خبرهای داغ:
جانباز انقلاب، حسین خاکساران:

آنقدر با کابل به کف پاهایم زدند که کفش ها برایم تنگ شده بود

قزوین 57 در خاطرات فجرآفرینان
کد خبر: ۸۸۱۷۲۵۷
|
۱۳ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۳:۵۶

حسن شکیب زاده: سال‌های 56 و 57، دانش آموز که بودم، پاتوقم کتابخانه‌ی عمومی قزوین بود ( موزه شهر فعلی)، از آنجایی که کار تئاتر هم می‌کردم، کتاب‌های زیادی از نویسندگان ایرانی و خارجی با موضوع نمایشنامه می‌خواندم. البته خیلی با اسامی کتاب‌ها و نویسندگان آشنا نبودم، اما هر وقت که به کتابخانه می‌رفتم، آقای خاکساران کتاب مورد نظر را در اختیارم قرار می‌داد. کتاب‌هایی که هم نمایشنامه بود و هم بو و سوی انقلاب در آنها دیده می‌شد. او در طی سال‌های پیش از انقلاب، راهنمای بسیاری از جوانان بود، تا به درستی در مسیر انقلاب قرار بگیرند و هیچ وقت فراموش نمی‌کنم روزی را که می‌رفتم تا کتاب تازه‌ای بگیرم، اما نیروهای ساوک دوروبر کتابخانه را اشغال کرده و او را کف بسته بردند. خاکساران خاطرات ارزشمند زیادی از آن دوران دارد، که این کمترین آنهاست:
در سال پنجاه و چهار، یک شب مانده به شب عید غدیر، به سراغم آمدند. آن شب بنده بعد از شرکت در جلسه‌ی هماهنگی و برنامه ریزی برای برگزاری جشنی با شکوه به مناسبت عید غدیر خم که تقریباً تا ساعت یازده و نیم طول کشید، به منزل برگشتم. پس از صرف غذا، استراحت می‌کردم که ساعت دو بعد از نیمه شب، زنگ خانه به صدا درآمد و وقتی به پشت در رسیدم و پرسیدم کیه؟ صدای یکی از برادرانم بلند شد که «بازکن» پس از باز کردن در، اولین چیزی که مشاهده کردم، لوله‌ی اسلحه‌ی یوزی بود که یکی از ساواکی‌ها به طرف من نشانه گرفته بود. ساواکی مذکور به سرعت وارد خانه شد و بلافاصله مأموران دیگر هم وارد منزل شدند و با استقرار در راهرو و حیاط و پشت بام، خانه را محاصره کرده و در کنترل خود درآوردند.
تعدادی از مأموران نیز در کوچه، مراقب اوضاع بودند. یک نفر هم با اسلحه، رو به روی من ایستاده بود تا دست از پا خطا نکنم و فکر فرار به سرم نزند. سپس دو نفر دیگر آمدند و گفتند که کتاب‌ها و کتابخانه‌ات را به ما نشان بده که همراه آنان به کتابخانه که در زیر زمین خانه قرار داشت، رفتیم. در عرض چند دقیقه، تمام کتابخانه و کتاب‌ها را زیر و رو کردند و تعدادی از کتاب‌ها و جزوه‌ها و نوشته‌هایم را داخل کیسه‌ای ریختند. وقتی از کتابخانه بیرون آمدیم، گفتند: «اسلحه‌ات را کجا پنهان کرده‌ای؟»
گفتم: «من اسلحه ندارم.» بعد کمی اتاق‌های بالا و اسباب و اثاثیه و لا به لای رختخواب‌ها و زیر فرش‌ها را برای پیدا کردن اسلحه جستجو کردند و هنگامیکه کاملاً نا امید شدند، از من خواستند که لباس‌هایم را بپوشم و همراه آنان بروم.
بیرون منزل سه، چهار ماشین انتظار ما را می‌کشیدند. بلافاصله مرا سوار یکی از ماشین‌ها کرده و چشم‌هایم را بستند و در حالیکه ماشینی پیشاپیش ما و ماشینی پشت سرما در حرکت بود، با سرعت به شهربانی قزوین بردند. در شهربانی با سه تن از بازجوهای ساواک از جمله بازجو و شکنجه‌گر معروف ساواک منوچهری رو به رو شدم. چند مأمور دیگر هم با کابل در کناری ایستاده بودند؛ همه‌ی این افراد از تهران آمده بودند و مأموریت داشتند که مرا دستگیر و بازجویی کنند. در بدو امر قبل از هر کاری، مرا خواباندند و با فحاشی و دشنام‌های رکیک، آنقدر با کابل به کف پاهایم زدند که متورم شدند. وقتی دست از زدن برداشتند و برخاستم، کفش‌ها برایم تنگ شده بود و به پایم نمی‌رفت. عصبانیت آنان بیشتر به این دلیل بود که گفتند: «تو چهار، پنج سال است ما را فریب داده‌ای و با مخفی کاري‌هایت ما را بازی داده‌ای.» بعد از پذیرایی اولیه، مرا روی صندلی نشاندند و کاغذ و قلمی جلوی رویم گذاشتند که تمام فعالیت‌های سال‌های اخیر و ارتباطت با افراد مختلف را بنویس. بنده هم شرح حال خودم را در گذشته‌ها و حضور در جلسه‌ی درس احکام یکی از روحانیان شهر و همچنین جلسات درس قرآنی که خودم با بچه‌ها و دانش آموزان داشتم و بعضی از مسايل دینی را با نقل حدیث و روایت، برایشان می‌گفتم و نوشتم و دو، سه صفحه را بدین صورت پر کردم و به آنان دادم.
بازجو که در پی اطلاعات دیگری بود و چیزی‌هایی که من نوشته بودم، به دردش نمی‌خورد، گفت: «بگو با چه کسانی ارتباط داشتی و رابط‌هایت چه کسانی بودند؟»
گفتم: «من رابطی نداشتم.» در این هنگام اسم شخصی را صدا زد و گفت که فلانی را بیاورید. به محض شنیدن اسم وی، متوجه شدم که لو رفته‌ام و ارتباط من با سازمان مجاهدین خلق افشا شده است. این شخص ارتباط رسمی چندانی با سازمان نداشت، ولی جزو هواداران محسوب می‌شد و در جلسات ما هم شرکت می‌کرد و گاهی اعلامیه‌های سازمان را به ما می‌رساند و یا از ما می‌گرفت و حدود پنج، شش ماه قبل دستگیر شده بود و زیر فشار و شکنجه بسیار، اسامی بعضی از فعالان و مرتبطان با سازمان، از جمله بنده و موضوع مبادله‌ی اعلامیه و کتاب را لو داده بود.
وقتی ایشان را با چشمان بسته پیش من آوردند، منوچهری به او گفت: «چشم بندت را بزن بالا.» بعد رو به من کرد و پرسید: «این آقا را می‌شناسی؟» گفتم: «بله».
از او پرسید: «ایشان را می‌شناسی؟» گفت: «آره.» بعد پرسید: «چه چیزهایی از ایشان می‌گرفتی؟» گفت: «اعلامیه، کتاب.» از من پرسید: «تو قبول داری که اعلامیه و کتاب در اختیار وی می گذاشتی؟» گفتم: «من اعلامیه‌ای ندارم که به کسی بدهم، اما کتاب بله، کار من کتابداری است و به افراد زیادی کتاب داده‌ام و از افرادی مثل ایشان هم کتاب گرفته و خریده‌ام و ارتباط ما ارتباطی عادی و معمولی و در همین حد بود. کتاب‌هایی هم که از ایشان می‌خریدم، خیلی متنوع و در حیطه‌ی دل مشغولی‌های فکری و ذهنی خودم بوده است. در هر صورت من اعلامیه‌ای به این آقا نداده‌ام و تصور من این است که ایشان از ترس جان خود، به خاطر تهدید شما چنین ادعایی کرده است.» دوباره از او پرسید: «از ایشان اعلامیه گرفتی یا نه؟» گفت: «بله.» بعد دستور داد که او را ببرند و مرا هم بخوابانند و بزنند که این زدن تا اذان صبح ادامه پیدا کرد. بعد از اذان، منوچهری که برگه‌ی بازجویی و نوشته‌ی مرا خوانده بود، گفت: «من خواستم آزادت کنم و کاری با تو نداشته باشم، ولی فلان فلان شده این مزخرفات چیه که تو نوشتی؟ من از تو خواستم که فعالیت‌های سیاسی و اسامی رابط‌ها را ذکر کنی، تو درباره‌ی دوران کودکی و این که در فلان مدرسه، قرآن یاد گرفتی و یا به درس احکام فلان روحانی می‌رفتی، توضیح داده‌ای و خواسته‌ای با این مطالب ما را گمراه کنی.» بعد در حالیکه خیلی عصبانی بود، با نثار فحش و ناسزا، دستور داد مرا به اتاق دیگری منتقل کنند.
در آن جا به همراه سه، چهار نفر بازداشتی دیگر تا صبح ماندم. صبح روز بعد ريیس ساواک قزوین همراه معاونانش به شهربانی آمد که من از همان اتاقی که در آن بودم، صدای آنان و منوچهری را که در راهروی شهربانی با منوچهری گفت و گو می‌کردند، به وضوح می‌شنیدم. منوچهری می‌گفت: «چرا شما درباره‌ی فلانی با این همه سابقه و فعالیت سیاسی، تاکنون اقدامی نکرده‌اید؟ این آقا چهار سال است که شما را فریب می‌دهد و به تعبیر خودش شما را رنگ می‌کند.» ريیس ساواک در جوابش گفت: «ما کارهای ایشان را زیر نظر داریم و گزارش‌هایی هم درباره‌ی فعالیت‌هایش داده‌ایم. علاوه بر این هر از گاهی خود ایشان را احضار و توبیخ و بازخواست کرده‌ایم؛ ولی مدرک محکم و قابل قبولی برای بازداشت وی در اختیار نداشتیم
بعد از این گفت و گو، مرا به اتاقی که ريیس ساواک و معاونانش و ريیس شهربانی و منوچهری حضور داشتند، بردند. منوچهری دوباره با فحاشی و ناسزا از من خواست که درباره‌ی فعالیت‌ها و ارتباطاتم صحبت کنم که گفتم «من مطلبی غیر از آن چه قبلاً به اطلاع رساندم، ندارم.» منوچهری موذیانه خندید و گفت: «این آقا را ببرید.» آنان هم شبانه مرا سوار ماشین کردند و به تهران بردند

 

ارسال نظرات
پر بیننده ها