این ماموریت دماغه‌ی فاو به طول تقریبی 100 کیلومتر به دست رزمندگان اسلام می‌افتاد. دشمن جا پایی از منطقه‌ی "خور عبدالله" و دماغه‌ی فاو به آب‌های آزاد داشت که با این اتفاق دستش از آن منطقه کوتاه می‌شد. بعد از عدم موفقیت کربلای چهار، کربلای 5 بلافاصله طراحی و اجرا شد. شکاف بین سپاه سوم و هفتم عراق دلیل عمده‌ی انتخاب این مسیر برای عملیات بود و این امر مزیتی برای‌مان محسوب می‌شد. همچنین از نظر سیاسی نیز شرق بصره از اهمیت بالایی برخوردار بود.

از سبقه‌ گردان حبیب ابن مظاهر و این‌که در کدام عملیات‌ها حضور داشت برای‌مان بگویید؟

این گردان در عملیات والفجر 8 به‌عنوان گردان غواص انتخاب می‌شد. منتهی بنا به دلایلی پشت سر گردان سیدالشهدا قرار گرفتیم که بعد از زدن غواص‌هایشان به خط، دنبال‌شان حرکت کردیم و منطقه را پاکسازی نمودیم. ولی در عملیات‌های کربلای 4 و 5 مستقیماً به‌عنوان گردان غواص انتخاب شد. بعد از عملیات بدر نیروهای ما آموزش‌های غواصی را در شهرهای مختلف کشور و استخر‌های سرپوشیده یاد گرفته بودند. در سد دز و جاهای دیگر که آب‌های روان و یا راکدی داشت، تمریناتی را داشتیم. مخصوصاً شنا، پرش از قایق، طرز نشستن در قایق و بلمرانی را یاد گرفته بودیم. این‌ها نشانگر این بود که می‌خواهند گردان حبیب را برای امور غواصی، جهت عملیات‌های بعدی انتخاب نمایند. البته ما زیاد در چند و چون کار قرار نداشتیم و بعداً متوجه شدیم که گردان ما را به‌عنوان گردان غواصی در نظر گرفته‌اند. گردان غواص دیگری هم از زنجان داشتیم. گردان ولیعصر (عج) به فرماندهی آقای اوصانلو. فرماندهی گردان حبیب نیز به عهده سیدفاطمی بود. بنده نیز فرمانده گروهان 3 غواصی، عبدالعلی مطلق فرمانده گروهان 2 غواصی و اصغر علیپور فرمانده گروهان 1 آبی - خاکی گردان حبیب محسوب می‌شدیم.

آموزش‌هایتان برای عملیات از چه تاریخی آغاز شد و مراحل آن به چه شکلی بود؟

آذرماه سال 1365 آمدیم پادگان شهید باکری دزفول. از بچه‌هایی که آموزش‌های مقدماتی شنا، بلمرانی و قایق‌سواری را دیده بودند، تعدادی کم داشتیم. برای تکمیل ظرفیت‌مان از بچه‌های سایر گردان‌ها سود جستیم و افرادی را نیز لشکر در اختیارمان قرار داد تا مراحل ابتدایی کار را شروع نماییم. نیروهایی که در این مرحله انتخاب شده بودند، می‌بایستی در بحث شنا وارد و آمادگی جسمانی مشکلی نداشتد. البته بودند تعدادی ترکش‌خورده و مجروح که اراده و ایمان‌شان سبب می‌شد پا به پای دیگران فعالیت کنند و مشکلی را برای گردان بوجود نیاورند. نیرو‌ها در دو گروهان غواصی و یک گروهان آبی - خاکی سازماندهی شدند.

اواسط آذرماه از پادگان شهید باکری رفتیم به موقعیت شهید اوجاقلو یا همان قجریه. روستایی بود متروکه کنار کارون در 30 کیلومتری اهواز. البته چندروز قبل‌ترش تعدادی از نیروها را فرستاده بودیم تا چادر‌ها را برپا کنند و فضا را برای انتقال نیروها مهیا نمایند.

قبل از این امر در گردان، جلسه‌ی توجیهی برگزار و مطرح شد که می‌خواهیم به نقطه‌ای برویم که شبیه قرنطینه است. هر کس می‌خواهد بیاید وگر نه از همین پادگان برگردد. توجیهات نیروها توسط آقای سیدفاطمی انجام گرفت و بعد از دو روز حرکت کردیم به سمت قجریه، کنار رود کارون.

دو روز بعد از وردمان به موقعیت اوجاقلو لباس‌های غواصی را تحویل گرفته، بین بچه‌ها تقسیم کردیم. شور و شوق غیرقابل وصفی بین‌شان دیده می‌شد. گروهان‌ها بعد از ساماندهی مجدد، هر یک به دو دسته تقسیم شد. البته در کربلای 4 ما سه دسته بودیم که یکی از فرماندهان دسته، آقای محمدباقر عمیدی‌فر (قلی حلبی‌ساز) زخمی شد و برای عملیات کربلای 5 دو دسته شکل گرفت. حمید باقرپور مسئول تدارکات گردان بود و به‌اتفاق حسن کربلایی نواقصات لباس‌های غواصی را تامین می‌کردند تا بچه‌ها به مشکلی برنخوردند.

ابتدا نحوه‌ی پوشیدن لباس‌ها به نیروها آموزش داده می‌شد. مثلاً یاد می‌گرفتند چطور فین‌ها را به پا کنند و به چه شکلی با آن‌ها راه بروند. می‌بایستی بعد از پوشیدن فین‌ها عقب‌عقب قدم بر می‌داشتند. یاد می‌گرفتند چطور توی آب بیافتند. اشنوگرهایی بود که طریقه‌ی بستن و به دهن گرفتن را بچه‌ها، طی آموزش یاد می‌گرفتند.

بچه‌های اطلاعات هم به‌عنوان مربی نیروها بودند. کادر گردان مخصوصاً آقای سیدفاطمی نسبت به امر اموزش بچه‌ها، بسیار حساس بودند و تلاش می‌کردند تا نیروها کم و کسری نداشته باشند و بتوانیم گردانی آماده شامل دو گروهان غواصی و یک گروهان احتیاط برای عملیات تربیت نمایم.

چهل‌و‌پنج روزی نزدیکی‌های روستای قجریه، کنا رودخانه‌ی کارون آموزش دیدیم. تحت نظر مربیانی چون امیر اسداللهی، یوسف صارمی، مهدیقلی رضایی و ... که از بچه‌های اطلاعات بودند و در امر آموزش بچه‌ها را یاری می‌کردند. مخصوصاً یوسف حقایی با گروهان ما بود که باهم به شناسایی هم رفتیم.

سرمای خوزستان که به استخوان‌های‌مان نفوذ می‌کرد هنوز هم از خاطرم نرفته است. صبح که لباس‌های غواصی را می‌پوشیدیم، انگار که یخ زده باشد، سرما را تا عمق جان‌مان فرو می‌برد با این وضعیت باید می‌افتادیم توی آب، کار سخت‌تر می‌شد. نیروها هم اکثراً کم سن و سال بودند. ماها کمی سن‌مان بیشتر بود تعدادی از بچه‌ها را که نتوانستند مراحل آموزش را سپری کنند، فرستادیم گروهان آبی - خاکی. بالاخره با هزاران مشکلات این آموزش‌ها سپری می‌شد. داخل آب مشکلات عمده‌ای داشتیم گاهاً بچه‌ها وسط آب کمی غفلت می‌کردند و کیلومتر‌ها از اسکله دور می‌شدند و باید با پای پیاده برمی‌گشتند. چوب‌های خیزرانی در منطقه می‌روییدند که وقتی می‌شکستند، مثل چاقو پای بچه‌ها را می‌برید. برای خودم هم این مشکل پیش آمد. با حسن وکیل‌زاده بودم. یک ساعتی طول کشید تا بتوانیم از میان پوشش گیاهی خیزران چندمتری بیرون بیاییم .بعد از آن هم در باتلاقی گیر کردیم. تا کمر رفته بودیم داخل گل و لای. گراز‌هایی هم آن‌جا بودند که آمدند و از روی‌مان رد شدند. با هر جان‌کندنی، بعد از نزدیک یک ساعت توانستیم از باتلاق بیرون بیایم و نزدیک‌های صبح خسته و پاهای آش و لاش خودمان را رساندیم پیش بچه‌ها. نیروها داشتند بیدار می‌شدند.

مسئله‌ی جالب دیگری هم بود که وقتی آب، وارد اشنوگرهای‌مان می‌شد، می‌بایستی آن‌را می‌خوردیم. مخصوصاً در آب‌هایی که راکد نبود. این‌ها مشکلات ریزی بودند ولی سرنوشت ساز. غواصی که نتواند با اشنوگر مقابل دید دشمن حرکت کند واقعاً مشکل‌ساز می‌شد.

ظاهراً بعد از پایان آموزش و قبل از شروع عملیات برنامه‌های مذهبی در گردان برگزار می‌شد، از حال و هوای آن مراسمات برای‌مان بگوئید؟

مراسمات دینی و مذهبی که داشتیم یکی دسته‌ی "شاه حسین" بود که در زمین باتلاقی با چکمه‌هایی که داده بودند (آن‌جا دیگر پوتین کارکردی نداشت) دسته‌ی شاه‌حسین راه می‌انداختیم. یا در نمازهای‌مان سجده‌های شکر را به جا می‌آوردیم و مسئولیتش با محمد نیک‌نفس بود. سجده‌های شکر واقعاً حال دیگری داشت. تصور کنید بچه‌ها لباس غواصی به تن در مراسمات و نماز‌ها شرکت می‌کردند. سجده‌های شکر را به جا می‌آوردند و دوباره وارد آب می‌شدند. همین تصاویر موجب شده تا این لباس‌ها از ارزش و اعتبار دیگری برخوردار شود. مراسمات مذهبی روحیه‌ی نیروها را خیلی بالا می‌برد.

آخرهای آموزش‌ سید فاطمی جلسه‌ی توجیهی داشتند. ساماندهی نهایی صورت می‌گرفت و پرونده‌ی گردان حبیب برای ورود به عملیات بسته می‌شد.

از چه زمانی و به چه شکلی، آموزش‌های لازم برای عملیات کربلای 5 را آغاز کردید؟

از پنجم دی ماه آموزش را در آب راکد کنار کارون شروع کردیم. برکه‌ای را پیدا کردیم و بچه‌ها داخلش آموزش‌ها را دنبال کردند. در این عملیات ابتکار ویژه‌ای به کار گرفته شد. سیم مخابراتی را از خط خودمان تا نبشی سیم‌خاردار دشمن وصل کردیم. چون نقطه نشانه‌ای نبود و فاصله هم زیاد. در عملیات بدر چراغ‌های روشن شهر را به‌عنوان نقطه نشانه گرفته بودیم یا آبراهه‌ها خودشان به عنوان راهنما بودند ولی این‌جا دیگر تمام و کمال آب بود و تنها روشی که به ذهن‌مان می‌رسید استفاده از همین سیم مخابراتی بود تا بچه‌ها حین عملیات راه‌‌شان را گم نکنند.

تا رسیدیم به مرحله‌ی شناسایی. سیدفاطمی تاکید داشتند، نیروها را بدون شناسایی به منطقه نبریم. رفتیم پیش کریم حرمتی مسئول اطلاعات عملیات لشکر در عملیات کربلای 5. یوسف صارمی و یوسف حقایی را به من معرفی کردند. این‌ها یک‌بار رفته و موانع و استحکامات دشمن را دیده بودند. البته موفق به عبور از موانع و سیم‌خاردارها نشده بودند. آقای مطلق هم با دو نفر از بچه‌های دیگر اطلاعات بودند. در خط حد، فاصله‌مان با گردان ولیعصر(ع) که سمت چپ‌مان قرار داشت، سیصدمتر بود. سمت راست‌مان لشکر 41 ثارالله و سمت چپ‌ گردان ولیعصر هم لشکر 19 فجر. گردان‌های غواصی سیصدمتر با هم فاصله داشتند. گروهان‌ها در این فضا باز می‌شدند تا کل خط را پوشش بدهند. باید این فاصله را همراه برادر مطلق شناسایی می‌کردیم. افتادیم داخل آب. از خط اول ما تا سیم‌خاردارهای دشمن 5/2 کیلومتری فاصله داشتیم. بچه‌های اطلاعات چون قبلاً رفته بودند، گفتند که باید گرای 270 درجه را برویم. با همین گرا حرکت کردیم.

همراهم ده، دوازده وزنه‌ی سربی داشتیم برای تنظیم عمق حرکت‌مان زیر آب. سلاح یوزی نیز داشتیم برای مقابله احتمالی با عراقی‌ها. گاهاً هم داخل چاله‌هایی می‌افتادیم که بر اثر اصابت گلوله‌های توپ‌های دشمن ایجاد شده بود. فین نداشتیم ولی از اشنوگر استفاده می‌کردیم. وسط‌های راه، دشمن منور زد. با این دو نفر رفتیم زیر آب. خواستم نفس بکشم دیدم سپاپ اشنوگرم عمل نمی‌کند. هر چه آب بود می‌رفت توی دهانم. دو سه لیوان آب خوردم. نتوانستم تحمل کنم، آمدم بیرون. دوستان گفتند که چرا زیر آب نمی‌روی؟

گفتم: زیر آب بودم. اشنوگرم خراب شد، آمدم بیرون.

رفتیم و به سیم‌خاردار دشمن رسیدیم. منور دیگری زدند. دوتایی رفتند زیر آب. نمی‌توانستم بروم داخل آب. فقط نگاه می‌کردم. همان‌لحظه که فضا روشن شده بود دیدم سربازان عراقی با یغلوی به صف ایستاده‌اند و دارند غذا می‌گیرند. صدمتری بیشتر فاصله نداشتیم. سرچرخاندم سمت راستم، طرف لشکر 41 ثارالله. "جینکویی" را دیدم کنار خط کمین عراقی‌ها در حدود سی‌متریم. سلاح شلیکایی بود که خاکریز را تراش داده، آن‌جا گذاشته‌ بودند تا موقع عملیات تیرتراش بزنند. چند نفر سوار جینکو شدند تا از معبر بیرون بیایند. قلبم به تپش افتاد که نکند، دارند بطرف ما می‌آیند به بچه‌ها هم قضیه‌ی جینکو را نگفتم تا مضطرب نشوند. رصد می‌کردم تا ببینم عراقی‌ها می‌خواهند چه‌کار کنند. اگر به طرف ما می‌آمد، می‌گفتم. در همان‌لحظه جینکو سر چرخاند و رفت سمت لشکر ثارالله. این دو عزیز سیم را بستند به نبشی سیم‌خاردارها. امتحان کردم ببینم محکم بسته شده یا نه؟ محکم بود. وزنه‌هایی را که همراه داشتیم از دور کمرمان باز کرده به سیم نصب کردیم تا برود زیر آب و دیده نشود. آقای مطلق و گروه‌اش نیز همین کار را سمت خودشان انجام داده بودند. برگشتیم خط خودمان.

از فاز اجرایی عملیات کربلای 5 و نقش گروهان‌تان برایمان بگوئید؟

نوزدهم دی ماه بود. بچه‌های غواص را آماده کردیم سمت خط اول دشمن. کربلای 5 عملیات بی‌بازگشت بود. به بچه‌ها نگفتم که دشمن کمین زده است. نگفتم که شلیکایی هست. می‌گفتم شاید روحیه‌شان تضعیف می‌شد ولی همگی می‌دانستند که پای در چه راهی می‌گذارند. گفتم؛ بچه‌ها شاید اتفاقاتی بیفتد شبیه وقایع دشت کربلا. شاید اکثرمان قتل‌عام شویم. منتهی برگشتی نداریم. اگر دیدید من می‌خواهم از میدان نبرد بر‌گردم، بزنیدم که من خائنم. خائن به مملکت و خون شهیدان. بچه‌ها از هم حلالیت طلبیدند. گفتم انبوهی از سیم‌خاردارها را دیدم که با دست‌های ما این موانع باز نمی‌شود. شاید از پیکر شهدا به عنوان پل و نردبانی جهت عبور از سیم‌خاردارها استفاده کنیم. همگی قبول کردند. می‌گفتند که حاضرند روی موانع قرار بگیرند و نیروها از رویشان رد شوند.

داخل آب شدیم. گروهان مطلق سمت راست‌مان بود. روحیه‌ی بچه بالا بود و با همدیگر شوخی می‌کردند. می‌گفتم سر و صدا نکنید ولی کو گوش شنوا. انگار داشتند می‌رفتند عروسی. خوفی درون‌شان نبود. البته فاصله هم تا خط دشمن زیاد بود. نزدیک 5/2 کیلومتر. می‌رفتم جلوی گروهان و برمی‌گشتم عقب و با نیروها صحبت می‌کردم. تا رسیدیم به ده‌متری سیم‌خاردار. تیم پیش‌رویی داشتیم. محمد نیک‌نفس مسئول این تیم بود. یادم می‌آید عبدالواحد محمدی از بچه‌های تخریب حین بریدن سیم‌خاردارها زخمی شد که بعد‌ها این عزیز در عملیات بیت‌المقدس دو به شهادت رسید. منطقه در سکوت محض بود. با اولین تقِ صدای قیچی عبدالواحد، دشمن شروع کرد به تیراندازی. تیری به فکش خورد و از طرف دیگر درآمد. نمی‌دانم او افتاد روی تله منور و یا یکی دیگر از بچه‌ها. تله منور باز شد. برای لحظه‌ای چشم‌هایم جایی را ندید. در این شرایط مدت‌زمانی اگر چشم‌ها را ببندی و بعد باز کنی، خوب می‌شود. دشمن شروع کرده بود به تیراندازی. فکر کنم اولین گروهان بودیم که درگیر شدیم. گروهان سمت راستی‌مان انگار هنوز نرسیده بود. عراقی‌ها با همان شلیکا رگباری زدند و تعدادی از بچه‌ها شهید و زخمی شدند. گلوله بود که به دست و سر و تن بچه‌ها می‌خورد. تعدادی از رزمندگان را پشت سنگر کمین قرار دادم تا نیرو برای ادامه‌ی عملیات داشته باشیم. به یکی از بچه‌ها (اهل "شادآباد" تبریز) گفتم: حسن، بتن شکن‌ات را به کار بینداز.

گفت: چشم.

دو سه بتن شکن را به سنگر کمین دشمن زد. سنگر کمین روی پل شناوری قرار داشت که با گونی درست کرده بودند و چند دهنه داشت.

سیم خاردار‌ها را چطور رد کردید؟

عبدالواحد که قیچی را زد، دیگر عملیات شروع شد و ما درگیر شدیم .نفهمیدیم این سیم‌خاردارها زیر پای بچه‌ها له شد یا چه بلایی سرش آمد. فقط یک‌بار دیدم که نیک‌نفس دارد یک توپ سیم‌خاردار را با خودش می‌کشد. سیم‌ها به همه جایش پیچیده بود و نمی‌توانست از لباس‌هایش جدا کند. دشمن هم می‌زد. امان نمی‌داد. عراقی‌ها در خشکی با لباس گرم داخل کانال، تمام توانش را روی بچه‌ها متمرکز کرده بود. بالاتر از ما قرار داشتند و مسلط. به چند نفر آرپی‌جی‌زن سپرده بودم تا شلیکا را بزنند. بعد از دو سه رگبار، زدندش رفت هوا. نفر پشت شلیکا را دیدم که پرت شد بالا. کار ما کمی راحت‌تر شد. عراقی‌ها از خمپاره 60 هم استفاده می‌کردند. با آرپی‌جی نفرات ما را می‌زدند.

بیشتر از نیم ساعتی داخل آب جنگیدیم. اکثر نیروهای گروهان ما شهید و زخمی شدند. از خاکریز بالا رفتیم و جنگ تن به تن شروع شد. حتی بعضی از بچه‌ها را با سرنیزه زده بودند. فکر کنم حسن وکیل‌زاده را به همین شکل به شهادت رساندند. چون لباس غواصی تنش بود دقیق متوجه نشدم ولی حتم به یقین با سر نیزه زده بودندش. مهمات‌شان تمام شده بود. اسلحه‌های ما هم خیس آب. چون سلاح‌هایمان را گریس‌کاری کرده بودیم، فوراً گیر می‌کردند. دو سه تا تیر بیشتر نمی‌شد با آن‌ها انداخت. دست‌های‌مان کرخت شده بودند. چشم باز کردم دیدم از یک گروهان، فقط ده نفری سر پا هستند. نیروهای لشکر 41ثارالله نتوانستند بیایند بالا. طرف آن‌ها از نیروهای ما خالی بود. نیروهای دشمن در آن قسمت جمع شده بودند. اگر کسی می‌گوید لشکر ثارالله آن‌جا بود پس نیروهای دشمن در آن نقطه چکار می‌کردند؟! گاهاً می‌گویند که 41 ثارالله خط را شکسته بود. شاید از جایی شکسته و به طرف کانال ماهی رفته بود ولی، خوب پشت سرش نیروهای دشمن قرار داشت. این‌ها را چه کسی باید پاکسازی می‌کرد؟! طبیعتاً لشکر 41ثارالله. ما گروهان دوم را در آن قسمت به کارگیری کردیم. با مطلق صحبت کردیم و حرکت کردند به سمت لشکر 41 ثارالله و جنگیدند. فرمانده گردان همراه حسن کربلایی هم به خط رسیدند و ما را هدایت نمودند تا برای پاکسازی خط دوم اقدام کنیم. این تدبیر موفقیت‌آمیز هم بود. اگر نمی‌رفتیم به خط دوم، دشمن با روشن شدن هوا، آن‌جا تثبیت موقعیت می‌کرد و ما را می‌ریخت توی آب. خط دوم را پاکسازی کردیم. تا نزدیکی‌های ده صبح، سمت راستمان هم گروهان دوم درگیر بودند و توانستند نیروهای دشمن را تسلیم نمایند. در حدود 200 نفر اسیر گرفتیم. آخرهای این قضیه، دشمن از کانال ماهی و از روی سکوها با تانک‌ها، شلیکا‌ها و دوشکا‌ها تیر مستقیم می‌زد. تعدادی از بچه‌ها مثل رحیم تیموری و علی شفیعی سرشان از بدن‌شان جدا شده بود. این غواص‌ها دو نصفه شدند. سید فاطمی نیز از ناحیه‌ی شکم شدیداً زخمی شده بود. سید را همراه چند نفر از زخمی‌ها با قایق منتقل کردند عقب. من ماندم و شهدای داخل آب. تا ظهر پیکر شهیدان را جمع‌آوری کردیم.

بعد از نماز ظهر همراه علی (بی‌سیم‌چی‌گردان) و حمید باغبان نشسته بودیم که به وسیله‌ی تیر مستقیم یا، نمی‌دانم گلوله‌ی خمپاره زخمی‌ شدیم. گلوله‌ای که افتاد من را برداشت و انداخت توی آب. زخمم مقداری شدید بود و موج هم مرا گرفته بود. با قایق منتقل شدیم عقب. سپس با هلی‌کوپتر بردنم، بیمارستان صحرایی اهواز.
 
گفتگو از: داود خدایی
ارسال نظرات
پر بیننده ها