علاقه برای حضور در عرصه عملیات

حاج حبیب از ابتدای جنگ سوریه حضور داشت و اگر الان هم بود این حضور ادامه داشت. با وجود اقتضای ماموریت و شغل‌شان در حوزه حفاظت لزومی بر حضورشان در عملیات‌ها نبود اما خودشان علاقمند به حضور در جنگ داشتند، حتی یک بار که در آنجا مجروح شده بود هم ما خبر نداشتیم و به ما نگفته بود.
کد خبر: ۹۱۱۲۲۵۰
|
۲۷ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۸:۱۲

به گزارش خبرگزاری بسیج مازندران، بیستم بهمن ماه سالروز عملیات «والفجر 8» یکی از بزرگ ترین و اعجاب آورترین عملیات های دوران دفاع مقدس است، عملیاتی ناممکن که پس از چند روز با رشادت و ایثارگری و حماسه سازی رزمندگان اسلام به اهداف خود دست یافت و با نصرت الهی و جانفشانی رزمندگان فتح فاو ممکن شد. به تحقیق مهم‌ترین عوامل پیروزی این عملیات را در کنار طراحی آن، اقدامات گسترده و دقیق حفاظت اطلاعات و اجرای دقیق عملیات فریب است؛ از این رو روز اجرای این عملیات، «روز حفاظت اطلاعات» در سپاه نامگذاری شده است.

به همین بهانه و نظر به اهمیت نقش سازمان حفاظت اطلاعات در مجموعه و ساختار سپاه به ویژه در عرصه ناکام سازی پروژه‌های نفوذ سرویس های جاسوسی دشمن و همزمان با چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی با خانواده یکی از شهدای آملی حفاظت اطلاعات "شهید حاج حبیب الله ولایی" به گفت‌وگو پرداختیم.

همسر شهید ولایی: شهید حاج حبیب الله ولایی متولد روستای سنگ بست از توابع بخش مرکزی شهرستان آمل که در 15 دی ماه سال 1348 به دنیا آمدند.

حاج حبیب وقتی به سن پانزده سالگی رسیدند جهت حضور در جبهه به ترک تحصیل پرداخت و عازم جبهه شد، بعد از پایان جنگ نیز در مجتمع رزمندگان به ادامه تحصیل پرداخت و دیپلم خود را در آنجا گرفت، فوق دیپلم هم در دانشگاه امام حسین تهران گذراند.

از همان سن پانزده سالگی وارد فعالیت‌های نیروی بسیجی شده و از آن جا نیز به ادامه فعالیت در سپاه پاسداران پرداخت.

خوب با حاج حبیب در یک روستا زندگی می‌کردیم منتهی ایشون رو زیاد نمی‌شناختم فقط خانواده‌ها همدیگر را می‌شناختند. ظاهرا خانواده ایشون بنده برای پسرشان در نظر داشتند ولی آشنایی اصلی به یکی از همکاران‌شان یعنی سردار حسن‌نیا برمی‌گردد و باعث وصلت ما شدند. سردار پیشنهاد ازدواج حاج حبیب را به بردارم مطرح کردند با توجه به اینکه فکر می‌کردند چون تنها دختر خانواده هستم و در یک خانواده کاملا مذهبی شاید به آنها دختر ندهند اما با این حال صحبت شد و پس از خواستگاری و تحقیقات و شناخت از قبل این وصلت سر گرفت. آن موقع من 15 سال و حاج حبیب 24 سن داشتیم.

سردار حسن‌نیا البته خیلی از حاج حبیب تعریف کردند و گفتند که از چه خصوصیات بارزی برخوردار هستند 6 آبان 72 عقد کرده و سال 15 آبان 74 عروسی کردیم و جالبه که اولین فرزندمان 13 آبان 75 به دنیا آمدند.

چون برادران خودم سپاهی و نظامی بودند کارشان را قبول کردم منتهی نبودشان خیلی سخت بود، یادم که تازه عقد کرده بودیم که به مدت 45 روز به زاهدان رفته بودند و از ایشون خبری نداشتم و مثل امروز ارتباطات اینقدر پیشرفته نبود.
یا زمانی که در دفتر بیت رهبری مشغول بودند شنبه می‌رفتند و چهارشنبه به خانه برمی‌گشتند.

 


خوب شرایط به نوعی بود که نمی‌شد و خود حاج حبیب هم زیاد تمایل نداشت که ما ساکن تهران شویم بنابراین منزل پدری ایشون ساکن بودیم تا اینکه پدرشون این منزل را ساختند و ما ساکن اینجا شدیم.
حاج حبیب بیشتر اوقات در ماموریت بودند و در یک ماه شاید ده روز منزل می‌آمدند.

خوب طی دوران زندگی‌مان هر چی از این خصوصیات‌شان بگویم کم گفتم، مادرشان هم تعریف می‌کردند که با وجود داشتن چهار برادر دیگر، ایشون به کارهای کشاورزی، باغبانی و منزل می‌پرداختند و به تنهایی پانصد زمین را بیل می‌زد و محصول باغی می‌کاشت.

همیشه نمازش سر اول وقت بود و کسی در این زمان زنگ می‌زد ناراحت می‌شد، خمس و ذکاتش اصلا ترک نمی‌شد، زمان خمسش که می‌رسید به ولوله‌ای به جانش می‌افتاد و سریع به حساب و کتاب زندگی خود می‌پرداخت تا هر چه سریع‌تر خمس خود را بپردازد.

تنها عیبی که حتی خودش هم ناراحت می‌شد به خودجوشی‌اش بود، همیشه بهم می‌گفت دعا کن تا از این خصلت به دور شوم، زود جوش می‌آوردند بعد آروم می‌شدند و می‌گفت که این دست خودم نیست. البته در همه موارد خیلی خوب بودند.
یک بار ماموریتی به لبنان رفته بود و در آنجا فردی بود که ظاهرا مشکلی با حفاظت اطلاعات داشت و زمانی که حاجی رفت اصرار داشت که از اینجا باید بروید، حاجی گفت بزارید صبح بشود بروم اما این آقا اصرار داشتند که همان شب باید از اینجا بروید. حاجی هم چیزی نگفت و برگشت تا اینکه در ماموریت سوریه فرمانده یک بخشی رو می‌شود و برحسب اتفاق اون آقا هم حضور داشتند و زیر دست حاجی شود و وقتی به این آقا گفتند که قراره زیر دست کسی شوید که از لبنان ایشون را دیبرت کردین فکرش را نمی‌کرد که در سوریه زیردستش شود. اما بعد از معرفی شدن به هم حاجی ایشون را بخشیدند و این بخشندگی یکی از خصوصیات بارز حاجی بود.

حاج حبیب قبل از آغاز جنگ سوریه با داعش در آنجا حضور داشتند و شش ماه در سوریه رفت و آمد می‌کردند و ما به مدت یک هفته پیش ایشون رفتیم، حتی برای بازسازی عتبات عراق و کمک به لبنان هم می‌رفتند.

خوب سخت که بود اما دیگر کنار آمدیم، حاجی زمانی هم به منزل می‌آمد زمان خداحافظی اش شب وقتی بچه‌ها خواب بودند، بود چون می‌گفت وقتی بیدار باشند و با آنها خداحافظی کنم آنها دلتنگ و اذیت می‌شوند و سعی می‌کرد تا بچه ها به ایشون وابسته نشوند. همه هدفش مبارزه و دفاع از اسلام بود.

بله، چون خودشان می‌خواستند و می‌گفتند ثواب معنوی‌اش خیلی زیاد است. البته اولش به ما نگفته بود که برای چه به سوریه می‌روند و ما نمی‌دانستیم که برای ماموریت می‌روند اما با تماس‌های نامفهمومش می‌فهمیدیم که ماموریت رفتند. حتی بستگان و فامیل هم نمی‌دانستند که در سوریه فعالیت دارند و به آنها می‌گفتند که کشاورز است. اصلا نمی‌گفت که یک نیروی نظامی می‌باشد.

از ابتدای جنگ سوریه حضور داشت و اگر الان هم بود این حضور ادامه داشت. با وجود اقتضای ماموریت و شغل‌شان در حوزه حفاظت لزومی بر حضورشان در عملیات‌ها نبود اما خودشان علاقمند به حضور در جنگ داشتند، حتی یک بار که در آنجا مجروح شده بود هم ما خبر نداشتیم و به ما نگفته بود.

 خوب حاجی در سال 94 در سوریه شیمیایی شد و بیماری‌شان بروز داد، فردی که یک دفعه‌ای از دو پا فلج شد و وقتی به بیمارستان بردیم ابتدا دکترا فکر کردند که سرطان هست اما با بررسی و معاینه بیشتر فهمیدند که این علایم به شیمایی برمی‌گردد.

حدود دو سال دچارش شدند و درمان‌های متعددی رویش انجام شد، حتی برای ادامه درمان به تهران بردیم اما این بیماری پیشرفت کرده بود.

هرگز، حتی تا آخرین روزهای زندگی‌اش از واقعه آنجا چیزی نگفت و طی این دو سال بیماری یک بار هم ندیدیم که شکایتی کنند، خیلی صبور بودند.

حتی زمانی که برای آزمایشات رفتیم اصرار داشت که خودش باشد تا نوع بیماری را به وی بگویند و هیچ ترسی از عنوان بیماری نداشت، دارای روحیه مضاعفی بود، خیلی این دو سال با دردهای زیاد استقامت داشت.

فقط از وضعیت نامناسب سوریه می‌گفت اینکه زنان و بچه‌های امنیت ندارند و خانواده‌ها و مردان آنجا در چه وضعیتی به سر می‌برند و این خیلی ایشون را ناراحت می‌کرد.

از محمدحسین 9 ساله‌ای که همه‌اش بین صحبت‌های مادر از پدر می‌گفت پرسیدیم که پدرش را چگونه دیدی و اون با شیرین زبانی‌اش گفت: وقتی رو تخت بخش آی سی یو بود شیلنگی داخل دماغش بود و چند لوله هم داخل دهانش بود و نفس می‌کشید.

زمانی که بابا فلج شده بود و من بیمارستان بستری بودم بهش گفتم که تو بازار کیفی رو دیدم که این رنگی بود و ازش خواستم تا برایم بخرد قول داد که بخره، وقتی با مادرم رفتیم اون کیف رو بخریم دیدیم که اون رنگی که من می‌خواستم را فروخته و رنگ دیگه دارند و همون رو خریدیم. وقتی به روستای سنگ بست رفتیم تا بابا رو ببینیم دیدم که بابا برام اون کیف رو خریده بود و من دو تا کیف داشتم.

بیشترین خاطراتم با پدر به دوران بیماری‌اش برمی‌گردد اگر چه قبل از آن بود و دلم هم زمانی که نبود تنگ می‌شد اما کمتر بود. حتی از پدر نپرسیدم که چرا نبودی یا نیستی و به نوعی درکشان می‌کردم. سختترین دوران به دو سالی برمی‌گردد که پدر بیمار بودند، تهیه دارو، طول درمان برای شیمی‌درمانی، بیمارستان بردن‌ها واقعا برای پدر سخت گذشت.

تا دلتان بخواهد زخم و زبان شنیدیم و حتی با وجود رفتن پدر همچنان این زخم و زبان‌ها هست به خصوص در خصوص حقوق‌ها نجومی که شایعه برای شهدای مدافعان حرم شده است. اما ما حاضریم این حقوق‌های نجومی این‌ها را به آنها بدهیم تا پدرمان به خانه برمی‌گردد و می‌گوییم که آیا حاضرین این حقوق‌ها را بگیرید و پدرتان را بدهید؟ واقعا نداشتن پدر سخت است.

زمانی هم پدر در قید حیات هم بودند حرف و حدیث‌هایی می‌زدند و کنایه می‌گفتند پدر می‌شنیدند اما جوابی نمی‌دادند مگر اینکه در مورد نظام و ولایت فقیه که به روشنگری می‌پرداختند و وارد بحث می‌شدند تا طرف مقابل را قانع کند.
چگونه می‌توانند دو سال تمام زجرهای یک پدر را تحمل کنند و بعد بیایند بگویند که فلان قدر پول می‌گیرید در حالی که چنین چیزی نیست.

حاضرم منزلم را کامل طلا بزنند و ببرند اما همسرم پیشم بود حتی به ایشون هم گفتم که حاضرم باهات در یک چادر زندگی کنیم اما با هم باشیم.


خوب رو فیش ایشون بالغ بر 2 میلیون و 800 هزار تومان بود اما زمان واریزی دو میلیون و صد هزار تومان می‌گرفتند و الان نیز با وجود بازنشستگی قرار گرفتن‌شان مقدار کمی حقوق‌شان اضافه شد.

جالبه که بعد از شهادت پدر بسیاری از مزایایش هم حذف شد و ما به عنوان خانواده از دریافت آن محروم شدیم.

صد درصد، حتی قبل از اتفاق برای پدر در وزارت دفاع قبول شدم و مراحلش را طی کردم که قبل از تایید آخرین مرحله با اتفاق پدر و زمین‌گیر شدن‌شان از آنجا انصراف دادم و مشغول تحصیل بابل شدم. اما باز هم درخواستی باشد حتما حضور می‌رسانم.

خوب از زمان بستری شدن ایشان در بیمارستان دعاهای متعددی را می‌خواندم از زیارت عاشورا گرفته تا دعاهای حضرت فاطمه الزهرا(س) و یک ماه کارم همین شده بود و حتی با آب زمزم تربت‌شان می‌کردم و لب‌شان را تر می‌کردم صبح، ظهر و شب کارم همین بود تا اینکه پرستاری که در بخش آی سی یو مشغول بود به من گفت که از همسرت بگذر و بگذار راحت بره. یجوری شدم حقیقتش شاید به لحاظ جسمی دور اما روحی خیلی نزدیک بودیم، آن روز هم برای آخرین بار با آب زمزم تربتش کردم و زیر گوشش گفتم که حاجی ازت گذشتم و هر آنچه خواسته‌ات هست برس و تو را سپردم به حضرت فاطمه الزهرا، امام حسین و حضرت ابوالفضل فقط شفاعت ما را بکن.

بعد به منزل برگشتیم تا استراحت کنیم و ناهار را بخوریم به بیمارستان برگردیم که زمانی برگشتیم با جو موجود در بخش آی سی یو و نبود نگهبان بخش متوجه شدم که حاجی دیگر بین ما نیست و به درجه رفیع شهادت نایل شدند.

خوب دیدار و پیگیری‌های مسئولین فقط یک سال اول بود و بعد از سالگرد حاجی مسئولی درب این خانه را نزدند.

از مردم و مسئولین می‌خواهیم که نگذارند خون های شهدایی که ریخته شد پایمال شود و آن زجرهایی که کشیدند را نگذارند همینطور راحت چشم‌پوشی شود، حاج حبیب که بود یک نکته‌ای که می‌گفت این بود مردم ایران قدر این امنیت را نمی‌دانند چون اگر یک روز اتفاقی که در سوریه آن هم جنگ داخلی تا به جنگ خارجی در ایران بیافتد مردم می‌خواهند چکار کنند.


آقا مهدی نیز با توجه به وضعیت ناراحت‌کننده جامعه از مردم خواستار این بود تا اینقدر به خانواده‌های مدافعان حرم زخم زبان نزدند و گفت: به این مردم می‌گوییم که بیایید این منافع‌ها را بگیرید اما پدر ما بالای سر ما باشد و دیگر مردم زمانی پای صندوق‌های رای می‌روند با عقل و درایت به انتخاب فرد بپردازند تا به این جایی نرسیم که با وجود نثار خون شهدا برای بدست آوردن عزت کشور، مردم ایران امروزه از کشور افغانستان هم پایین‌تر بیاییم و ما نباید این اجازه را به کشورهای بیگانه بدهیم.

 

 کبریا مقدس/

ارسال نظرات
پر بیننده ها