لحظه های سختی که بر رزمندگان گذشت+عکس

عملیات رمضان را عکاسان زیادی به ثبت رسانده اند که به دلیل حجم بالای شهید و مجروح، از آن به تلخی یادآوری می کنند.
کد خبر: ۸۵۴۶۴۷۵
|
۰۵ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۱:۲۹
در دوران دفاع مقدس، عکاسانی در جبهه های حق علیه باطل حضور داشتند که لحظه های دفاع، جان فشانی و گاهی زمان به شهادت رسیدن رزمندگان اسلام  را به ثبت رسانده اند که اگر نبودند، آن لحظه های ناب و خالصانه به فراموشی سپرده می شد.

عملیات رمضان، خاطره تلخی را در ذهن  عکاسان آن عملیات، به یادگار گذاشته است. عکاسانی همچون شهید داریوش گودرزی کیا (شهادت 29 مهر 63  منطقه عملیاتی میمک)، محمد حسین حیدری، علی فریدونی، امیرعلی جوادیان، سعید صادقی، عرب علی هاشمی، منوچهر قلم چی، محمد رضا شرف الدین که با دوربین های خود در این عملیات، به ثبت خاطره پرداخته اند.

عملیات رمضان در تیرماه سال 61 که مصادف با ماه مبارک رمضان بود، انجام شد. عکس های زیادی توسط عکاسان از این عملیات گرفته شده که  قصه ای درون  هر عکس نهفته است. عکاسانی که در این عملیات حضور داشتند به سختی توانستند عکس ها را ثبت کنند.

با محمد حسین حیدری که عکاس جنگ دیروز و قائم مقام انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس امروز است و در عملیات رمضان عکاسی کرده، به گفت و گو نشستیم که ماحصل آن در ادامه می آید:

*عملیات رمضان، برایم خیلی تلخ بود

عملیات رمضان، برای من خیلی تلخ بود، رزمنده های ما نتوانستند به اهداف از پیش تعیین شده برسند. این عملیات در 22 تیرماه سال 61 شروع شد و 15 روز به طول انجامید، به دلیل همزمانی این عملیات با ماه مبارک رمضان، اسم آن رمضان تعیین شده بود.

منطقه ای که این عملیات در آن انجام می شد، ارتفاعی نداشت و مسطح بود، به همین دلیل هیچ جان پناهی برای بچه ها وجود نداشت. چند منطقه مثل پاسگاه زید و کانال پرورش ماهی بود که اکثر مراحل عملیات، حول و حوش این مناطق انجام می شد.

 

 

*لحظه های سختی که بر من گذشت

خاطره تلخی که از این عملیات به خاطر دارم و در عکس ها مشاهده می کنید، مربوط به آخرین روزهای عملیات و  صبح روزی که در منطقه اطراف کانال پرورش ماهی عملیات انجام شده بود، می شود. دشمن در این منطقه با ایجاد موانعی مثل کانال، خاکریزهای مثلثی و پنج ضلعی و در بخش هایی هم با پمپاژ آب مصمم بود که از عملیات و پیشروی رزمندگان جلوگیری کند. بخشی از این کانال ها عرض کمی داشت و ارتفاع آن نیز کم بود، به طوری که وقتی در آن قرار می گرفتی، قسمتی از بدن بیرون بود. در این مرحله از عملیات، رزمنده های ما شب به سمت کانال ماهی حرکت و در این بخش از منطقه عملیاتی پیشروی کرده بودند.

در عکس ها این کانال مشخص است که نیروهای ما به شکل یک ستون در حال حرکت و عبور در آن هستند. کانال پرورش ماهی با این کانال ها فرق داشت و  آن کانال عریض در مجموع به عرض حدود یک کیلومتر و طول 30 کیلو متر و در شرق دجله قرار داشت. در این عملیات، برای این که نیروی زرهی و پشتیبانی ما نتوانند از آن منطقه عبور کند، دشمن  آب آن را در اطراف کانال  پمپاژ کرده بود که سطح زمین به حالت باتلاقی تبدیل شد. (در عکس مشخص است که به همین دلیل وقتی حتی ماشین ها و ادوات نظامی سبک از این قسمت عبور می کردند در زمین، فرورفتگی زیادی ایجاد می شد و تردد به کندی و سختی انجام می شد)

 

 

نیروهای پیاده ما در این کانال ها رفت و آمد می کردند و دشمن به دلیل این که با این منطقه کاملا از قبل مشخص بود و می دانست که رفت و آمد و تجمع نیروها در اینجا بیشتر است، اطراف آن را می زد.

کنار این کانال، یک جاده خاکی بود که نیروی پشتیبان از آنجا می گذشت و گردان­ها  نیز در آنجا، تجمع داشتند. از محلی که صبح، عملیات را از آنجا شروع کرده بودیم حدود 4 کیلومتر به سمت کانال پرورش ماهی رفتم، چون نیروها در آن منطقه پخش بودند و فضا برای عکاسی زیاد بود.

به اطراف منطقه ای که کنار کانال پرورش ماهی بود رسیدم. دشمن تازه عقب نشینی کرده بود و به قدری سریع این اتفاق افتاد که تانک هایشان را روشن گذاشته و فرار کرده بودند. در عکس، این تانک های دشمن مشخص است.

نیروهای ما در این منطقه که ضلع شرقی کانال پرورش ماهی بود، استقرار اولیه پیدا کرده بودند، البته هنوز ماشین های سنگین مثل لودر برای ایجاد خاکریز نیامده بودند، چرا که مورد هدف دشمن قرار می گرفتند.

در اینجا بود که شروع به عکاسی کردم و تعدادی عکس گرفتم. حدود 40 دقیقه گذشته بود که پاتک دشمن شروع شد و چون دقیقا می دانستند بچه های ما کجا هستند و گرای توپخانه ای آن را داشتند، منطقه را زیر توپ و خمپاره بردند. (گرا، یک اصطلاح توپخانه ای است.)

 

 

از قبل مختصات منطقه ای تعیین و ثبت شده است و دشمن می داند که  نیروهای طرف مقابل، حتما از آنجا تردد می کند، بدون این که نیاز به دیده بان داشته باشد. پاتک دشمن به این شکل بود که با تانک یا توپخانه محل استقرار نیروهای ما را به شدت مورد حمله قرار می داد و بعد از این که تلفات زیادی می گرفت، نیروی پیاده را وارد عمل می کرد. قبل از پاتک دشمن، به دلیل این که بچه ها پیشروی کرده  و استقرار یافته بودند، نیروها خوشحال بودند،

اما به قدری پاتک دشمن سنگین بود که در کمتر از نیم ساعت همه چیز عوض شد. در این مرحله تعداد زیادی از نیروهای ما مجروح و شهید شدند و تعدادی دیگر هم درگیر این بودند که مجروحین را جا به جا کنند.

عکس هایی که ملاحظه می کنید برای زمانی است که توپخانه دشمن کار می کرده و به ما پاتک زده  و به شدت نیروهای ما را مورد هدف قرار داده بود.

 

 

در فاصله حدود نیم ساعت که از پاتک دشمن می گذشت، من هم عکس می گرفتم که ناگهان صدای یک گلوله توپ را شنیدم و  خیز رفته و روی زمین خوابیدم. بر اساس تجربه می دانستم که این گلوله تا چه حد در نزدیکی من اصابت می کند. گلوله خیلی نزدیک، اصابت کرد ولی ترکش هایش به من نخورد و به دلیل شدت انفجار، دچار موج گرفتگی شدم و حالت گیجی و تهوع داشتم.

حس حرکت نداشتم و فقط می دیدم که بچه ها خیلی سریع در حال رفت و آمد هستند. آن زمان چون چشمم ضعیف بود و عینک می زدم. وقتی نیروها دور می شدند، حتی با وجود عینک، تصویر واضحی از اطرافم نداشتم. گرمای شدید باعث شده بود تا سراب ببینم و خودروها و نیروها را به شکل شبحی در  سراب می دیدم.

شاید حدود 20 دقیقه گذشت تا به خودم مسلط شدم و زمانی که به اطرافم نگاه کردم، دیدم تقریبا خالی است و فقط شهدا و مجروحینی بودند که به شدت زخمی شده و امکان حرکت نداشتند. آنهایی هم که سالم بودند، عقب نشینی کردند.

تا این عملیات من بیشتر اوقات با آقای جوادیان برای عکاسی می رفتم. از جا بلند شدم و بین شهدا به دنبال جوادیان می گشتم و همین موضوع خیلی وقت گیر شد. بعد از مدتی که گذشت، حدود 400-300  متری ام، تعدادی نیرو دیدم و چون چشمم ضعیف بود، فکر کردم بچه های خودمان هستند. ناگهان احساس کردم که از کنارم صداهایی رد می شود و به خاک می خورد. متوجه شدم تیر هستند که به سویم شلیک می شود ولی به من نمی خورد.

خوب دقت کردم، دیدم این آدم هایی که به سمت من می آیند نیروهای دشمن هستند و به سمت من شلیک می کنند. حالا دیگر نیروی پیاده دشمن، وارد صحنه نبرد شده بود و توپ خانه کار نمی کرد.

فقط جهت را می دانستم که باید به کدام سمت بروم تا به نیروهای خودی برسم. کیف و دوربین را روی دوشم انداختم  و به سمت نیروهای خودی شروع به دویدن کردم. به شکل زیگزاگی می دویدم و دشمن هم به دنبالم می دوید و تیرها خیلی نزدیک به من، به زمین می خورد.

 

 

بعد از حدود 2 کیلومتر که دویدم، به کانالی رسیدم که صبح اینجا عکاسی کرده بودم حدود 60-70 سانتی متر عرض داشت و بعضی قسمت های کانال بخاطر خمپاره و توپهایی که به کناره آن خورده بود از بین رفته بود.خود را به داخل کانال انداختم. خیس عرق شده بودم، اما به سختی هنوز می­‌دویدم. مقداری که جلوتر رفتم، احساس کردم از نیروهای دشمن فاصله گرفتم، شاید فکر می کردند تله است، البته انصافا هم پشت سرم را نگاه نمی کردم. قدری جلوتر، دوباره شلیک خمپاره ها شروع شد.

دقیقا هم کناره­‌های کانال را می‌زدند. با هر صدای خمپاره­ خیزی می‌رفتم. در این میان هم دائم به فکر جوادیان بودم که چه اتفاقی برایش افتاده و اگر زنده ماندم چگونه با خانواده­اش روبرو شوم، من که در آن محدوده تمام شهدا را دیدم اما چرا از او خبری نبود. در همین افکار، قدری جلوتر رزمنده مجروحی را دیدم که فقط به پای چپش ترکش خورده بود و خودش را داخل کانال به عنوان جان­ پناه رسانده بود. متوجه شد که بچه ها عقب نشینی کردند و من را که دید گفت من را هم ببر اگر بمانم اسیر می شوم. 

پشت سر من دیگر کسی از نیروهای خودی نبود و فقط من بودم. او را بلند کردم و دست چپش را روی دوشم انداختم و زیر بغلش را گرفتم و در حالی که از من قد بلندتر بود، با خودم می کشاندم و در همین حین، دائما  نزدیکمان خمپاره زده می شد. هنگامی که صوت خمپاره را می­‌شنیدیم در کانال خم می شدیم، چون ارتفاع کانال کمتر از قد ما بود.

بعضی اوقات هم خمپاره 60 می‌زدند که اصلا صدا نداشت شاید هم بخاطر موج انفجار اولی دائم درون گوشم صدای زنگ می­‌آمد چون این حالت همراه با اضطراب بود و خمپاره هم خیلی نزدیک زده می شد، متوجه نبودم که چه اتفاقی می افتد. همینطور که می رفتیم، احساس کردم که آن مجروح، خودش دیگر راه نمی آید و خیلی سنگین شده بود. به او گفتم من نمی توانم وزن تو را تحمل کنم و خودت هم باید کمک کنی، می دانم که درد داری ولی شرایط طوری نیست که استراحت کنیم.

 

 

کمی که گذشت، متوجه شدم نه حرفی میزند و نه جواب من را می‌دهد هوا به شدت گرم، گلویم هم خشک خشک و نفس کشیدن برام سخت شده بود. تمام تلاشم را می کردم که او را با خود بکشانم که یکدفعه دیدم دست راستم که زیر بغلش بود، گرم شده است. احساس کردم دستی که روی شانه ام است را نگه داشت‌ه­ام  و او را روی زمین می­‌کشانم. وزن حدود 90 کیلو را با خودم می کشاندم و خودش قدمی از قدم بر نمی داشت.

 به دستم که نگاه کردم، دیدم تمام دستم خونی شده است. به چهره مجروح که نگاه کردم، دیدم که ترکش به گلویش خورده خون بشدت از گلویش بیرون میزد و تنفسش خیلی کوتاه و صدادار شده بود. یک ترکش هم به سرش خورده بود و بهوش نبود در حال شهید شدن، امکان این که با خودم ببرمش نبود. متاسفانه پلاکی هم در گردن نداشت  همان جا او را روی زمین خواباندم و درحالی که دیگه به زنده ماندنش امیدی نداشتم دوباره به دویدنم ادامه دادم.

به خاکریزی رسیدم که شب قبل از آن مرحله عملیات، نیروها از آنجا حرکت کرده بودند. از خاکریز بالا رفته و مثل یک جنازه، پایین افتادم. دیدم که جوادیان و صادقی نشسته اند و در حال خوردن هندوانه هستند.

 

 

ارسال نظرات