به گزارش خبرگزاری بسیج از البرز، شهید محمدرضا نظریفائق سال ۱۳۴۳ در ماهدشت کرج و در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود و در تاریخ هجدهم خردادماه سال ۱۳۶۴در شهر کردستان به شهادت رسید و در گلزار شهدا امامزاده بیبیسکینه ماهدشت کرج به خاک سپرده شد.
برادر شهید نظری گفت: رضا سنی نداشت که مادرم از دنیا رفت و پدرم حال و روز مناسبی نداشت، برای مدتی او را به پرورشگاه بردیم اما من و پدرم طاقت دوریاش را نداشتیم.
وی افزود: بعد از چندماه دوری، لحظهای که رضا را در آغوش گرفتم حسی به من دست داد که حاضر بودم تمام وجودم را برایش بدهم، از همان موقع بود که تصمیم گرفتم هم پدرش باشم، هم مادرش.
برادر شهید تصریح کرد: چند سالی گذشت، من و همسرم در خانهای کوچک زندگی میکردیم، رضا صبح با من سرکار میآمد و شبها تا دیروقت خودش را با خواندن کتاب سرگرم میکرد، ۱۴ سالش بود، اما تمام تلاشش را میکرد که در کارهای پایگاه و مسجد همیشه حاضر باشد، همهچیز از آن روز شروع شد...
برادر شهید نظری خاطرنشان کرد: رضا چند روزی بود بیقرار و نگران بود، وقتی پیگیر شدم فهمیدم دلش هوای رفتن به جبهه کرده است، دلم نیامد چیزی بگویم چون میدانستم فایدهای هم ندارد، او از همان دوران بچگی به قول معروف نور بالا میزد و خود را شهید خطاب میکرد، بعد از پیگیری من، چند لحظه سکوت کرد، سپس گفت: هرچی اصرار میکنم هیچ توجهی نمیکنند و می گویند باید رضایت پدرت باشد.
وی ادامه داد: لباسم را پوشیدم و با هم راه افتادیم، مسیر زیادی داشتیم و او تمام راه را دوید، وقتی رسیدیم پشت در ایستاد و من رفتم داخل، کارم کمی طول کشید، اما با هر سختی که بود راضی شدند تا محمدرضا اعزام شود و وقتی خبر را به او دادم، طوری خودش را در آغوشم انداخت که حس کردم کاری با ارزشتر از این نمیتوانستم براش انجام بدهم.
وی گفت: یک سالی گذشت و در این مدت هر وقت که به مرخصی میآمد خودش را به جنوب میرساند تا به مردم آنجا خدمت کند، آخرینباری که آمد، هر شب تا اذان صبح صدای گریهاش را میشنیدیم و میدانستیم که دلش شهادت میخواهد و تاب و توان ماندن ندارد و محمدرضا بیشترین سالهای خدمت خود را در کردستان گذراند.
برادر شهید یادآور شد: علاقه زیادی به شهید رجایی داشت و همیشه او را الگوی خود قرار میداد و سرباز خستگیناپذیر امام خمینی (ره) بود و دلش که میگرفت خودش را به مشهد میرساند و وقتی خبر شهادت محمدرضا به گوشم رسید، قلبم شکست اما لبم خندید زیرا خوشحال بودم از اینکه محمدرضا به آرزوی دیرینه خود رسید و این تمام خواسته من از خدا بود.
خبرنگار بسیجی: مهشید ذوالفقاری