یک خاطره از شهید عبدالرضا کریم آزاد از شهدای والفجر 8

شهید در گلزار شهدا برای خود جا گرفته بود/ این جا، جای من است

شهید عبدالرضا کریم آزاد فرزند حسن متولد 1337/12/19 در آبادان بود که در عملیات والفجر 8 در فاو عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
کد خبر: ۹۱۹۱۴۱۴
|
۲۹ آبان ۱۳۹۸ - ۰۴:۴۰

به گزارش خبرگزاری بسیج از دشتستان، 

زندگي نامه شهيد

شهید در گلزار شهدا برای خود جا گرفته بود/ این جا، جای من است

بسيجي شهيد عبدالرضا كريم آزاد فرزند حسن و فاطمه غلامي در سال 1337در شهرستان آبادان دريك خانواده مذهبي ديده به جهان گشود . او در سن 7 سالگي به همراه خانواده خود به برازجان عزيمت نمود.علاقه اش نسبت به اسلام در همان دوران كودكي در چهره اش نمايان بود.شهيد عبدالرضا كريم آزاد دوران مدرسه خود را   در مدرسه شهيد جاويد كازروني پشت سر گذاشت،اخلاق او طوري بود كه ديگر برادران دانش آموز و دوستان خود را تحت تأثير قرار مي داد.سپس دوران تحصيلي متوسطه را در دبيرستان امام خميني(ره) برازجان گذراند و موفق به اخذ ديپلم گرديد.آن شهيد بزرگوار فعاليت هاي خود را از همان نوجواني زير نظر حجت الاسلام اعتصامي آغاز كرد،ايشان زير نظر استاد خود مشغول به فراگيري قرآن و  مسائل ديني شد.با پيروزي انقلاب اسلامي به فعاليت هاي خود در مساجد ادامه داد و پس از آن در پايگاه مقاومت فتح المبين شركت فعال داشت.و هميشه به فكر مردم مستضعف و محروم جامعه بود و لحظه اي از تلاش و كوشش خود دست برنمي داشت.

اين شهيد بزرگوار جهت گذراندن دوره عقيدتي از طرف بسيج سپاه پاسدارن به تهران عزيمت نمود و علاوه بر گذراندن دوره مذكور به آموزشهاي رزمي همچون تخريب،غواصي،آرپي جي زن در پادگان المهدي (عج) پرداخت.پس از آموزش با ديگر هم رزمانش براي نبرد حق عليه باطل در عمليات هاي بسيار زيادي شركت نمود.اين شهيد بزرگوار با پست سازماني تكنسين دامپزشكي به استخدام اداره كل كشاورزي استان بوشهر در مركز خدمات حومه برازجان مشغول به كار گرديد،و با هماهنگي اداره كل كشاورزي و دامپزشكي استان بوشهر از طرف بسيج مركزي راهي جبهه حق عليه باطل شد.كه بالاخره در تاريخ 21/11/64 و در عمليات والفجر8 در فاو به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

شهید در گلزار شهدا برای خود جا گرفته بود/ این جا، جای من است

 «جهاد فرهنگي»

در اوايل انقلاب و  در سن 20سالگي، او بر ضد منافقين فعاليت مي‌كرد.يك شب در خيابان شريعتي،منافقين به او حمله  ‌كردند و نوشته‌هايي را كه عليه آن ها نوشته بود از او گرفتند و به او گفتند:ما نوشته‌ها را از تو گرفتيم و تو ديگر هيچ كاري نمي‌تواني بكني.او هم شجاعانه پاسخ داد:اگر نوشته‌هاي مرا گرفتيد، فكرم را كه نمي‌توانيد بگيريد.اين نوشته‌ها را از همين فكرم گرفته‌ام.

 

«بوي عمليات»

او هميشه مـوقع عمليات كه مي‌شد،بـه تك تك مـا خواهرها سر مـي‌زد و خداحافظي مي‌كرد.دفعه‌ آخر كه مي‌خواست  به محل كارش اداره دامپزشكي برود و تقاضاي مرخصي ‌كند،مسئولش به او مي گويد مـا به تو اين جا بيشتر نيـاز داريم اگر قرار است كاري‌ انجام دهي و دينـت را ادا كنـي همين جا هم به تو نياز دارند.او در جواب مـي‌گويد:اگر اين طور است تا زمـاني كه احساس كنم،جبهه به من نياز بيشتري دارد،من به جبهه مي‌روم.مسئـولش مي‌گويد:من به تو اجـازه نمي‌دهم كه بروي امـا رضا مي‌گويـد:من مرخصي مي‌نـويسم و مي‌روم.بعد از اين كه رفت دوباره برگشت و به مسئولش گفت:مـن نمي‌خواهم با نـارضايتي بروم به من رضايت بدهيد و مسئولش نيز گفت:من شوخي كردم برو.

شهید در گلزار شهدا برای خود جا گرفته بود/ این جا، جای من است

روز 28/11/64 بود در خانه خودمان  بودم تازه از تشييع جنازه يكـي از شهداء برگشته بـودم(جالب اين كه آن شهيد  هم جـز همان شهـدايي بود كـه در عمليات والفجـر 8 به شهادت رسيده بود و رضا هـم در همان عمليات بود)تا اين كه شوهرم به همـراه دوستانش و چند ماشين بـه خانه ما آمدند مـن همين كـه آن ها را ديدم،از شوهرم پرسيدم:رضا شهيد شده؟شوهرم گفت اين چه حرفي است كـه مي‌زني.خلاصه ما سوار ماشين شديـم.در راه بـه آسمان كه نگاه مي‌كردم چهره او را و جسدش را مي‌ديدم و يقين  پيدا كـردم كه او  شهيد شده است.وقتي بـه خانه پدرم برازجان رسيديم همه چيز را فهميدم و او در عمليات والفجر 8 در 27/11/64 در ساعت 12شب شهيد شد. 

ايشان بسيار خوش اخلاق بودند و احترام زيادي براي پدر و مادر قائل بودند.يك بار بر سر موضوعي با پدر و مادر با صداي بلند صحبت كردم.او با من دعوا كرد  و گفت:هيچ وقت صدايت را در مقابل پدر و مادر بلند نكن.از زماني كه وارد دبيرستان شد  رفتار و شخصيتش تغيير كرد.بسيار فعال بود  و درباره منافقين اطلاعات كسب مي كرد.فوق ديپلم و شغلش دامپزشكي بود و اخلاقش  طوري بود كه خود نمايي نمي كردند و هر كاري انجام مي داد آن را بيان نمي كرد و فردي تو دار بود.هميشه در رابطه با حفظ حجاب،راستگويي،داشتن صداقت و غيبت نكردن،با ما صحبت مي كرد و اين خصلت ها را با رفتار و كردارش به ما مي فهماند.هميشه سعي مي كرد نمازش را اول وقت بخواند.از دوستان ايشان شهيدان:محمد حسيني،ناصر ارشدي و امرالله قنبري بودند.با آقاي عبدالحسين اعتصامي از كودكي دوست بودند در اكثر مراسم شركت مي كرد و به قرآن علاقه زيادي داشت الگو پذيري ايشان از ائمه  اطهار(ع)بسيار بالا بود و نيز به امام خميني(ره) علاقه فراواني داشت.بزرگترين آرزويش شهادت بود.

آخرين سفري كه به مرخصي آمده بود و مي خواست دوباره برگردد به ايشان گفته بودند:شما هرقت مي آييد زمان حمله است و حالا هم زمان حمله مي باشد.بار آخري كه مي خواست به جبهه برود،با ما خيلي صميمانه تر صحبت مي كرد.وقتي كه رفت،يازده روز بعد شهيد شد.

يك شب همسايه مان خواب عبدالرضا را ديده بود كه بقچه سبز رنگي در دستش بوده و آن را به همسايمان داده بود و گفته بود كه اين بقچه را به خواهرم بده و بگو پسري مي آوري و نامش را رضا بگذار.در صورتي كه من همان موقع باردار بودم و هيچ يك از اقوام نمي دانستند.

وقتي كه شهيد شد يكي از دوستانش،موقعي كه من در بالاي قبر عبدالرضا نشسته بودم،آمد و گفت:من هم رزمش بوده ام،خيلي بچه فداكاري بود،اگر بچه هاي رزمنده  كم سن و سال بودند و يا كوله بارشان سنگين بود،به آن ها كمك مي كرد.در عمليات فتح المبين در خرمشهر بود،كه بر اثر اصابت تركش بر بازويش مجروح شد.زماني كه مي خواست خداحافظي كند،من قرآن را بالاي سرش گرفتم كه ايشان از زير قرآن رد شود.در همين حين دستم به بازويش خورد،رنگش پريد و احساس درد كرد.به او گفتم چه شده؟گفت بازويم كمي درد مي كند و اين آخرين خداحافظي او از من بود.يك روز به او گفتم كه ديگر بس است چقدر به جبهه مي روي ايشان با خنده به  من  گفتند:توخوشت نمي آيد كه بعداً بگويند خواهر شهيد هستي(در حالي كه در صورتش نيز حالتي خاص نمايان بود.)

آقاي حسيني  كه خودشان نيز پدر دو شهيد هستند خبر شهادت برادرم را آوردند، شهادت ايشان برايمان خيلي سخت و غير قابل باور بود.فرداي روز شهادت بود كه پيكرش را تشييع كرديم و در تاريخ 28 /11/64 بدنش را كه هنوز گرم بود و سردي بدن يك مرده را نداشت در گلزار شهداي برازجان به خاك سپرديم.

 

«اين جا جاي من است»

خاطره اي كه برايتان تعريف مي كنم حدود يك ماه قبل از شهادت برادرم اتفاق افتاد.كه واقعاً همه را مخصوصاً خانواده شهيد(محمود بهبهاني)را حيران  كرد و انگشت به دهان گرفتند.آن اتفاق اين بود كه محمود بهبهاني در برازجان در مانوري با موتورسيكلت  شهيد شد.و اين عزيز  از دست رفته را در قطعه شهداء مي خواستند به خاك بسپارند.زمان خاك سپاري برادر شهيدم عبدالرضا در تمام مراحل كفن و دفن و تشييع و نماز و تمام كارهاي ايشان حضور فعال داشتند.اما شهيد عبدالرضا مانع شد كه شهيد محمود را در جايي كه قرار بود،دفن كنند،و برادرم با خواهش و تمنا از خانواده و افرادي كه براي شهيد قرار بود قبر را آماده كنند،خواستند كه يك قبر آن طرف تر، قبر را بكنند.اين خواسته برادرم براي آن خانواده و افراد قدري سنگين به حساب آمد و با اعتراض خانواده شهيد مواجه شد و آن ها خيلي ناراحت شدند و گفتند:مگر فرزند ما شهيد نشده و يا جزء شهداء نيست كه شما نمي گذاريد كنار بقيه شهداء او را به خاك بسپارند.يا به خاطر اين كه جگر گوشه ما در برازجان بوده و در اينجا شهيد شده اين تقاضا را مي كني؟ برادرم در جواب آن خانواده محترم گفت: كه،اصلاً اين طور نيست ، يك نفر كنار قبر ابراهيم كريم آزاد براي خودش جا گرفته است.و چه بسا كه آن كسي كه براي خودش در اينجا جا گرفته با شهيد شما هيچ فرقي كه ندارد،هيچ بلكه مقام و مرتبه شهيد شما خيلي بالاتر از آن هم باشد.ولي با اين حال از شما خواهش مي كنم كه اين جا كنار قبر اين شهيد(ابراهيم كريم آزاد)ايشان را به خاك نسپاريد.بالاخره آن خانواده محترم به خواسته ايشان احترام گذاشته و همان طور كه برادرم خواستند عمل كردند.از اين موضوع حدود يك ماهي گذشت،كه برادرم عبدالرضا شهيد شدند و طبق خواسته قلبي خودش كه از قبل مهيا كرده بود،در كنار قبر پسر عمويش ابراهيم كريم آزاد به خاك سپرده شد.در اولين برخورد با مادر شهيد محمود بهبهاني،مادر شهيد جريان را براي ما تعريف كردند و در حالي كه خيلي ناراحت و شرمنده بود ، دائماً با خودش مي گفت : من نمي دانستم كه تو اين جا را براي خودت گرفته اي؟چرا در آن لحظه اي كه تو اين قدر پا فشاري مي كردي،من متوجه اين جريان نبودم؟

 

 

«سنگر خانوادگي»

 من خواهر بزرگ تر خانواده هستم و نسبت به  خواهران و برادرانم احساس مسئوليت مي كردم.به طوري كه اگر بگويم به جاي مادر مان برايشان زحمت كشيدم و با آن ها در ارتباط بودم،كم نگفته ام.در زمان جنگ برادرانم در خدمت جبهه بودند،مخصوصاً عبدالرضا و عبدالرحمان وكريم.عبدالرضا اولين شهيد خانواده بود و دومين عبدالرحمان بودند.ايشان هر وقت كه قصد سفر به جبهه را داشتند طبق علاقه شديد كه به همه افراد خانواده داشت،براي خداحافظي سري به ما مي زد.در آخرين سفري كه عازم جبهه بودند در والفجر8 به طور اتفاقي از شهرستان كنگان به خانه پدري آمدم.مادرم تا مرا ديد،گفت:چه خوب شد كه آمدي،خيلي دلم در فكر تو بود گفتم چرا؟مگر چه شده است؟مادرم گفت مگر نمي داني رضا دوباره قصد دارد به جبهه برود؟گفتم مگر تو ناراحتي؟مادرم كه عكس العمل مرا ديد،ديگر چيزي نگفت فقط نگاهم كرد.مادرم حق داشت نگران باشد.چون كه5 تن از پسرانش در جبهه بودند.يكي از آن ها در نيروي دريايي بود و دومين در شركت نفت آبادان،زير بمباران بود و 3 تاي ديگر كه بسيجي بودند.با اين حال مادرم را دلداري دادم و گفتم:مادر جان فقط برايشان دعاكن.ضمن اين كه در آشپزخانه با مادرم صحبت مي كردم رضا آمد و همين كه مرا ديد با لبخندي گفت:به به چه عجب خوش آمدي؟چه قدر كار خوبي كردي با وقت كمي كه داشتم،مي خواستم امروز بيايم پيشت.گفتم:چرا مگر چي شده؟مادرم گفت:آقا رضا قصد دارد به جبهه برود.در جواب گفتم:مگر رضا چقدر به جبهه مي رود؟اگر حقي بود فكر كنم تا به حال به جا آورده است او كه از اول جنگ تا به حال تقريباً در تمام عمليات ها شركت كرده و زخمي هم شده.حتي تركش هم در بدنش هست.باز هم مي خواهد برود؟آقا رضا خوب به حرف هاي من و مادرم گوش داد و بعد بدون هيچ گونه مكثي گفت:ببينم تو دوست نداري به جاي خواهر داماد خواهر شهيد بشوي؟آيا تو دوست داري كه بعثي ها خواهر تو را از دو پا به دو ماشين ببندند و آن قدر اين دو ماشين از هم فاصله بگيرند،تا خواهرت زنده زنده از وسط نصف شود؟سپس گفت:خواهرم تو بايد من را در لباس بسيجي و با نايلون در صندوق شهداء ببيني و ديگر حرفي نزد و از آشپزخانه بيرون رفت.تمام تنم به لرزه افتاد.ديگر ياراي ايستادن نداشتم و همان طور آرام كنار ديوار آشپزخانه نشستم و ديگر حرفي نداشتم بزنم.رنگ از چهره ام پريده بود.قلبم داشت از جايش كنده مي شد.در همين حال دست رضا را روي شانه هايم احساس كردم.بلندم كرد و گفت ببخشيد؟اصلاً دست خودم نبود از تو معذرت مي خواهم.بابا ما كجا و شهادت كجا؟ما كي شهيد مي شويم؟مگر نمي بيني من هر دفعه سالم تر و سرحال تر از جبهه برمي گردم.خاطرت جمع باشد اين دفعه زودتر برمي گردم.فرداي آن روز رضا عازم شد و ما هم به كنگان رفتيم ولي خيلي در فكر بودم و نگران.بعد از يك هفته تلگراف سلامتي رضا از جبهه آمد و مادرم كه خيلي نگران حال من بود آن را برايم فرستاد و گفت:رضا حالش خوب است و نگران او نباش.ظهر ساعت 12 تلگراف به دستم رسيد خيلي خوشحال شدم و شكر خدا را به جاي آوردم همان روز بعد از ظهر چند شهيد به كنگان آوردند و من هم طبق معمول هميشه براي تشييع جنازه رفتم.و خيلي اشك ريختم.دلم خيلي شور مي زد بعد از تشييع به منزل آمدم تا در زدم همسرم در را باز كرد و گفت كجا بودي؟حتماً بازهم ....وقتي چشمان اشك بارم را ديد ديگر چيزي نگفت.او خيلي ناراحت بود.چون خبر شهادت رضا را به او داده بودند.و نمي دانست چه كار كند فقط گفت:كه زودتر آماده شو تا برويم برازجان.گفتم براي چه؟گفت رضا آمده و گفته حتماً به برازجان برويم.گفتم رضا كه رفته جبهه و تازه امروز تلگراف او به دستم رسيده است.چه طور شده كه به اين زودي برگشته است؟ نكنه؟حرفم را بريد و گفت رضا قدري زخمي شده و در بيمارستان برازجان بستري مي باشد و منتظر ماست.بله او راست مي گفت رضا برازجان بود و در سرد خانه بيمارستان و نه زخمي.راه كنگان تا برازجان برايم طولاني شده بود.لحظه اي كه ما را براي ديدن جسد برادرم بردند خيلي سعي كردم به خواسته برادرم احترام بگذارم.درست آنچه را كه او پيش بيني كرده بود.او در صندوق و با لباس زيباي بسيجي و سر و روي پر از خاك كربلا، در آرامش خيال به خواب رفته بود.او را بوسيدم و گفتم آفرين بر تو و واقعاً به اين لحظه افتخار مي كنم. 

 

«وصيت نامه شهيد»

بسم الله الرحمن الرحيم

((ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمه انك انت الوهاب.))

بار پروردگارا دلهاي ما را به باطل مايل مكن بعد از آن كه هدايت كردي ما را و از جانب خويش بر ما رحمت فرست كه تو بسيار بخشنده اي.

با سلام به مهدي موعود(عج) و نائب بر حقش امام روح الله سلام و درود به خانواده معظم شهداءكه سهم عظيمي در اين انقلاب شكوهمند دارند.و با سلام به امت حزب الله و خانواده گراميم.

انسان هرچه به مرگ نزديك تر مي شود رابطه اش با دنيا قطع گشته و بيشتر متوجه ذات احديّت مي گردد.زيرا در مصائب است كه انسان خود را محتاج تر از هميشه مي يابد و اين از خصائل اهل دنيا است.ولي آنان كه پا در محدوده جبهه مي گذارند، به ناچار هم كه شده بايستي خود را با اين محيط وفق دهند.و از خداوند مي خواهم مرا از آن دسته قرار دهد كه هميشه به ياد او هستند،و تنها او را مي ستايند و از او كمك مي طلبند.و عاجزانه تقاضا دارم مرا جزء آن دسته قرار دهد كه در فرداي محشر با شهداء كربلا،ابا عبدالله(ع) و يارانش محشور مي شوند و با فضل وكرمش مرا مورد حسابرسي قرار دهد.اگر شهادت كه منتهاي آرزوي عارفان و سالكان درگاه الهي مي باشد،نصيبم شد،با شنيدن اين خبر،خانواده ام،خداوند را شكر گفته و براي بقاي عمر امام دعا كنند.و از خداوند بخواهند كه به آنها صبر عنايت فرمايد و همين افتخار براي آنها بس،كه جزء خانواده شهداء قلمداد مي شوند.كه امام آن گونه درباره آنها صحبت نموده اند.و دل قوي دارند و از ياد خدا غافل نباشند.

و از برادرانم مي خواهم كه هم چون گذشته رفتن به جبهه را سرلوحه كار خويش قرار دهند.و هميشه با توكل به خداوند در خط انقلاب و امام باشند.و معيار و ميزان برايشان گفتار و كردار امام باشد.

واز خواهرانم مي خواهم كه از اين پس بيشتر به مسائل عبادي و شعائر اسلامي كه نمود آن،يكي،حجاب است،توجه داشته باشند،و از پدر و مادرم كه برايم بسيار عزيز هستند و زحمات فراواني برايم كشيده اند عاجزانه تقاضاي عفو و گذشت دارم.و همه اميدم به دعاي خير و استقامت آن ها است و طلب بخشش دارم از آن ها،به خاطر جسارت هايي كه در محضر آن ها كرده ام.

و امّا دوستان!سفارشي مؤكد دارم،در مسير اسلام و خط امام هم چنان حركت كنيد و ناملايمات شما را از صحنه بدر نكند .

و اما برادران بسيجي ام ، شماها اميد امام و انقلاب هستيد ، پس سعي كنيد با اين ارج و منزلتي كه براي شما قائل هستند،بتوانيد نماينده واقعي اسلام و انقلاب باشيد،برادران! سعي كنيد كه تمام اعمال و رفتار و كردارتان فقط براي خدا باشد از حركاتي كه باعث لكه دار كردن اين قداست است،جداً پرهيز كنيد.و در تمام كارها امام را مد نظر داشته باشيد.سعي كنيد تمام سخنان امام را با تمام وجود درك كنيد و بدان عمل نمائيد.مسائل عبادي را بسيار مهم بدانيد حضور در نماز جماعت و جمعه باعث رشد خودتان و حضور دائمي نيروهاي معتقد و متدين است.پس با ارج گذاشتن به اين مسائل مشت محكمي به دهان ياوه گويان بزنيد.خداوند را هميشه ناظر بر اعمال خود بدانيد و فقط رضاي خداوند را طلب كنيد.امّا خواهشي كه از شما دارم،برايم دعا كنيد و از خداوند طلب مغفرت كنيد.و هميشه پايگاه را سنگر تبليغ و ترويج اسلام و مبارزه با مظاهر ضد خدا قرار دهيد،ان شاءالله كه در اين امور موفق باشيد.

خدايا تا ظهور دولت يار خميني را براي ما نگهدار

والسلام عبدالرضا كريم آزاد 5شنبه 17/11/64

انتهای پیام/

ارسال نظرات