همسر شهید «علی محسنی»

دنیا برای «علی» اهمیتی نداشت

«رزمندگان ما زمان جنگ هیچ چیز را برای خود نمی‌خواستند؛ نه زن، نه بچه، نه پول و نه حقوق. زمانی که علی شهید شد من تازه متوجه شدم که دو سال عیدی خود را که دو سکه بود نگرفته بود و اصلا به دنیا اهمیت نمی‌داد.»
کد خبر: ۸۸۴۶۹۴۷
|
۲۶ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۸:۵۳
به گزارش سرویس راهیان نور خبرگزاری بسیج،شهید «علی محسنی» ورزشکار و قاری قرآن بود که در ادامه در خصوص بخش های از زندگی ایشان به روایت همسرش را می‌خوانید: آشنایی ما همزمان با درگیری‌ها‌ی کردستان بود. آن زمان من جزو انجمن اسلامی مدرسه بودم و به دلیل مذهبی بودن وی و فعالیت‌های من اعتقادات دینی نقش به سزایی در ازدواجمان داشت.
 
معیارشان برای انتخاب همسر الگوگیری از حضرت زهرا (س) بود. او در زندگی از الگوهای مذهبی پیروی می‌کرد، در میان سخنانش هرگز از مسائل مادی حرفی نمی‌زد. عقدمان در تهران به شکل سنتی بود، یک گروه بودیم که امام (ره) خطبه عقدمان را خواندند، همان زمان علی دعا کرد که خداوند فرزندانی صالح به ما عطا کند. مهریه‌ام را به نیت 14 معصوم 14 سکه گذاشته و ازدواج ما یک ازدواج اسلامی بود.
 
وقتی جنگ آغاز شد علی در غائله کردستان بود. او دانشجوی سال آخر مهندسی عمران و در دانشگاه خواجه نصیر تحصیل می‌کرد. فعالیت علی از بنیاد مسکن در شمیران شروع شد و در ابتدای حضورش در جبهه جذب نیروهای مهندسی عمران شد که قرار بود پل و جاده‌ احداث کنند.
 
زمانی که علی می‌خواست به جنگ برود، ایشان را همراهی کردم، به ارومیه جاده مهاباد که خیلی خطرناک بود رفتیم. زندگی در غربت در حالی که زبان آن منطقه را نمی‌دانستم سخت بود. البته من و فرزندم یک سال در تهران ماندیم. رفت و آمد برای علی مشکل بود. احتمال این که جانش را در مسیر از دست بدهد، وجود داشت. به همین خاطر به ارومیه رفتیم در خانه‌های سازمانی مستقر شدیم و سه سال از زندگی‌ مشترکمان در غربت گذشت.
 
علی غرب کشور را پوشش می‌داد. قبل از آغاز عملیات باید کارهای تدارکات را انجام می‌داد، تا نیروها بتوانند از روی پل‌ و جاده‌ها عبور کنند. علی انسان شایسته‌ای بود و همه دوستش داشتند و قدرش را می‌دانستند.
 
آن زمان احتمال شهادت علی را می‌دادم. تقریبا سال پنجم یعنی سال آخر از زندگیمان بود که دقیقا متوجه شدم که علی می‌خواهد شهید بشود. به دو علت به شهادت علی فکر می‌کردم، یکی از این علت‌ها این بود که، چندبار وصیت‌نامه او را دیدم خیلی ناراحت شدم وقتی ناراحتی من را می‌دید وصیت‌نامه را پاره می‌کرد و می‌گفت: «این‌ها رو جدی نگیر». و یکی اینکه، مرتب می‌گفت: «جوانانمون دارند تو این کوه‌ها از سرما یخ می‌زنند». فشار کار روی او خیلی زیاد بود واقعا احساس می‌کردم که علی دیگه از ما نیست، فکرش جای دیگری بود. حتی بعدش مادرم هم خواب دیدند که من خیلی ناراحتم و همسرم مجروح شده است.
 
حاج آقا بینازاده رئیس عقیدتی مذهبی پادگان می‌گفت: «به نوعی به ما هم گفته که بعید می‌دونم که بتوانم بیش‌تر از یک سال دیگر دوام بیاورم فکر می‌کنم مناطقی که می‌روم خیلی خطرناک است، احساس می‌کنم که شهید می‌شوم فقط نمی‌دانم زن و بچه‌ام را چکار کنم». حاج آقا با او صحبت می‌کرد که آرامش کند، و می‌گفت: «علی جان جنگ است، وظیفه اصلی ما جنگیدن با دشمن است».
 
رزمندگان ما زمان جنگ هیچی را برای خود نمی‌خواستند نه زن، نه بچه، نه پول و نه حقوق، زمانی که علی شهید شد من تازه فهمیدم که دو سال این بنده خدا عیدی‌ خود را که دو تا سکه بود نگرفته بود، اصلا به دنیا اهمیت نمی‌داد.
 
علی خیلی مظلوم بود من همیشه مظلومیتش را در ذهن دارم. او تحصیل کرده و ورزشکار بود، کمربند مشکی در کاراته، و ذهن ریاضی و اعداد و ارقام را داشت، در بهترین دانشگاه تهران درس می‌خواند، او اهل قرآن و قاری قرآن بود ولی من همیشه چهره مظلومش جلوی چشمانم هست که همیشه ناراحت بود که چگونه به این مملکت خدمت کند او می‌گفت: «زمانی هم که جنگ تمام شود من اصلا حاضر نیستم در تهران بمانم و به سیستان و بلوچستان می‌روم که در آن‌جا خدمت کنم».
 
علی بخاطر روحیه من در آن شهر غریب با دو بچه کوچک در مورد شهادتش چیزی نمی‌گفت، حتی من را با ادامه تحصیل سرگرم می‌کرد. من داشتم برای کنکور آماده می‌شدم و او همینطور من را به خواندن تشویق می‌کرد. وقتی که وقت آزاد داشت حتی اگر نیم ساعتم هم بود ماشین می‌گرفت و به من رانندگی یاد می‌داد تا بتوانم گواهینامه خود را بگیرم. از همه فرصت‌ها استفاده می‌کرد که من را سرگرم کند، ولی خودم احساس می‌کردم که همسرم دیگر مال زمین نیست و باید آسمانی شود. پسرم آن زمان 4 ساله و دخترم یک ساله بود که پدرشان شهید شد.
 
او برای سرکشی با ماشین واحد مهندسی به خاک حاج عمران رفته بود، چند دقیقه قبل جایش را با راننده که مسن بود عوض کرد، که در همان زمان ماشین‌شان را از دور زدند. علی شهید و راننده از ناحیه چشم مجروح شد. راننده مرتب می‌گفت: «من باید به جای مهندس شهید می‌شدم». ما 5 سال بیشتر زندگی نکردیم از اردیبهشت 60 تا اردیبهشت 65 که علی شهید شد.
 
به من گفته بودند که مجروح شده با هلی‌کوپتر به بیمارستان بقیة الله که مال مجروحین بود فرستادنش و باید به تهران بروید، آقای هاشمی که رئیس مجلس و مسئول تدارکات آن قسمت بود به دنبال من و بچه‌‌هایم آمده بود، وی تا تهران با من صحبت می‌کردند که چیزی نیست مجروح شدند. وقتی که به تهران رسیدیم، در منزل برادر همسرم فهمیدم که علی شهید شده است.
 
دفاع پرس
ارسال نظرات