داستان طنز/حمید رضا نظری

«حكايت شيرين يك شيداي سينما!»

من مردي را مي شناسم كه مي گويد برگ چغندر نيست! اين مرد كاري كرد كه من به عنوان یک انسان شیدای سینما، براي زندگي و آينده ام، چاره اي اساسي بينديشم!
کد خبر: ۸۸۴۸۳۶۹
|
۲۸ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۵:۵۴
به گزارش خبرگزاری بسیج، حمیدرضا نظری ، نویسنده و کارگردان تئاتر است و سال هاست در وادی ادبیات داستانی و نمایشی قلم می زند که حاصل آن انتشار بیش از 300 داستان کوتاه در مطبوعات و خبرگزاری ها و سایت های اینترنتی و نگارش و اجرای نمایش هایی همچون"مرگ یک نویسنده، سکوت یک نگاه و دری به روی دوست" است و...
حميدرضا نظري، داستان کوتاهی با عنوان «حكايت شيرين يك شيداي سينما!" برای خوانندگان همیشگی خبرگزاری بسیج ارسال نموده که در ادامه با هم می خوانیم:
***
من مردي را مي شناسم كه مي گويد برگ چغندر نيست! اين مرد كاري كرد كه من به عنوان یک انسان شیدای سینما، براي زندگي و آينده ام، چاره اي اساسي بينديشم! از شما چه پنهان چند روزي است تصميم جديدي گرفته ام و از اين تصميم هنرمندانه خود، بسيار خوشم آمده است؛ اين كه مدرك تحصيلي ام را از كوزه دور كنم تا خيس و خراب نشود و سپس در تابستان...

واقعا شانس آوردم که جان سالم به در بردم؛ هفته گذشته کمی مانده بود که به خاطر این عشق سینما، چلانده شوم و به هلاکت برسم و اهالی محل، حلوایم را بخورند و... بابا آخه سينما و هُنر هفتم را مي خواهم چكار؟! من بايد به دنبال كاري بگردم كه درآمد ماهانه ام، يك هفت و هفت صِفرِ ساده باشد؛ حالا اگر اين كار با تخصص و رشته تحصيلي ام هيچ ارتباطي ندارد، اصلا مهم نيست؛ در عوض برايم نان و آب ميليوني كه دارد!!...

****

چند روز قبل، با در دست داشتن يك مدرك بسيار معتبر هنري، درجست و جوي كار، به يك مركز تازه تاسيس توليد فيلم سينمايي مراجعه كردم، اما با چنان صحنه عجيب و غريبي روبرو شدم كه نزديك بود از فرط تعجب و ترس...

وقتي دراتاق را بازكردم، درمقابل خود مردي با سبيلي بلند و چخماقي را ديدم كه خوشحال و خندان به كمك گوشتكوب مشغول شكستن فندق بود و هرچند لحظه يك بار، سوت بلبلي مي زد!... بعدا فهميدم كه اين آقا كسي نيست جز مديرتازه به دوران رسیده اين مركز سينمايي!

پس از مرتب كردن سر و وضع و صاف کردن سينه، جلو رفتم و سلام دادم.آقای مدیر قيافه ام را خوب برانداز كرد و گفت:" سام علیک! فرمایش؟!"

- بنده با آقای مدیرکار دارم؛ تشریف دارن؟!

- مدیر و همه کاره اینجا، جلو روت واستاده؛ هوشنگ، معروف به اوس هوشي!... تو هم لابد اومدی بشي آرتيست؛ درسته خوش تيپ؟!

ناباورانه به چشمهای او نگاه کردم و ذوق زده و با شادی و دستپاچگی تمام گفتم:" من... من عباس هستم و از دیدن تون خیلی خوشحالم!"

- همینجوری خوشحال بمون تا اموراتت بگذره!... حالا بفرما فندق، داش عباس!

- خيلي ممنون، بنده ميل ندارم!

- تعارف نكن جون من؛ بخور سرحال بیای!... خب پس تو هم مثل من، عشق سينمايي؛ آره؟

- بله؛ باور كنين من... من كشته مُرده و شيداي سينمام آقا... راستش اومدم تا بنده رو به  عنوان یک خدمتگزار كوچيك بپذیرين!

آقاي مدير، باقي مانده فندق ها را داخل كيسه ريخت و به من چشم دوخت:" ما این جا سه تا آبدارچي و رفتگر و نگهبان خدمتگزار و علاف داريم و ديگه به چهارمین مُفت خور احتياجي  نداریم؛ مفهومه؟!"

فكركردم بهتر است او را از اشتباه بيرون بياورم تا برايم يك کارمناسب و درخور رشته تحصيلي ام، درنظر بگيرد:" ببخشيد استاد، من مدتيه در رشته سينما فارغ التحصيل شدم و مي خوام اگه ممكن باشه، توسط شما وارد بازار کار بشم!"

- يعني به سلامتي ديگه درس و مشق رو تمومش كردي؟!"

 - بله، تموم شد!

- بدون تجديدي؟!

- تجديد چيه آقا؛ من در بين همه دانشجویان، بهترين امتياز...

- بابا ايول؛ جمالتو عشقه ممتاز؛ سالاري جون هوشي!

و بلافاصله چند قدم جلو آمد و به شكل عجيبي چشمهایش را گرد کرد و به دهانم زُل زد!... فكر كردم كه مي خواهد با يك بوسه مرا تشويق کند و محبت خود را به من نشان دهد، اما پس از بررسي هاي لازم، دستهايش را به هم كوبيد و ذوق زده گفت:" خیلی خوش اومدی داش عباس! صفای قدمت؛ ما اينجا دنبال آدمايي هستيم كه تو کارشون اوسا و كار بَلَد باشن!"

- خیلی ممنون هوشنگ خان! امیدوارم در محضر بزرگي چون شما و همچنين حمايت تماشاگران فهيم سینما، بتونم به خوبي بدرخشم و آثاري چشمگير به جا بذارم و با فعالیت مفيد و هنرمندانه خود، كاري كنم كارستون!"

- این حرفای گُنده گُنده رو ول کن بابا؛ بذار از همين تخصص و اوسایی و كار بلدي خودمون برات بگم که واقعا شنیدن داره! به قول شاعر... اسمش چی بود؟... چيز... اصلا بی خیال شاعر؛ به قول بابام؛ ما کارمون خيلي درسته!!... درست نمی گم داش عباس؟!

- کاملا درسته آقا!

- دستت درست، جوون!...

از اين كه در مرحله اول آزمون استخدام، رضايت آقاي مدير را جلب كرده بودم، خوشحال شدم و برحرف هاي او مُهر تاييد زدم که:" واقعا کار و حرف تون درسته و این نشون از تجربه شما داره! به نظر بنده اگه هركسي درجايگاه خودش قرار بگيره و دركارش متخصص و متبحر و كاردون و به قول شما اوسا و كار بلد باشه، خيلي از مسائل و مشكلات اين اجتماع حل می شه و..."

- ای بابا! تو به مسائل و مشكلات اجتماع چیکارداری پسر؟! مي خوام از خودمون برات بگم تا حال کنی؛ ما تو همين فيلم جديدي كه داريم مي سازيم، از يه آرتيست متخصص استفاده كرديم كه يه تنه، دست كم سيصد تا سياهي لشگررو  لَت و پار و  ناکار مي كنه!"

- نه بابا؟!!

- جون تو!... بگو ایوالله!

- ایوالله! واقعا كه دست به انتخاب درستي زدين استاد!"

- حالا كجاشو ديدي داش؛ وقتي اومدي توي كار، با ما بيشترآشنا مي شي!...

از شدت خوشحالي زبانم بند آمده بود، چرا كه مي توانستم پس از چند سال تحصيل در دانشگاه، بالاخره نتيجه اي بگيرم و به آرزوي چندین و چند ساله ام يعني حضورحرفه اي در عالم شگفت انگيز سينما و آن پرده جادويي برسم و... خدايا! يعني از همين لحظه من به دنياي پررمز و راز سينما وارد شده و به زودي با بزرگان اين هنر تصویری از نزديك آشنا می شوم؟!...

درحالی که با خیال راحت به صندلی تکیه می دادم، شنگول و لبخند زنان گفتم: "يعني من مي تونم با شما همكاری کنم جناب مدیر؟!"

- آره كه مي توني؛ قدمت رو چشم!

- آخ جون! من كارم رو از كي مي تونم شروع كنم؟

- از همين الان ای جوون شیداي سینما؛ يه كاري برات درنظر گرفتم كه عشق كني!

- يعني مناسب با تخصص بنده؟!

- صد در صد؛ تو از همين الان، كارِ گوشتكوب رو برام انجام مي دي!

- گوشتكوب؟!!

- آره؛ چون دیگه حال و حوصله این گوشتکوب لعنتي رو ندارم و می خوام تو با این دندونای قوی و سالمت، روزی سه نوبت برام فندق بشکنی!

 - فندق بشکنم؟!!

 - آره پسر؛ اگه بدوني این فندق چقدر پر خاصيته، از هر فرصتی استفاده می کنی و پشت سر هم فندق می شکنی و حالشو می بری!...

از شنيدن حرفهاي آقاي مدير، كاملا جا خوردم و فكركردم كه دارم خواب مي بينم! مانده بودم كه چه جوابي به او بدهم كه هم ناراحت نشود و هم مرا و توان و استعداد هنري ام را درك كند و...

در افكار خود غوطه ور بودم كه زنگ تلفن روي ميز به صدا درآمد و جناب مدير، گوشي را برداشت:" الو!... بگو!..."

از آن طرف خط مي توانستم صداي بسيار نگران يك مرد ميانسال را بشنوم:" آقاي مدير! منم کمالی؛ كارگردان!"

- می شناسمت آينه دِق؛ بگو باز چه مرگته استخون؟!

- آقا به دادمون برس؛ يكی از پروژكتورها درحين فيلمبرداري سوخت و كار متوقف شد! حالا چيكار كنيم؟ وقت داره مي گذره!

آقاي مديرچيزي گفت كه از تعجب، دهانم تا بي نهايت باز شد:" مگه چراغ قوه با خودتون نبردين؟!"

كارگردان با دستپاچگي زياد، ادامه داد:" دستم به دامن تون آقا، هوا داره تاريك مي شه؛ بايد تا ديرنشده، فورا اين سكانس رو بگيریم!"

مدير كه از دستپاچگي كارگردان، هول شده بود، بلافاصله ازجا بلند شد و فرياد زد:" كو؟! کجاس؟!"

- كي كجاس؟!

- همين سكانس ديگه؛ نامرد حالا كارش به جايي رسيده كه پروژکتور مارو می سوزونه؟!

- شما چي داري مي گي آقا؟!

- حرف زیادی نزن و فقط بگو كجاس تا خودم گردنش رو بشكنم!

- آقاي عزيز، سكانس كه آدم نيس!

- اگه شير هم باشه، دل و جیگرش رو مي ريزم بيرون! چي خيال كردی؛ به من مي گن اوس هوشي، نه برگ چغندر!!

كارگردان پس از چند لحظه سکوت، گفت:" آقا! مستحضر باشين كه سكانس، قسمتي ازسناریو و یا همون فیلمنامه اس كه بايد همين الان فيلمبرداري بشه!"

 آقاي مديركه متوجه شد چه اشتباهي كرده است، با صداي بلند خنديد:"خب اينو از اول می گفتی لوتي!... حالا اين كه غصه نداره؛ امروز نشد، فردا!"

- آخه نمي شه كه لوكيشن فيلمبرداري رو به هم بزنيم؛ ما و اکیپ فیلمبرداری براي گرفتن اين سكانس، كلي زحمت كشيديم!

 مديركه مي خواست مديريتش را به شكلي به رخ كارگردان بكشد، خيلي قاطعانه گفت:" تو به اين كارها، كاري نداشته باش اوسای لاغر و استخونی؛ بهتره فورا بياي اين جا و فيلم هايي كه قبلا گرفتي، شارژش كني!!"

كلام و نيشخند كارگردان، همه وجود مدير را به آتش کشید:" اي مدير خوش هیکل و کاردان و كار دُرست، اگه منظورتون از شارژ، همون مونتاژه که به روي چشم؛ الان خدمت مي رسم!"

- مي خوام صد سال سياه نرسی! الهی که حناق بگیری و خودم کفن پیچت کنم!!

و با عصبانيت گوشي را روي تلفن كوبيد و از كيسه جلوي دستش چند عدد فندق درشت بيرون آورد... به چهره اش دقيق شدم كه برافروخته و غضبناك بود. گفتم حالاست كه تلافي نيشخند كارگردان و پروژكتور سوخته و سكانس مورد نظر را بر سر من در بياورد و با همان فندق هاي سفت و سخت، چنان ضربه اي به كله ام بزند كه بلافاصله جان به جان آفرين تسليم كنم و فاتحه!...

صلاح را در اين ديدم كه هرچه زودتر از دم تيغش بگريزم و جانم را نجات دهم؛ پس به آرامي و با حفظ موارد ايمني، به طرف درحرکت کردم كه او به يكباره خطاب به كارگردان غايب، فریاد زد:"يه بلايي سرت بيارم كه حتي خودمم دلم به حالت كباب بشه مارمولک بي جون!"

صدايش به حدي خوفناك و رُعب انگيز بود كه فورا قالب تهي كردم و نزديك بود زهره ترك شوم!...

او پس از این که نفسی تازه کرد، این بار با انرژی و عصبانیت بیشتری گفت:" حالا دیگه منو مسخره مي كني؟! خيال كردي هوشي حاليش نيس كه مونتاژ، يه مرحله بعد از شارژه؟!!"

و رو به من كرد و عربده كشيد كه:" چرا همين جور واستادي بروبر منو نيگاه مي كني پسر؛ بيا جلو با اون دندونات چند تا فندق برام بشكن تا حالم بیاد سرجاش!... چه مرگته؟! مي گم بيا جلو ديگه!..."

وقتي سكوت مرا ديد، با خشم جلو آمد تا با دستهای قوی اش شانه های لاغرم را فشار دهد و استخوانهایم را بشکند:" و گرنه جوری می چلونمت تا تموم استخونات خُرد بشه و راه نفست بند بیاد؛ حاليته؟!"

ازترس اين كه تا چند دقيقه ديگر اسکلت و استخوان بندی شانه ها و قفسه سینه و ستون فقراتم به شکل وحشتناکی تغيير مي كند، بلافاصله عقبگرد كردم و هراسان و با شتاب هرچه تمام تر، از در ورودی خارج شدم و پا به فرارگذاشتم...

از دور، صدای او را می شنیدم که می گفت:" آهای کجا در میری بچه ممتاز؟! مگه قرار نبود واس من و تماشاگران سينما، بدرخشي و كاري كني كارستون، اي شيدا؟!"

مدير كه دو باره به يادِ نيشِ كلام سوزنده كارگردان افتاده بود، اين بار با همه توان، نعره زد:"پس كجايي اسكلت زبون دراز؛ كجايي تو و اون سكانس نامرد كه اگه شير هم باشين، دل و جيگرتون رو مي ريزم بيرون و خلاص!... چي خيال كردين؛ به من مي گن اوس هوشي، نه برگ چغندر!!..."

**** 

... آخيش! برای همیشه از دست هوشنگ خان با آن سبيل بلند و چخماقي و آن فندق هاي لعنتي اش، راحت شدم!!... واقعا شانس آوردم که جان سالم به در بردم؛ کمی مانده بود که به خاطر این عشق سینما، مرا بچلاند و هلاکم کند و اهالی محل، حلوایم را بخورند و... بابا آخه سينما و هُنر هفتم را مي خواهم چكار؟! من بايد به دنبال كاري بگردم كه درآمد ماهانه ام، يك هفت و هفت صِفرِ ساده باشد؛ حالا اگر اين كار با تخصص و رشته تحصيلي ام هيچ ارتباطي ندارد، اصلا مهم نيست؛ در عوض برايم نان و آب ميليوني كه دارد!!...

من مردي را مي شناسم كه مي گويد برگ چغندر نيست! اين مرد كاري كرد كه من به عنوان یک انسان شیدای سینما، براي زندگي و آينده ام، چاره اي اساسي بينديشم! از شما چه پنهان چند روزي است تصميم جديدي گرفته ام و از اين تصميم هنرمندانه خود، بسيار خوشم آمده است؛ اين كه مدرك تحصيلي ام را از كوزه دور كنم تا خيس و خراب نشود و سپس درتابستان، به مشتریان بستني و فالوده و يخ دربهشت و در زمستان، شلغم و فرني و شله زرد بفروشم و...
ارسال نظرات