خبرگزاری بسیج:هیچکس تصورش را هم نمیکرد که کشاورز سادهای از اهالی گلبوی بشود یکی از فرماندهان ارشد خراسان! فرماندهی که مرید حقیقی اهلبیت بود و هرگاه اسم حضرت زهرا (سلامالله علیها) را میبرد بیاختیار اشک گونههایش را خیس میکرد. همیشه با یاد و توسل به بانوی بینشان، درهای بستة زندگیاش باز میشدند و تمام شبهای عمرش روشن و مهتابی. او میدانست که در محضر مبارک صدیقه کبری میتواند تمام دلتنگیهایش را بازگوید.
آن شبِ عملیات؛ شبی ساکت و آرام بود. شبی که شور و شوق عملیات فضا را پرکرده بود و هرکس خودش را بهنوعی برای شرکت در عملیات آماده میساخت. فرمانده هم پیشانیبند مخصوص خود را بست، روی رنگ سبز آن با خط زردی که میدرخشید، نوشتهشده بود یا زهرا (س). آن شب عملیات گروهان غیر از اجرای دستور، نباید حرکتی انجام میدادند و حتی حرفی میزدند. همهجا تاریک بود، نیروها بیسروصدا بهطرف دشمن پیش میرفتند؛ اما هنوز دقایقی از پیشروی نگذشته بود که ناگهان یکی از بچههای اطلاعات عملیات گفت: «فوری بیستید؛ اینجا میدون مین هست؟!»
همه ماتشان برده بود و اوقاتشان تلخ، حتی فرمانده! شبهای قبل که برای شناسایی همین منطقه را جستوجو کرده بودند چنین میدانی ندیده بودند! کسی صدای ذهن فرمانده را نمیشنید که با خود نهیب میزد: «خدایا؟ چرا اینطور شد؟ چه کسی رو باید مقصر بدونم؟ دیگران؟! خودم؟! یا...»
از گوشه و کنار صدای بچهها را میشنید که آرام میگفتند: «حالا چه باید کرد؟!» و به این فکر میکرد که: «شاید راه رو اشتباه اومده باشیم. شاید... اما نه راه درست هست.» آنوقت فرمانده بیمقدمه رو به بچههای اطلاعات عملیات گفت: «معطلی مساوی با شکست عملیات هست؛ پس شروع به گشتن کنید، گمانم معبر عراقیها رو بتوان پیدا کرد.»
میدان مین وسیع بود و زمانی برای خنثی کردن مینها وجود نداشت! رزمندهها چنددقیقهای به دنبال معبر عراقیها گشتند؛ ولی بیفایده بود. نیروها سرگردان بودند و فرمانده باید کاری میکرد؛ کمی عقبتر بچهها منتظر دستور بودند و فرمانده بازهم با دری بسته روبهرو شده بود. میدانست که باشکوهترین لحظات، هنگامه شروع عمليات و ريختن آتش بر سر دشمن است و رزمندهها برای چنین لحظاتی ثانیهشماری میکردند؛ اما...اما... از طرفی هم کمی دودل بود، سرنوشت یک گردان بین ماندن و نماندن بهفرمان او بستگی داشت. چارهای نبود باید متوسل میشد! در فاصله دو عملیات بارها شده بود که چندین شب به ائمه (علیهالسلام) متوسل شده و مشکلش چون چشم برهم زدنی از پیش پای برداشتهشده بود؛ حالا نمیدانست در چنین زمان کوتاهی بازهم صدایش را میشنیدند یا نه!
نفسی عمیق کشید، دودلی را کنار گذاشت و توکل کرد؛ دیگر تردید نداشت که از درگه ائمه (علیهالسلام) دستخالی برنمیگردد. همانجا بر زمین زانو زد و پیشانی روی خاک گذاشت. چشمهایش پر از اشک شد و زیر لب زمزمه کرد: «السلام علیـک یا ایتها الصدیقه الشهیـده سیده النسا العالمیـن...»
قلبش گرفته بود و دلشکستهتر از همیشه، صورت بر خاک نهاد و دوباره ادامه داد: «یا بانو، یا دخت پیغمبر (ص) شما خودتون توی هر عملیات مواظب ما بودید؛ باز هم لطف و عنایت خودتان را نشان دهید.» اشکی که از گوشهی چشمانش میچکید روی محاسن سیاهش سرید. در همان حال که دست از دنیا بریده بود و بر دامن ائمه اطهار توسل جسته بود، نوایی ملکوتی در گوشش پیچید، صدای بانویی که او را به نام میخواند؛ صدایی آرام که به او فرمود: «برونسی! وقتی به ما متوسل میشوید، ما هم از شما دستگیری میکنیم، ناراحت نباش...» با کمال ناباوری سر از سجده برداشت و به همرزمش چشم دوخت، بدون لحظهای درنگ گفت: «عباس! بگو بچهها از میدون رد بشن؟»
عباس در تاریکی شب زل زده بود بهصورت غرق در خاک عبدالحسین که تنها کمی از سفیدی چشمانش دیده میشد و با تردید گفت: «نه! چی میگی حاجی؟! خودت میدونی چه دستوری میدی؟» لحظهای نگاه پرسشگرانة عباس در نگاه فرمانده گره خورد؛ رگههایی از تعجب در صدایش شنیده میشد که دوباره ادامه داد: «مگه میشه از روی میدون مین رد بشیم؟»
اما عبدالحسین با اطمینان از جای برخاست، قلبش آرام بود و تصمیمش راسخ.
***
اولازهمه فرمانده به میدان قدم گذاشت؛ بعد از آن عباس و سپس رزمندهها پشت سرهم از روی مینها گذشتند، بیآنکه حتی یک مین منفجر شود!
*با الهام از خاطره شهید عبدالحسین برونسی