به گزارش پایگاه خبری انجمن هنرهای تجسمی انقلاب و دفاع مقدس :

سعید صادقی عکاس جنگ تحمیلی به روایت بهرام محمدی فر

سعید را اولین بار در روزنامه ی جمهوری اسلامی دیدم؛ یکی، دو ماه پس از ورودم به روزنامه. هنوز جنگ شروع نشده بود و در تهران درگیری های خیابانی و بمب گذاری شروع شده بود؛ معمولا مشغول عکاسی از این وقایع بودیم تا اینکه جنگ شروع شد.
کد خبر: ۸۶۶۱۲۵۵
|
۲۸ فروردين ۱۳۹۵ - ۱۷:۰۸

سعید را اولین بار در روزنامه ی جمهوری اسلامی دیدم؛ یکی، دو ماه پس از ورودم به روزنامه. هنوز جنگ شروع نشده بود و در تهران درگیری های خیابانی و بمب گذاری شروع شده بود؛ معمولا مشغول عکاسی از این وقایع بودیم تا اینکه جنگ شروع شد. آن روزها چهار یا پنج عکاس برای روزنامه کارمی کردند. یکی از آنها عضو سپاه شد و به جنگ رفت. من و سعید و دو نفر از بچه ها که یکی مسئول آرشیو و دیگری عکاس بود در روزنامه ماندیم.

وقتی جنگ شروع شد من و سعید با هم به جبهه رفتیم. روزنامه تازه تاسیس بود و امکاناتی نداشت. یک ماشین بیشتر نداشتیم که با همان راه افتادیم طرف منطقه. مدتی در جبهه ماندیم و برگشتیم؛ دیگر پای ثابت جبهه شده بودیم. وقتی هم ماشین نداشتیم، با هم می رفتیم منطقه و گاهی هم اتفاق می افتاد که از هم جدا می شدیم و عکاسی می کردیم. سعید بیشتر از من به جبهه رفت؛ چون مدتی مرا به عنوان دبیر سرویس عکاسی روزنامه انتخاب کردند و این موضوع دست و پایم را بست چون سعید پیش از آن، کار سینمایی کرده بود نگاهش با ما متفاوت بود. کارهایش کارهای سینمایی بودند و تجربه هم به کمکش آمد. بیشتر به دنبال چنین صحنه هایی بود. فرم وسبک عکس ها به خود شخص بستگی داشت؛ مثلا عکس های آقای فریدونی بسیار احساسی هستند، اما کارهای سعید سینمایی است.

منطقه عمومي بستان، آذر ۱۳۶۰، رزمندگان با بررسي كارت هويت يك شهيد، در حال شناسايي او هستند. عراق در عمليات طريق القدس، تعدادي از رزمندان را به اسارت گرفت و با چشمان بسته آنان را تيرباران كرد.


در یکی، دو عملیات با هم بودیم که دچار موج گرفتگی و بعد شیمیایی شدیم. عملیات خیبر بود. عکس اش روی جلد یکی از کتاب هایش هست. قصد داشتیم به آن سمت برویم که خشکی بود (جزیره ی مجنون). وقتی به خشکی رسیدیم، وارد کانالی شدیم در کانال جلو می رفتیم که متوجه شدیم نیروها در حال برگشت اند و منطقه خلوت می شود! سعید گفت چرا این طوریه؟! چرا بر می گردند؟! گفتم سعید جابجایی نیروست، بیا! هی سعید می گفت فکر نمی کنم! ولی می گفتم نه و با خودم بردمش هر چه جلوتر می رفتیم کانال خالی و خالی تر می شد. به قسمتی از کانال رسیدیم که هفت، هشت نفر نشسته بودند تا آمدیم از آنها بپرسیم نیروها کجا هستند، شما اینجا چه می کنید، گلوله ی توپ وسط جمع فرود آمد؛ گوشت و خون بود که به آسمان پاشیده شد و روی صورتمان ریخت. آن روز عراق آتش وحشتناکی روی منطقه می ریخت! آن روز من و سعید تنها یکی، دو عگس گرفتیم. گلوله ی بعدی در فاصه ۱۰ متری ما فرود آمد و دیوار کانال فرو ریخت.شدت انفجار ما را به دیواره ی کانال کوبید سعید پایین تر از من افتاده بود. خاک زیادی رویمان ریخته بود و حالت خفگی به ما دست داد. خودمان را به زحمت از زیر خاک بیرون کشیدیم. آن لحظه مدام فکر می کردم از گوشم خون می آید، اما دست که می کشیدم خونی در کار نبود بلند شدیم تا به جبهه ی خودی برگردیم، اما دائم زمین می خوردیم؛ دو قدم راه می رفتیم و زمین می خوردیم. دیگر توان نداشتیم حتی از تلی خاک بالا برویم. حدود سه ربع ساعت نشستیم. کمی که وضعمان بهتر شد، راه افتادیم. موج انفجار به او بیشتر لطمه زده بود. دست سعید را روی دوشم انداختم و او را کشان کشان با خود به عقب آوردم. سعی می کردیم پایمان را روی تکه های بدن بچه ها نگذاریم راه زیادی آمده بودیم. وقتی رسیدیم، دیدیم پل را جمع می کنند اگر کمی دیرتر می رسیدیم، جا می ماندیم و اسیر می شدیم.


ارسال نظرات