گفت و گو با بانوی «شکارچی‌ تانک»؛ رزمنده آرپی جی زن، دوران دفاع مقدس

«بانوی شکارچی تانک» شیر زنی از سرزمین کاظمین

خبرگزاری بسیج: وقتی صحبت از جبهه و جنگ به میان می آید، همه فکر می کنند که فقط مردان در خط مقدم اسلحه به دست می گرفتند و مقابل ارتش عراق نبرد می کردند؛ هیچکس فکرش را هم نمی کند که در میان مردان، یک زن لباس خاکی رزم بپوشد، آرپی جی روی دوشش بگذارد و به شکار تانک برود.
کد خبر: ۹۰۶۱۶۷۳
|
۰۳ مهر ۱۳۹۷ - ۲۲:۴۸

خانم «امینه وهاب زاده» بانویی مجاهد و شیر زنی از تبار زینب است. او از جمله چریک هایی است که در جبهه به شکار تانک می رفت و خودش هم راننده تانک بود. با شهیدان همت، حسن باقری، جهان‌آرا، عبدالرضا موسوی و صیاد شیرازی همرزم بود.

«امینه وهاب زاده» سال 1321 در شهر کاظمین عراق، به دنیا آمد؛ این بانوی رزمنده دوران دفاع مقدس، قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به خاطر پخش اعلامیه های امام خمینی، توسط استخبارات عراق دستگیر و به دستور «صدام حسین، رئیس جمهور معدوم عراق» به ایران تبعید شد.   

  وهاب زاده وقتی که وارد ایران شد، به خاطر سوابق انقلابی اش در کشور عراق، تحت تعقیب ساواک قرار گرفت و در ایران هم به خاطر فعالیت های سیاسی و پخش اعلامیه های امام خمینی دستگیر و مورد شکنجه های سخت قرار گرفت. اما بعد از پیروزی انقلاب و ورود امام خمینی به ایران، به همراه جمع زیادی از فعالان سیاسی و انقلابی از زندان آزاد شد.

ادامه شکنجه های استخبارات عراق در ساواک

  خانم « وهاب زاده» در مورد نحوه ورود خود به جبهه می گوید: ماجرا از عراق آغاز شد؛ زمانی که حضرت امام از سوی شاه ایران به عراق تبعید شد، من ذکر خیر این سید بزرگوار را بسیار شنیده بودم و علی رغم اینکه ایشان را اصلا ندیده بودم، اما به خاطر همکاری نزدیکی که با خانم بنت الهدی داشتم به شان و منزلت این روحانی جلیل القدر علاقه مند شدم و با تفکرات و مبارزات امام آشنا و شیفته این مرد روحانی شده و وارد عرصه مبارزاتی که امام خمینی پرچمدار آن بود شدم.

  وقتی استخبارات عراق من را به همراه مقادیر زیادی اعلامیه های امام دستگیر کرد، در استخبارات سه نفر از من بازجویی کردند، من از امام با عنوان امام خمینی قائد اعظم یاد کردم و گفتم من او را ندیده ام اما شیفته اش شدم؛ آنها که از عواقب این موضوع بشدت نگران بودند، پیشنهاد تبعید من به ایران را مطرح کردند.

وقتی وارد خاک ایران شدم، احساس می کردم چشم هایی من را زیر نظر دارند و دائم در تعقیب هستم. تا اینکه هنگام فعالیت های سیاسی و پخش اعلامیه های امام در تهران دستگیر شدم، موزه عبرت اولین هتلی بود که در آن ساکن شدم و به طور مفصل از من پذیرایی کردند؛ آنقدر شکنجه شدم که هنوز هم وقتی به یاد آن می افتم استخوان و دنده هایم درد می کند و نفسم بند می آید. اما چون ایرانی نبودم به صورت نیمه وقت شکنجه ام می کردند؛ هنگام غروب به بازجویی می بردند و صبح دوباره به شکنجه گاه می آوردند. به همین خاطر هیچگاه به بازدید از موزه عبرت‌ نرفته ام و دلم نمی‌خواهد آن روزهای سخت و شکنجه ها در ذهنم تداعی و یادآوری شود.

شروع مبارزات و همکاری با بنت‌الهدی صدر

خانم وهاب‌زاده می گوید: مبارزاتم در عراق پس از آشنایی با «بنت‌الهدی صدر» خواهر شهید صدر، شروع شد، البته با خود شهید صدر هم همکاری داشتیم. پس از آن چند بار از سوی حزب بعث دستگیر شدم. آخرین‌‌بار با چشمان و دستان بسته به یکی از زندان‌های مخصوص مجرمان سیاسی منتقل شدم.  

وقتی من را از پله ها پایین می بردند، پله‌ها را شمردم، 45 تا بود. به من گفته بودند کنار چاهی ایستاده ای که با کوچکترین حرکت داخل چاه می‌افتی! به همین خاطر از ترس اینکه در چاه سقوط نکنم چند ساعت بی حرکت ایستادم و علی رغم خستگی زیاد، تکان نمی خوردم. با اینکه 13 سال داشتم، شکنجه های سختی را تحمل کردم. دو جوان سنی مذهب هم آنجا بودند که وقتی دیدند بعثی‌ها مرا با وجود سن کم شکنجه می‌‌کنند، دلشان به حالم سوخت و به بعثی ها گفتند شما نمی‌توانید این دختر را خوب شکنجه کنید، او را به ما بسپارید تا حسابی ادبش کنیم! به این ترتیب پرونده‌ام به آن 2 جوان سپرده شد. آنها مرا به اتاق شکنجه بردند و به من گفتند ما به صورت نمایشی تو را شکنجه می کنیم؛ ما بر سر تو فریاد می زنیم، تو هم ناله و فریاد کن تا تصور کنند که کتک می خوری!  

 وقتی امام خمینی (ره) در نجف تبعید بودند، ایشان هر شب حدود ساعت 12 به حرم حضرت امیرالمؤمنین(ع) مشرف می‌شدند و آنجا را جارو و نظافت می‌کردند. یک شب که برای زیارت به حرم مطهر امام علی(ع) رفته بودیم، امام را دیدم که سرشان را به ضریح امیرالمؤمنین(ع) گذاشته بودند و گریه می‌کردند. من نزدیک ایشان ایستادم و به زبان عربی گفتم من شما را بسیار دوست دارم، شما هم مرا دوست دارید؟ مادرم رسید و گفت آقا دعا می کنند، ایشان را اذیت نکن.

فعالیت های سیاسی ام را در تهران ادامه دادم بارها شناسایی، دستگیر و زندانی شدم. قبل از اینکه حضرت امام(ره) به ایران بازگردند، برای ملاقات خواهر زاده‌ام که در  پادگان چهل‌دختر سرباز بود رفتیم، در آنجا تعدادی از اعلامیه های مربوط به امام را توزیع کردم؛ بعد از مدتی شناسایی شدم و تحت تعقیب ساواک قرار گرفتم.

 بانوی راننده تانک، چریکی تمام عیار

پدر و مادرم به رحمت از دنیا رفته و قبر آنها در صحن حضرت قمر بنی هاشم در قسمت باب القبله حضرت عباس(ع) است؛ بعد از انقلاب آزاد شدم و برای انجام مقدمات بازگشت به وطنم به سفارت عراق رفتم. من برای انجام کارهایم انگلیسی صحبت می کردم، یکی از آقایانی که مترجم عراق بود گفت اگر می خواهی از مشکلات خلاص شوی باید در ایران ازدواج کنی. بعد از مدتی مقدمات ازدواج من با مردی که اهل دامغان بود فراهم شد و ما با هم  ازدواج کردیم که حاصل ازدواج ما یک فرزند پسر است و الان دارای یک نوه دختر و یک نوه پسر هستم. چند سالی است که همسرم به رحمت خدا رفته و اکنون با تنها پسرم زندگی می‌کنم.

قبل از ازدواج با همسرم شرط کردم که من از مبارزه دست بر نمی دارم و اگر اتفاقی بیفتد باید به من اجازه بدهی که خودم تصمیم بگیرم، او هم قبول کرد. وقتی که جنگ شروع شد همسرم هیچ مخالفتی با حضور من در جبهه نداشت. سومین روز جنگ بود که به جبهه رفتم و افتخار می کنم که 4 سال سابقه حضور در جبهه ها را به عنوان برگ زرینی در صفحات زندگی ام ثبت کرده ام. با همه شهدای مطرح کشور همرزم بوده ام؛ در یادواره اکثر شهدا حضور پیدا می کنم اما سال گذشته تاسف خوردم که در مراسم سالگرد شهید باکری نتوانستم شرکت کنم.

 خانم وهاب زاده یک مبارز، رزمنده و چریک تمام عیار است؛ او می گوید: همه دوره های سخت آموزش نظامی مقدماتی، توپ، تانک و... را در پادگان «جی» و آموزش تکمیلی را در دانشکده افسری امام علی(ع) طی کرده ام. چند روز در یک عملیات مانور صحرایی تکاوران هیچ چیز برای خوردن به ما ندادند و گفتند خودتان باید چیزی برای زنده ماندن پیدا کنید و بخورید، من چون گیاه شناس بودم برخی گیاهان خوراکی را می شناختم و از این طریق تغذیه می کردم. می خواستم آموزش چتر بازی را هم ببینم که جنگ شروع شد. چون شوهرم مخالفتی با حضور من در مناطق عملیاتی نداشت، به جبهه اعزام شدم. البته در حوزه علمیه درس خوانده بودم و هم تدریس می کردم.

امدادگری که ایثارگر شد!

  آموزش محدود اسلحه را در اطراف کرج دیدم و به منطقه اعزام شدم. در یکی از عملیات‌ها دست‌های یکی از رزمندگان آرپی جی‌زن بر اثر شلیک گلوله دشمن قطع شد. وقتی به کمک او رفتم، متوجه شدم که یک تانک عراقی‌ به سمت ما می‌آید. مجروح را رها کردم، آرپی‌جی را برداشتم و گفتم یا امام زمان (عج) کمکم کن بتوانم تانک را بزنم. از آن طرف رزمنده آرپی جی زن که مجروح شده و روی زمین افتاده بود، التماس می کرد و دائم می‌گفت "خواهر، تو را به جان حضرت زهرا(س) نگذار حتی یک گلوله هم هدر برود." ذکر یا زهرا(س) را با خودم زمزمه می کردم، انگشتم را روی ماشه فشار دادم و شلیک کردم. گلوله آرپی‌جی درست به هدف اصابت کرد. از آنجا بود که اسم من را «بانوی شکارچی تانک» گذاشتند.  

در عملیات «والفجر یک» محور فکه، رزمنده ها فریاد می زدند شیمیایی - شیمیایی!! و ماسک های ضد شیمیایی توزیع کردند، وقتی از چادر بهداری بیرون آمدم، متوجه شدم که  جوان 16-17 ساله‌ای ماسک بر روی صورت ندارد ماسک خودم را باز کردم و به او دادم. چون اعتقاد داشتم او می تواند بهتر و مفیدتر از من خدمت کند و در آنجا مجروح شیمیایی شدم.

 کلکسیون ترکش

 ترکش در شکم، پا همه و بیشتر نقاط بدنم خورده و مثل آبکش شده ام. خیلی ها می گویند از اینکه به جبهه رفتی و مجروح شده ای پشیمان نیستی؟ اما من می گویم: حضرت امام در زمان جنگ گفتند: حضور در جبهه ها تکلیف است اگر ما پیرو رهبرمان هستیم باید مطیع امر رهبر باشیم. اگر الان هم اتفاقی بیفتد و حضرت آقا فرمان بدهد پا در رکابیم؛ آن موقع با پا رفتم الان با سر می روم. دار و ندار مان همین است.

  او در مورد بعضی خاطرات خود می گوید: در ناصریه بودم شهید همت وقتی گفت حصر آبادان باید بشکند اولین عملیات در حصر آبادن شرکت کردم. در ابتدا امداد گر بودم. پوشش من اغلب چادر بود اما چون در جبهه ها نگهداشتن چادر برایم سخت بود، عبایی به شکل چادر دوخته بودم و می پوشیدم اما وقتی عملیات شروع می شد، لباس مخصوص رزم دوخته بودم که هم حجاب مناسبی داشت و هم راحت بودم. یک مانتو مثل لباس های کردی پر چین و گشاد دوخته بودم دو تا جیب بزرگ برای این لباس دوخته بودم که در آن نان خشک پر می کردم. چون به دلیل شرایط سخت جنگ و آتشباری شدید مواد غذایی و جیره به خط مقدم نمی رسید. عکس های زیادی با لباس رزم مخصوص خودم در منطقه گرفته بودم که بعضی از خبرنگاران در زمان جنگ آنها را بردند اما رسم امانتداری را به جا نیاوردند و عکس ها را دیگر نیاوردند.

وهاب زاده، هفت بار مجروح شده و جانباز 70 درصد دفاع مقدس است. او آخرین بار در عملیات والفجر یک بر اثر انفجار گاز خردل شیمیایی شده و حالا، کپسول اکسیژن همرزم و همراه او است. او می گوید: در جزیره مجنون وقتی شیمیایی شدم، فریاد می‌زدم و کمک می خواستم، تصور می‌کردم همه صدایم را می‌شنوند اما گویا در اثراستنشاق گاز شیمیایی هیچ صدایی از حنجره‌‌ام خارج نمی‌شد.

 باقالی پلوی هواپیما هدیه ای برای مجروح جنگی

خانم وهاب‌زاده گنجینه ارزشمندی از خاطرات تلخ و شیرین دوران دفاع مقدس را در دل خود دارد که بسیار شنیدنی و جالب هستند؛ او می گوید:  رزمنده نوجوانی در بیمارستان پتروشیمی بستری بود، هر وقت او را می‌دیدم می‌گفت من ناهار باقالی پلو می‌خواهم! هرچه می‌گفتم اینجا امکان آماده کردن چنین غذایی را نداریم گوشش بدهکار نبود. یک روز وقتی که با هواپیمای سی 130 مجروحین را به بیمارستان انتقال می‌‌دادیم، زمان برگشت، هواپیمای ما تأخیر داشت، به سرعت رفتم به مدرسه پسرم تا خبری از او بگیرم، بعد از اینکه او را دیدم به سرعت برگشتم. ناهار آن روز هواپیما باقالی پلو بود! من غذایم را نخوردم همسفرهایم گفتند چرا غذایت را نمی‌خوری؟ گفتم چند روز است یکی از مجروحان از من باقالی پلو خواسته، این غذا را برای او می‌برم. احساس می‌کردم خدا من را مامور کرده که این غذا را برای او ببرم.

«الفاتحه مع الصلوات بر عرب‌زاده»!

یک‌بار که یکی از مجروحین بد حال را به بیمارستان منتقل می‌کردیم، خمپاره به محل نگهداری مهمات یکی از گردان ها برخورد کرد و ترکش‌‌های آن به آمبولانس‌ ما اصابت کرد. من تنها چیزی که یادم می آمد این بود که سرم به کپسول اکسیژن برخورد کرد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم خودم را در بیمارستان جندی‌‌شاپور اهواز دیدم. ساعتی نگذشته بود که یک لشگر رزمنده با لباس خاکی به ملاقات من آمدند!  

از آنجا که من اهل عراق بودم، رزمنده ها مرا عرب زاده صدا می کردند؛ وقتی بالای سرم می‌آمدند، دستشان را روی تخت می‌گذاشتند و می‌گفتند «الفاتحه مع الصلوات بر عرب‌زاده»! گفتم چرا برای مریض فاتحه می‌خوانید؟ گفتند خواهر! ماشین آمبولانس شما خیلی شدید گلوله خورده بود؛ شما اول به معراج شهدا رفتید و دوباره برگشتید! گویا نبض من به خوبی نمی‌زده و به تصور اینکه شهید شده‌ام جنازه من را در کیسه نایلونی  گذاشته و به معراج شهدا منتقل کرده بودند. بعد از گذشت چند ساعت، از آنجا که خدا می خواست من زنده بمانم، نایلون جلوی دهانم را بخار گرفته بود و یکی از امدادگران متوجه نایلون شده بود و سریعاً مرا به اتاق عمل بیمارستان منتقل کرده بودند!

   وقتی هویزه در حال سقوط بود، باید خانه‌ها را تخلیه می‌کردیم. در یکی از خانه‌ها، خانمی در حال وضع حمل بود؛ او را به حمام بردم و با نور یک شمع بچه اش را که دختر بود به دنیا آوردم. حتی نمی‌دانستم باید تا چه اندازه بند نافش را ببرم. با حدس و گمان ناف او را بریدم و با نخ نایلون گونی آن را بستم! 12 سال بعد پدر این دختر در یک برنامه تلویزیونی از خاطرات زمان جنگ تعریف می کرد و ماجرا را شرح داد و گفت زیر آتش توپ و خمپاره، خانمی به نام عرب‌زاده فرزندم را به دنیا آورد.  

 

 گفت و گو: علی اشرف خانلری

 

ارسال نظرات