خبرهای داغ:

پهن کردن سجاده از برای حوری بهشتی!!!

من به دنبال ماشین دویدم و تا صدمتر که ماشین ایستاد و پدرم به طرف من دوید، من را بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن، گفت: بچه پاهای من رو سست نکن! ان روز متوجه این حرفش نشدم!
کد خبر: ۹۰۵۶۳۸۹
|
۲۰ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۲:۱۶

خبرگزاری بسیج قزوین: بچه بودم، پدرم عازم جبهه شد،۵ ساله بودم اما خواندن و نوشتن را قبل از رفتن به مدرسه یاد گرفتم، در اول ابتدایی اولین نامه را برای پدرم نوشتم!
۸ برادر و خواهر بودیم که بسیار خانواده پرجمعیتی محسوب می شد و پدر هم کشاورز بود، اما به جبهه رفت تا دنیای دیگری را تجربه کند!
لباس های کهنه برایمان عادت شده بود، کفش بزرگی پوشیدم که ۳شماره از پایم بزرگتر بود.
سرمای زمستان پر آب می شد و پاهایم یخ می زد، اما دانش آموزان هم با اینکه می دانستند که پدرم رزمنده است بی احترامی می کردند، بزرگترها هم با رفتن پدرم به جبهه مخالف بودند.
اهلی روستا اکثرا تمایل به سلطنت داشتند، یک روز یکی از اهالی با پسرش آمد نزد معلم گفت؛ پسر فلانی (من) پسرم را مسخره کرده است، معلم مرا بیرون آورد و لباس و پوشش من و کفش هایم را بچه ها نشان داد و همه شروع به خندیدن کردند، آن روز به قدری گریه کردم دوست داشتم زمین دهان باز می کرد و من را می بلعید، من کسی را مسخره نکرده بودم، برای اولین بار از ته دل نبود پدرم را حس کردم، وقتی از مدرسه تعطیل شدیم پدر همان دانش آموز دوتا سیلی تو گوشم زد و من هم می ترسیدم به مدرسه بروم تا اینکه پس از یک هفته مادرم متوجه شد و به مدرسه آمد و داستان را معلم برایش بازگو کرد.
پس از مدتی هرکس برای سرگرمی و بیماریش نیاز به عقده گشایی داشت مرا تنبیه می کردند!!
هیچ وقت فراموش نمی کنم که یکی از مردان روستا که سلطنت طلب و از نزدیکان بنی صدر بود می گفت باید ریشه این خانواده را زد و گرنه رشد کنند برای همه درد سر می شوند!!
یک روز تب کردم و از شدت بیماری تا مرگ پیش رفتم اما ریالی برای درمان نداشتیم، مردم هم به خاطر اینکه پدرم بسیجی و داوطلب جبهه بود ما را در روستا تحریم کرده بودند.
بر سر راه تخم مرغ می گذاشتند اگر ما برداریم با اتهام دزدی آبروی ما را ببرند.
معلم هم هر روز مرا در کلاس بیرون می آورد و با تمسخر لباس و کفش هایم که بزرگ بود حاضرین را می خنداند تا اینکه بار دیگر از مدرسه فرار کردم.
معلم هم مخالف انقلاب بود اما نمی دانستم، نگاهم به سجاده معلم افتاد که تازه از بی حرمتی و ضربه به شخصیتم خلاص شده بود، گفتم حاجی این سجاده برای چیست؟ گفت شما که کافرید واسه نماز خواندن است و اگر نمازت را درست بخوانی در آن دنیا خدا به تو حوری در بهشت می دهد، شیر و عسل می دهد و هزار وعده قرآنی برایم خواند.
با خودم گفتم، من هم شب و روز نماز می خوانم تا خدا به جای حوری پدرم را برساند و حسابی حال این جماعت را بگیرد! در روستا مکانی شبیه غار پشت خانه ما بود، شنیده بودم که پیامبر در غار حرا به پیامبری مبعوث شد و عبادت می کرد!
من هم غروب به داخل آن غار و شکاف سنگ میرفتم و نماز می خواندم و ساعتی رازو نیاز می کردم.
تا در روز ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ بعد از راز و نیاز کودکانه خود با خدا به خانه آمدم و قتی به درب نگاه کردم یک جفت پوتین نظامی را دیدم و با سرعت به داخل دویدم دیدم پدرم برگشته!
او را بغل کردم و شروع به گریه کردم گرمای محبت و صلابتش را هنوز حس می کنم.
شب پیشش می خوابیدم که مبادا من خواب باشم و او دوباره به جبهه برود و بی پناه شویم.
بعد از ۱۵روز پدرم با لباس پاسداری وارد مدرسه شد و با تمام دانش آموزان خداحافظی کرد و من بغض کردم و پشت مدرسه قایم شدم، پدرم سراغ مرا گرفت و پیدایم نکرد تا اینکه سوار تویوتاهای خاص آن دوران شد و حرکت کرد.
من به دنبال ماشین دویدم و تا صدمتر که ماشین ایستاد و پدرم به طرف من دوید، من را بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن، گفت: بچه پاهای من رو سست نکن! ان روز متوجه این حرفش نشدم! 20تومن به من داد و سوار شد و رفت و تا غروب گریه من ادامه داشت!
ادامه دارد...
1002/ت30/ب

ارسال نظرات
پر بیننده ها