در سالهای دفاع مقدس بهعنوان فرمانده گردان و جانشین گردان ایفای نقش کرد؛ وی که فرماندهی سپاه پاسداران شهرهای چالوس و آمل را برعهده داشت، اقدامات و فعالیتهای بسیاری نیز در مقابله با گروهک تروریستی منافقین در جنگل انجام داد.
در ادامه خاطراتی از این شهید بزرگوار از نظرتان میگذرد.
* * *
مادر شهید میگوید: شبی خواب دیدم، فردی نورانی قنداقهای را به من هدیه میدهد و میگوید این فرزند شماست، باید نام او را «علیاکبر» بگذارید، این فرزند پاک است و در آینده دارای مقامی والا میشود.
با دیدن این خواب تا تولد علیاکبر، شبی را بدون وضو سر بر بالین نگذاشتم، با مشقت زیاد از قبیل خیاطی و درست کردن گیاهان دارویی زمینه تحصیل علیاکبر را در سن 6 سالگی در مدرسه «دینان» فراهم کردم.
علیاکبر با توجه به سن کمی که داشت، بعد از مدرسه پا به پای پدر به صحرا میرفت و در کشاورزی و دامپروری به او کمک میکرد، تابستانها چوپانی میکرد، چند تا گوسفند از کسی تحویل میگرفت، نگهداری میکرد و مزدش را از صاحب گوسفندان میگرفت.
یک سال قبل از پیروزی انقلاب بود، هر شب، یک نوار با خودش میآورد و هِی گوش میکرد، گفتم: بچه جان! این نوارها چیه که هر شب گوش میدی؟ گفت: سخنرانیهای امام است؛ گفتم: شاه که خوبه؟ گفت: انشاءالله سیدی عمامهبهسر میاد و شاه را از بین میبره.
با من قهر کرد و از خانه بیرون رفت؛ همان شب خواب دیدم امام خمینی(ره) روی سکویی در بهشت زهرا نشستهاند و تسبیح در دست دارند، من هرچه میخواهم به سمتشان بروم، میترسم.
فردا علیاکبر آمد، گفتم: بچه جان! من دیگه این حرفها را نمیزنم، گفت: چرا ننه؟ خواب دیدی؟ گفتم: نه خواب ندیدم، اما من میترسم و دیگه در مورد سید هیچی نمیگم؛ بالاخره خوابم تعبیر شد و امام به ایران آمدند و به بهشت زهرا رفتند که علیاکبر هم آنجا بود.
از مرخصی که میآمد بچهها را جمع میکرد، لباس سپاه به تنشان میکرد و میگفت: ننه! ببین چقدر زیباست، چقدر قشنگه.
مجروح شده بود، یک دسته گل گرفتیم رفتیم بیمارستان 17 شهریور آمل، گفت: گل چرا آوردین برای من؟ اگر میخواستید خوشحال بشم به جای گل، عکس امام را برایم میآوردید.
همیشه امام را خواب میدید و میگفت: ننه! خواب میبینم من و امام پیش هم نشستیم و با هم صحبت میکنیم.
علیاکبر از جبهه، خانه همسایه تلفن زده بود و با هم صحبت کردیم، خانمش گفت: به ما زمین دادند، برادرت علیاصغر آمد رنگ بریزد، میخواهیم خانه بسازیم. گفت: چرا قبول کردی که زمین را بگیری؟ نه من آن ملک را میخواهم نه در آن نماز میخوانم؛ همینطور هم شد.
آخرین باری که آمد خداحافظی کند، سر پدرش را بوسید، قلب من را هم بوسید، با خودم فکر کردم که بچه من چرا اینبار اینجوری خداحافظی میکنه؟! رفتم خانه دخترم که یکبار دیگه سیر سیر ببینمش، دیدم دخترم گریه میکنه که علیاکبر آمد، خداحافظی کرد و گفت: گلوی مرا ببوس گلوی من باید تیر بخورد.
همسر شهید میگوید: تو درگیریهای انقلاب بود که علیاکبر را دیدم، بعدها آمده بود مغازه پدرم و در آنجا کار میکرد، چون خانواده فقیری بودند، روزها کار میکرد و شبها درس میخواند.
علیاکبر بهخاطر رفت و آمدهای زیاد من به مغازه مرا میدید ولی مطمئن نبود که من دختر قابل اطمینانی هستم یا نه، تو درگیریهای قبل از انقلاب مرا دیده بود و با من دعوا کرده بود که چرا تنهایی به درگیری آمدهای؟ تو بچه کی هستی؟ منم گفتم: به تو چه بچه کی هستم؟ چرا جلوی من ایستادی و مرا هل دادی؟ گفت: اگر این کار را نمیکردم تیر به تو اصابت میکرد و کشته میشدی.
از بس که عشق راهپیمایی داشتم پابرهنه بودم. گفت: پابرهنه هم که هستی، کفشت کو؟ گفتم: از ترس پدر و مادرم دمپایی رو گذاشتم خونه، تا پدر و مادرم فکر کنند من خونه هستم یا رفتم خونه عموم.
علیاکبر برادرم رو دیده بود و بهش گفته بود، خیلی از دست برادرم کتک خورده بودم، منو فلک کرده بود ولی باز هم با پاهای فلکشده یواشکی به راهپیمایی میرفتم.
کم کم علیاکبر به من دل بسته بود و من نمیدانستم عاشقی یا دل بستن یعنی چه؟
علیاکبر رفته بود سربازی که به دستور امام از سربازی فرار کرده بود و دوباره آمد و در درگیریها شرکت میکرد؛ دوچرخهای داشت و همیشه از راه کلاس قرآن تا منزل، پنهانی مواظب من بود و من اصلاً نمیدانستم.
در همان شبهای درگیری، شبی علیاکبر آمد خانه ما و از من خواستگاری کرد. پدرم گفت: به من وقت بده، فکر کنم و از بزرگترها سؤال کنم.
پدرم رفت پیش پدربزرگم استخاره کرد. پدر بزرگم گفت: دختر شما 6 سال بیشتر با او زندگی نمیکند و قسمت دخترت هم همینجاست.
منم پیش پدربزرگم برای عرض ادب رفته بودم که پدربزرگم گفت: دخترکم! انشاءلله خوشبخت بشوی، زندگی شما 6 سال بیشتر نیست، انقلاب میشود، پیرمردی میآید که سید است، عمامه دارد، خیلی مقام دارد. جنگ میشود.
بچه بودم، حالیم نمیشد، اما بالاخره عقد کردیم و حاصل زندگی کوتاه من با علیاکبر چهار فرزند به نامهای: هاجر، شکرالله، زینب و اکبر شد.
شب اول ازدواج دست من و خودش را روی قرآن گذاشت و گفت: این قرآن بین من و شما باشد که نه من به پدر و مادر شما بیاعتنایی کنم و نه شما به پدر و مادر من.
3 ماه بعد از ازدواجمان باردار بودم، شبی از خانه پدرم به خانه خودمان میرفتیم. منافقی آمد جلوی ما، خواست تفنگ را درآورد، علیاکبر گفت: همسرم را نکشید، مرا بکشید، طوری رفتار کرد که منافق خجالت کشید و رفت.
یه روز من و علیاکبر، سردار شهید حشمتالله طاهری «فرمانده گردان مالک اشتر لشکر ویژه 25 کربلا» را دیدیم که در حال خانهسازی بود، بدنش مجروح بود و عفونی شده بود و با همان وضع کیسه آجر را بر دوشش حمل میکرد، بچههایش هم کوچک بودند و نمیتوانستند به او کمک کنند.
علیاکبر او را دید، گفت: الهی برادرت بمیرد با این وضع داری آجر حمل میکنی. خلاصه آن روز تا غروب علیاکبر به او کمک کرد.
همیشه قسمتی از حقوقش را به خانوادههای مستمند یا به خانوادههایی که نفت نداشتند، کمک میکرد، زندگی پدرش را علیاکبر میچرخاند، آن موقع ماهی 5000 تومان حقوق میگرفت، 2000 تومان به پدر و مادرش کمک میکرد، همیشه میگفت: چه من زنده باشم چه نباشم وظیفهات است ماهی 2000 تومان را به پدر و مادرم بدهی، بعد از شهادت علیاکبر، پدرش از بس اکبر اکبر گفت که دو سال بعد به او پیوست.
وقتی برادرش عباس شهید شد، پیکرش را آورده بودند محمودآباد، عباس وصیت کرده بود: جنازهام را برادرم باید بلند کند، تا برادرم علیاکبر نیاید هیچکس وظیفه ندارد به من دست بزند.
از طرفی علیاکبر هم جبهه بود، به او خبر دادند و بالاخره هر طور شده خودش را رساند، وقتی آمد، گفت: عباس از من جلو افتاد، من آرزو داشتم شهید بشم و عباس باشد بچههای مرا سر و سامان بدهد.
بعد از شهادت عباس، من و علیاکبر چند روزی را در خانه آنها بودیم، طی این مدت مثل دو تا غریبه بودیم، خیلی کم با هم حرف میزدیم، با بچهها هم زیاد حرف نمیزد و باهاشون بازی نمیکرد، فقط بچههای عباس را روی زانویش مینشاند، به من میگفت: پیش زنداداش با من زیاد حرف نزن.
آخرین باری که داشت به جبهه می رفت، گفت: جان تو و جان بچهها، من این دفعه بر نمیگردم.
منم شب قبلش خواب دیده بودم که یک خانم و آقایی آمدند خانه ما و منم داشتم کفشهای علیاکبر را واکس میزدم که آنها گفتند: آقای شما شهید میشود اما شما ناراحت نباشید. منم تو خواب حرفهایی زدم که علیاکبر شنیده بود.
اتفاقاً علیاکبر هم میگفت: در عالم خواب خبر شهادتش را به او دادند.
آن موقع ما در چالوس مستأجر مردم بودیم، هیچگونه ناراحتی نداشتم، صبح بود، با قرآن، علیاکبر را بدرقه کردم. گفت: برو خانه. من خانه نرفتم، دو تا کوچه جلوتر رفتم دیدم، نه او میتواند برود نه من میتوانم برگردم. به من الهام شده بود که علیاکبر از دستم میرود، خودش هم متوجه بود.
شب شهادت علیاکبر بچه آخرم به دنیا آمد، بچههای صدا و سیما آمدند بیمارستان چالوس با من مصاحبه کردند، با علیاکبر هم مصاحبه کرده بودند که علیاکبر گفته بود: همسرم امشب یا فرداشب موقع فارغ شدنش است. مصاحبه من و علیاکبر را همزمان پخش کردند. رفتند پیش پدر و مادرم و گفتند: شما به همسر او اطلاع ندهید او در بیمارستان است، ممکن است حالش بد شود.
10 روز بعد سردار میرشکار و آقای اصغر رضایی نامهای از زبان علیاکبر درست کردند و به من دادند که در نامه، علیاکبر گفته بود: حالم خوبه. گفتم: علیاکبر چرا هنوز برای من زنگ نزده؟
از دو روز قبل جاریام آمده بود تا مرا برای شنیدن خبر شهادت آماده کند ولی نتوانست؛ در زدند، در را باز کردم، رفیقای علیاکبر و برادرانش آمدند، گفتم: چی شد؟ علیاکبر شهید شد؟ سرشان را خم کردند، من بیهوش شدم، وقتی به هوش آمدم تو بیمارستان بودم، اوایل نمیتوانستم خودم را قانع کنم که علیاکبر شهید شده. بعداً فکر کردم که باید مادرانه بچههایم را بزرگ کنم و برای فرزندانم هم پدری کنم و هم مادری.
بعد از شهادت علیاکبر شبی پسر آخرم اکبر خیلی گریه میکرد، به همراه اکبر بقیه بچهها هم گریه میکردند، خیلی خسته شده بودم، بچه را زدم گفتم: من که مُردم، بابات هم که رفت، تو چرا داری جون منو میگیری؟ خوابیدم. در عالم خواب دیدم علیاکبر به من میگه: من نرفتم، بلکه همیشه پیش شما هستم، دل بچه درد میکنه، پاشو یه نبات درست کن بچه بخوره، در همین حین احساس کردم بلند شدم و نبات درست کردم و دارم به بچه میدم ولی به خودم آمدم دیدم دارم به بچه شیر میدم، لحظاتی نگذشت که بچه آرام شد.
رقیه آویش خواهر شهید میگوید: خیلی مرا دوست داشت، یکبار هم صدای مرا ضبط کرد و با خودش به جبهه برده بود، هر وقت دلش تنگ میشد صدایم را گوش میداد.
آقای نجفزاده میگفت: من و علیاکبر شبی مراقب گوسفندان بودیم، هر از گاهی برای سرکشی به گوسفندان بیدار میشدم، دیدم داخل چادر صدای زمزمه میآید، دیدم علیاکبر در حال نماز و ذکر است، هیچگاه، بدون وضو نبود و شب هم با وضو میخوابید.
همیشه دوست داشت شهید شود، به من میگفت: هر کجا که شهید شدم، یک مشت خاک هستم، مرا بیاورید و در وطنم، کوه امیری، محل ترا دفن کنید.
فاطمه آویش خواهر شهید میگوید: 6 سالم بود، یادم هست آمادگی میرفتم، علیاکبر کلاس پنجم ابتدایی بود، موقع رفتن به مدرسه نمیتوانستم پیاده برم و یا اگر در زمستان برف میبارید، علیاکبر کولم میکرد و منو به آمادگی میبرد.
شبی رفته بودیم خانه علیاکبر، بچهام کوچک بود، نیمهشب پا شدم به بچهام شیر بدم، دیدم علیاکبر مشغول راز و نیاز با خداست و زار زار گریه میکند، درحال شیر دادن به بچه، او را میدیدم و من هم گریه میکردم، علیاکبر متوجه شد که من دارم گریه میکنم، بهم گفت: دیگه نبینم خواهرم اشک میریزد. خیلی به من سفارش کرد که به کسی نگویم او را در حال مناجات و گریه دیدهام.
رفته بودم چالوس خانه علیاکبر، دیدم با ماشینی آمد که از بس خاکی هست، اصلاً معلوم نیست؛ تو ماشین کلی از لباسهای کثیف رزمندگان را آورد، لباسها را بردم حمام و شستم. گفتم: ماشینت چقدر خاکیه؟ گفت: خواهر جان! این خاکها آغشته به خون شهداست، خم میشد و خاکها را میبوسید.
یک سال قبل از اینکه علیاکبر پاسدار بشود، همسرم علیاصغر نامآور پاسدار بود، هر وقت علیاکبر به خانه ما میآمد، لباس پاسداری علیاصغر را میپوشید، از اعماق وجود بو میکرد و میبوسید. میگفت: آیا من این لیاقت را دارم روزی، لباس سبز و مقدس سپاه را بر تن کنم؟ گفتم: داداش! پوشیدن این لباس هنر و افتخار است ولی فکر زن و بچهات را نمیکنی؟ دامادت رفته من و دو تا بچه را گذاشته و همیشه به مأموریت میره و من سختمه. گفت: نه! اصلاً این حرف را نزن او جنگ میکند ولی یک جنگ دیگر تو در پیش و رو داری، پشت جبهه تو ثواب بیشتری میبری.
شب شهادت علیاکبر خواب دیدم چند تا دیگ بزرگ روی اجاق تکیه ییلاق ماست و جمعیت زیادی جمع شده بودند و میگفتند: بچه عمورضا (پدر شهید) حاجی شده و از مکه داره میاد. همه لباس سفید تنشان بود، شاد و خوشحال بودند، آذینبندی کرده بودند و میگفتند: عمو رضا میخواد ولیمه بده. دیدم علیاکبر با لباس احرام داره میاد و ما داشتیم جلوی پاش گوسفند قربانی میکردیم.
صبح که از خواب بیدار شدم صدقه دادم، رفتم خانه پدرم، به برادر بزرگم گفتم: خبر از اکبر داری؟ گفت: آره، نامه اکبر اومده، سالمه. باز دلم شور میزد، رفتیم تو تشییع جنازه سردار شهید ابوالحسن محمدزاده شرکت کردیم، دیدم زمزمههایی میاد و مردم میگن: خیلیها شهید شدند و یکسری را هم نیاوردن. خیلی دلواپس شدم، زنداداشم هم چند روز بود که زایمان کرده بود، رفتم چالوس، دیدم که روی تخت نشسته و بچه هم بغل دستش نشسته، یکی انگار به من میگفت: این بچه الان بیبابا شده، رفتم توی اتاق داداشم عکسشو بغل کردم و گریه کردم. زن داداشم گفت: چته فاطمه؟ چرا گریه میکنی؟ گفتم: دلم برای علیاکبر تنگ شده.
دلم شک زده بود، پیگیر شدم و از دوستان داداشم خبرش رو میگرفتم، هیچکس یک جواب درست و حسابی به من نمیداد. بالاخره رفتم پیش شهید احمد نصرالدین. میگفت: خمپاره خورد شکمش را پاره کرده و اجزای شکمش ریخت بیرون، چون فشار پاتک دشمن زیاد بود نتوانستیم او را عقب بیاریم.
قبل از عملیات، علیاکبر دست و پاهایش را حنا بسته بود، میگفت: امروز آخرین روز زندگی من و روز شهادت من است، ریشش رو خط انداخته بود و حتی موی سرش رو هم حنا بسته بود، میگفت: امشب عروسی من است، دارم متولد میشوم. همه جا خرما پخش میکرد، میگفت: نُقل عروسی من است. سیدی شال سبزی بهش داد، شال را گرفت، بو میکشید و میگفت: بوی تربت امام حسین(ع) میدهد، شال را به کمرش بست و میگفت: امشب کربلای من است، امشب من میروم و برنمیگردم.
یک روز به من گفت: خواهر جان! همیشه قبر گمنام و بی شمع و چراغ حضرت فاطمه زهرا(س) در نظرم میآید، دوست دارم روزی بشود که من هم جسدی نداشته باشم و گمنام بمانم، اگر هم دارم، یک مشت خاک بیشتر برای شما سوغات نیاید.
دستنوشته آسمانی سردار شهید علیاکبر آویش
خدایا دیگر نگذار غم عزیزان همرزم را ببینم، پس حقیر را نیز در جمع آنان قرار بده.
* * *
سرانجام این سردار گمنام لشکر ویژه 25 کربلا در تاریخ 10 دیماه 1365 در منطقه امالرصاص از دیدههای دنیوی محو میشود و در سال 1371 فقط به یادگار با یک دست لباس مقدس سپاه در شهرستان آمل، منطقه لاریجان، کوه امیری گلزار شهدای ترا، تشییع شد.
حال پس از 31 سال چشمانتظاری علیاکبر گردان مالک اشتر همراه با 200 تن از شهدای تازهتفحصشده به آغوش میهن بازگشته و طراوتی ملکوتی به استان آلالهها، مازندران قهرمان، بخشیده است.
دیگر این همه سال بیقراریِ بازماندگان و همرزمان بهسر آمد و همان یک مشت خاکی که سردار شهید علیاکبر آویش وعدهاش را داده بود، مرهمی شد بر دلهای منتظر.