خبرهای داغ:

خلاصه ای از زندگینامه شهید مهدی زین الدین

به مناسبت سالروز شهادت ؛ خاطراتی زیبا از زندگینامه شهید مهدی زین الدین
کد خبر: ۹۵۵۴۵۸۲
|
۲۷ آبان ۱۴۰۲ - ۱۶:۵۶

حرف حساب

در ستاد لشکر بودیم. شهید مهدی زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرف هایشان درباره چیست؛ آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش رفتار می کرد. ناگهان دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیب اش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد. خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرف های خود ادامه داد. ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریان خود داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند. بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردان های لشکر!

خلاصه ای از زندگینامه شهید مهدی زین الدین

نان و ماست

هرسه نفر فرمانده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی ؛ می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه نفر جلو بایستند، خودشان از این موضوع فرار می کردند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این ، بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد، اسدی را فرستادند جلو ؛ بعد از نماز شام خوردیم . غذا را خودشان سه نفر برای بچه ها می آوردند . نان و ماست.
 

پوتین (از خاطرات شهید زین الدین)

بسیار مهربان و شوخ طبع بود. مشکلات کاری را به خانه نمی آورد.خیلی به مشورت اهمیت می داد. برای نظر زن ارزش زیادی قائل بود.بیشتر وقت ها از رفتار بعضی مردها که با زنان خودشان رفتار خوبی نداشتند اظهار بیزاری می کرد، روحیه همکاری خوبی داشت. اما خودم راضی نمی شدم با آن همه کار طاقت فرسایی که داشت، وقتی به خانه می آید دست به سیاه و سفید بزند. واقعا به زحمت شان راضی نبودم. ولی با این همه به من اجازه نمی داد لباس هایش را بشویم. خودش می شست و می گفت: نمی خواهم شما را به زحمت بیندازم.من هم اصرار می کردم که وظیفه من است  و باید لباس های شما را بشویم و به این کار افتخار می کنم. یادم هست بعد از عملیات خیبر ایشان دیر وقت آمد خانه؛ سر تا پای مهدی شنی و خاکی بود.خیلی خسته بود. آنقدر خسته که با پوتین سر سفره نشست. تا من غذا را آماده کنم، ایشان سر سفره خوابش برد. آمدم و آرام پوتین هایش را در آوردم که بیدار شد و با لحن خاصی گفت: این وظیفه شما نیست، زن که برده نیست. من خودم این کار را می کنم. وقتی پوتین هایش را در آورد گفتم: پس لااقل جوراب هایت را در بیاورم. گفت:من هر حرفی را یکبار می زنم. بعد با آن حال خستگی خندید.

 

دو ، سه روزه کلافه ام

دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر تو فکری؟ » گفت « دلم گرفته ؛ از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. گفتم : همین جوری ؟  گفت : نه ، با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دانم ؟ شاید باهاش بلندحرف زدم. نمی دانم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گوید. الان دو سه روزه کلافه هستم ، از یادم نمیرود.

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار