خبرهای داغ:
فاطمه اسدزاده
یادداشت/ دلنوشته

ناگفته‌هایی از روز‌های پایان جنگ

جانباز عبدالحسین پیروان، برادر شهید محسن پیروان، در یادداشت-دلنوشته ای، به تشریح روز‌های پایانی جنگ می‌پردازد.
کد خبر: ۹۳۵۷۶۹۵
|
۲۳ تير ۱۴۰۰ - ۱۷:۲۳

به گزارش خبرگزاری بسیج از فارس، جانباز عبدالحسین پیروان، برادر شهید محسن پیروان، در یادداشت- دلنوشته ای به تشریح روز‌های پایانی جنگ می‌پردازد. متن این یادداشت دلنوشته بدین شرح است:

در این روزهای جبهه (خرداد و تیر ماه ۶۷)، دشمن که ماه‌های بدون درگیری، به تجهیز و سازماندهی خود پرداخته است، قبراق‌تر از همیشه، جوالان می‌دهد و رجز می‌خواند. در این سو ما تنها دست‌مان به سوی آسمان است و تنها خدا یاری‌مان کند... همه دولت‌ها در این چند سال، پشتیبان دشمن بعثی بودند و ایران، تنهای تنها در برابر همه آن‌ها ایستاده بود. هیچ کشوری جنگ‌افزار که هیچ، سیم خاردار هم به نمی‌فروخت.
آری... جبهه‌های ما آشفتگی ویژه‌ای دارد. دشمن پس از گرفتن فاو، شلمچه و جزایر مجنون، اکنون در اندیشه یورش دیگری است.
در این روزها بسیار می‌دیدیم که کسانی هرچند توان رزم ندارند و بیشتر پرسنل اداری بودند، شاید از سر وظیفه، به جبهه می‌آیند. کسانی که بدون هیچ سازماندهی و تجربه‌ای، روانه جبهه می‌شدند. بازماندگان نیز تنها امیدشان به خدا و سپس خودشان است؛ چراکه که باید تمام قد در برابر دشمن مجهز شده، بایستند.
از فروردین 1367، کارمان پدافند یورش‌های دشمن در منطقه جنوب و به ویژه شلمچه تا پاسگاه زید بود.
هر چند روز یک بار، نوبت گردان ما می‌شد... انگار داشتیم قایم موشک بازی می‌کردیم... گاه دشمن تا جاده خرمشهر به اهواز می‌آمد و ما بایستی تا دژ مرزی، پسش بزنیم.
یک بار هم بدون این که ما بدانیم، دشمن ما را دور زد؛ هرچند نیروها رهایی یافتند... لوله تانک دشمن روی خاکریز بود و بچه‌ها، زیر آن با سکوت جابجا می‌شدند؛ سربازان دشمن هم می‌ترسیدند که از تانک بیرون بیایند. هرچه بود، بخیر گذشت...
این تک و پاتک‌ها، بچه‌ها را آن گونه خسته کرده بود که هنگام نبرد مرصاد، (نخست نمی‌دانستیم که این نبرد چیست و جای آن کجاست) کمتر کسی پا پیش گذاشت...
اگر این خستگی را با روزهای نخست جنگ بسنجیم که هنگام نبرد، خواهان زیاد بود و نمی‌توانستی جلو کسی را بگیری...
یک نمونه‌اش پیش از نبرد کربلای ۴ بود... هر کسی خود رسانده بود تا به پیروزی بزرگ و یا شهادت برسد...
آشفته‌بازاری شده بود...
یک بار برای شناسایی ما را خواستند و چون آن روزها، اطلاعات عملیات تیپ المهدی در هتل کارون کنونی آبادان بود، برای آموزش، سوار تویوتا شدیم و راه آبادان در پیش گرفتیم. در آن آموزش، خیابان‌ها، کوچه‌ها و پل‌ها و... را به گونه‌ای شناختیم که هنوز هم آبادان را بیشتر از شهر خودم می‌شناسم... در جایی که کارون و بهمن‌شیر به هم می‌رسیدند، نیزارها و درختچه‌ها درست شده بود که جا داشت در هنگامی مناسب، یک چای تازه‌دم نوشید...
این کار، دو روز ادامه یافت و همه داشتیم آشنایی کاملی به آنجا پیدا می‌کردیم... هر چه پرسش می‌کردیم تا چرایی این گونه شناسایی را بیابیم، تنها می‌گفتند: شما یاد بگیرید... شاید نیاز شد...
و ما چون همیشه مطیع و فرمانبردار...
در روز پایانی، من که هنوز پرسش داشتم، یکی از نیروهای اطلاعات را که پیشینه دوستی با من داشت، یافتم و آن چه پرسش داشتم، گفتم. در پاسخ گفت: عراق گفته است که اگر صلح پایدار را نپذیرید، دوباره به خرمشهر و آبادان حمله می‌کنم و آن‌ها را به چنگ خواهم آورد... این‌ها برای آمادگی است که اگر این دو شهر را گرفتند، بتوانیم با هلی‌برن، از درون شهر با آن‌ها بجنگیم.
خونم به جوش آمده بود و مات مانده بودم... چه باید کرد؟
همه چیز در سرم بازخوانی می‌شد مگر یورش دوباره دشمن... و اکنون دشمن می‌خواست دو شهرمان را بگیرد... ما زنده باشیم و این گونه شود؟ مگر می‌شود؟
بچه‌ها سوار شده بودند تا به اهواز و پادگان برگردند... و من توان برگشت نداشتم... دوستان مرا می‌خواندند و من بی‌تفاوت برای برگشت به اهواز بودم...
یک بار در روزهای نخست جنگ و محاصره سوسنگرد، این گونه شده بودم... زنده باشی و دشمن در خانه تو باشد؟ مردانگی نیست زنده باشی و از شهر پاسداری نکنی و این بود که ایستادگی سه روزه ما، دست دشمن را از شهر کوتاه کرد... و اکنون گمان آن هم، آرامش را از انسان می‌گیرد...
بهانه کردم که من امشب نمی‌آیم و فردا خواهم آمد...
تنها کاری که در ان هنگام می‌توانستم انجام بدهم... ماندم و در این اندیشه فرو رفتم که چه باید کرد؟

انتهای پیام/

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار