به گزارش خبرگزاری بسیج، یک روز که به مسئولی از مسئولان اردوهای جهادی در خصوص فعالیت های شان انتقاد کردم به من پیامک کرد «تو به همون ننه حلیمه توجه کنی بهتر است»! و من پاسخ آن آقای مسئول را اینگونه دادم که « افتخار ما همین است که با امثال ننه حلیمه حشر و نشر داریم و ...»
1) ننه حلیمه:
اولین بار که سال87 به روستای ایلیخ بولاغی قم رفتیم و قصد برگزاری اردو داشتیم به جانبازی سرافراز و عزیز برخورد کردیم بنام کریم عابدینی که شیمیایی بود. وقتی سوال کردیم که آیا نیازمندی هست که برای او خانه ای بنا کنیم. عمّه خود را به ما نشان داد.
وارد منزل پیرزن روستایی شدیم که در 10 متر خانه کاهگلی بسیار قدیمی با سقف های گنبدی شکل زیست می کرد اتاقی که هم آشپزخانه بود هم محل استراحت و هم ... برای مان از سختی های زندگی در چنینی مکانی گفت به ویژه از آزار مار و عقرب و رتیل که طبیعت آن روستای گرم بیابانی است.
فیلمبردار به من گفت ای کاش ماری چیزی می آمد که این صحنه را به مسئولان امر نشان می دادیم در همین اثنا بود که دعای او در دم مستجاب شد و ماری خودنمایی کرد که یکی از اهالی به سرعت آن مار را کشت.
اگر چه بعد از آنکه این تصویر از سیما پخش شد به جای آنکه مسئولین کمکی کنند از محیط زیست تماس گرفته و قصد شکایت از ما را داشتند که چرا مار زبان بسته را کشته اید؟!!
به هر حال دست به کار شده و ساخت خانه ننه حلیمه به همت کمیته عمرانی جبهه جهادی منتظران خورشید پس از اخذ مجوزهای لازم و تعیین مکان جدید با مشورت شورای روستا 15 مرداد 88 آغاز و پس از 25 روز مجاهدت سرسختانه و شبانه روزی جهادگران به اتمام رسید و خانه ی ویلایی 58 متری این پیرزن بنا گردید و... هنوز که هنوز است گاهی خدمت او می رویم تا دعای مان کند.
2) ننه خاور:
چه باید گفت از این پیرزن تنها؟ ... آنقدر مهربان و صمیمی بود که هیچگاه قد خمیده و چهره ی خسته و اخلاق نازش را فراموش نمی کنیم. ننه خاور 90 سال را تنها زندگی کرد و در نهایت غربت دو سال گذشته سفری ابدی اش را آغاز نمود. همین یک ماه قبل پشت درب منزلش رفتم و زار زار گریستم که او هم مادری بود و مادری کرد برای منتظران خورشید.
اولین بار ننه خاور را تیرماه 88 دیدم که در روستای نعمت آباد در اتاقی 8 متری زندگی می کرد ... باز هم
همان قصّه ی تکراری که این اتاق هم آشپزخانه اش بود و هم ...
بدتر از همه آنکه حمام و سرویس بهداشتی هم نداشت و ... دل بچه ها خیلی گرفت که باید برای او کاری کرد. امّا خب چون درگیر ساخت خانه ننه حلیمه و همزمان ساخت خانه برای جوان روشندل در روستای عباس آباد بودیم، لذا چند ماهی به طول انجامید تا برای ننه خاور حمام و سرویس بهداشتی بسازیم. قرارمان چند باری با بچه های جهادی از این هفته به هفته بعد تغیر می کرد تا آنکه دل را به دریا زده و بالاخره عهد و پیمان بستیم. تعطیلات تاسوعا و عاشورای سال 88 بیاییم و خدمت و تکلیف مان را انجام دهیم.
آنقدر وضع ننه خاور دل ها را ریش ریش و جگرمان را سوزاند که کارگردان جبهه که همیشه طّی این سالها مشغول تصویربرداری و مستند سازی بود او هم دوربین را کنار گذاشت و گفت من هم می خواهم کارگری کنم.
صبح روز تاسوعا وارد روستا شدیم با دیدن ما « داوود فیضی » که مسئول شورای روستاست بغضش گرفت و اهالی هم دگرگون شدند. ما که از این بغض ها تعجب کرده بودیم، علّت را پرسیدیم که آقا داوود مثل همیشه خوش برخورد گفت: « 4 سال پیش دقیقا همین روز تاسوعا خانه ننه خاور آتش گرفت و ... او بی خانمان شد. ما به او این اتاق را دادیم و حال شما جهادگران دقیقا روز تاسوعا آمده اید» آری این چه پیامی می توانست داشته باشد جز آنکه ارباب به ما توفیقی عنایت کرده که یقینا کمتر از سینه زنی و عزاداری در هیئت نیست اگر چه ما حین بالا بردن دیوار، زیارت عاشورا خواندیم گریستیم و ناله کردیم ...
بچه ها کمکی کردند و تمام تجهیزات مورد نیاز خانه را از آبگرمکن و تخت و پتو و ... برای ننه خریدند و خانه ی ننه خاور نونوار شد و او هم به جمع ننه های مان پیوسته و در زمره ی دعا کنندگان ما بیچارگان قرار گرفت.
که اگر دعای این پیرزن نبود حتما اوضاع مان خرابتر از اینها بود. باید به آن مسئول مدعی گفت: « افتخار ما حشر و نشر با همین پیرزنان روستایی است»
3) ننه قزبس
هرچه از نشاط و روحیه و مقاومت و ایستادگی ننه قزبس
بگویم باز هم کم است که هزاران مرد هم به استواری او نمی رسند. ننه ما یکه
و تنهاست در شجاعت و غیرت و در صبر و اخلاق و هزار خوبی دیگر...
ننه قزبس جواهری است که از هر انگشتش هزار هنر میبارد هنرهایی که دیگر در
هیچ کلاس اخلاقی هم نمی گویند و شاید بلد نیستند بگویند. حضور در محضر ننه
کلاس اخلاق عملی است و خدا می داند که بلوف و غلو نمی کنم که بخشی از عین
واقعیت را بیان میکنم که شنیدن کی بود مانند دیدن؟!
اصلا هر وقت دل مان می گیرد و کم می آوریم می رویم او را می بینیم که بمب روحیه است.
ننه قزبس را اگر چه سالها بود دورادور می شناختم امّا برایم گمنام مانده بود تا همین اسفند ماه 93 که از روستای انجیرلی خودش را به مراسم شب خاطره منتظران خورشید در تهران رسانده بود. آن شب که مراسم تمام شد به من گفت « پسرم تونستی به روستا بیا که بنیاد شهید اصلاً توجهی به ما ندارد » از ننه همین را دانستم که فرزندش جانباز است.
یک هفته بعد با جمعی از معاونین روابط عمومی بسیج به منزل شان رفتیم. میهمان نوازی ننه قزبس متفاوت بود.
پیرمردی بستری در منزلش بود که بعدها فهمیدیم همسرش
سالها بیمار و زمین گیر است. از فرزند جانبازش پرسیدم که گفت « حسین »
جانباز 70 درصد اعصاب و روان است که مدتی در آسایشگاه و روزهایی هم پیش من
است. « گفت دوست دارم حسین همیشه پیش خودم باشد با اینکه وقتی پیشم است در
شبانه روز یکی دو ساعت بیشتر نمی خوابم امّا خب پسرم هست ... چون حیاط
خانه مان دیوار ندارد
وقتی می آورمش خانه، هم سگ ها آزارش می دهند و حتی یکبار او را گاز گرفتند
هم می رود به بیابان و گم می شود. با اینکه چند باری حسین مرا آنقدر زده که
حتی یکبار روانه ی بیمارستان شدم امّا قلب و جانش آنقدر پاک و مهربان است
که دوست دارم پیش خودم باشد...»
خلاصه آن روز فهمیدیم ننه قزبس 5 میلیونی را بابت قسط ساخت خانه به بانک مسکن بدهکار است که خدا کمک کرد و مسئول روابط عمومی بسیج استان قزوین، دفترچه ی قسط او را تحویل گرفت و ... خیال ننه از این بدهی راحت شد.
مسئول روابط عمومی سازمان اردویی و راهیان نور هم گفت: « ما هزینه ساخت دیوار حیاط خانه ننه را می دهیم » و همین جمله بس بود که منتظرانی ها پای کار بیایند...
چهار ماهی گذشت تا آنکه ساخت دیوار 80 متر طول و 2 متر ارتفاع، روز عید سعید فطر سال 94 آغاز شد. روز پنجم هم سرداران بسیج به جمع جهادگران پیوستند از سردار یعقوب سلیمانی که هزینه ساخت را انفاق کرده بود تا دکتر رییسی زاده (مسئول سازمان بسیج جامعه پزشکی) سردار یزدانی ( معاون تربیت بدنی بسیج)، سردار مهدوی نژاد ( فرمانده سپاه قم)، سردار آذرنوش ( مسئول سازمان بسیج ورزشکاران )، برادر بصیری ( مسئول سازمان بسیج رسانه) برادر زندی ( مسئول مرکز سایبری بسیج) و معاون روابط عمومی سازمان بسیج که همه آمدند در این کار خیر، سهمی ویژه داشته باشند.
خوب یادم هست که لحظاتی به اتمام و افتتاح این دیوار بلند و طولانی مانده بود که حتّی عکاس خبرگزاری فارس هم که همراه دیگر عکاسان رسانه ها در حال ثبت این لحظات جاودان بود، طاقت نیاورد و بیل و فرغون به دست گرفت که فقط به عنوان عکاس نامش دراین جهاد ثبت نگردد و ثواب کارگری هم در پرونده اعمالش ثبت شود.
لحظه افتتاح رسید کمیته فرهنگی در ابتکاری جالب دو
چفیه را با یک سربند به هم گره زده بود و با بازکردن سربند، چفیه ها از هم
جدا می شد. حسین و ننه قزبس را صدا زدم که سربند را باز کنند. ابتدا قرآن
را باز کردم باورش برایم سخت بود که چقدر خدای سبحان به فکر ما هست و چقدر
نظاره گر اعمال ماست آیه 22 سوره انسان آمد « ان هذا کان لکم جزاء و کان
سعیکم مشکورا» (همانا این پاداش برای شماست و سعی و تلاش شما مورد قدردانی
است) به محض آنکه حسین و مادر سربند را باز کرده و چفیه ها از هم جدا شد
ناخود آگاه دستانم سربند را بالا برد و برفراز پیشانی حسین در حالی بست که
حسین که آن چند روز هیچ جمله ای از او نشنیده بودم بلند
گفت « می خواهم بروم جبهه » و ای کاش فضا اجازه می داد تا بلند بلند بگریم.
ننه قزبس که گویا دنیایی را به او داده اند دایما به قربان قد و بالای
جهادگران می رفت و با چای و دود اسپند و خوشحالی از بچه ها پذیرایی می کرد.
مسئول کمیته پشتیبانی می گفت بعد از آنکه بچه های جهادی رفته و ما هم تمام وسایل را جمع و جور کردیم؛ گفتیم یک بار دیگر برویم پیش ننه و حسین و خداحافظی کنیم. ننه با دیدن ما کلی خوشحال شد و به حسین گفت: «پسرم! بچه ها دارند می رن جبهه، دوست داری باهاشون بری؟ « حسین با اون معصومیت و صدای نازک گفت: «آره مامان دوست دارم برم سوسنگرد و دهلاویه » و سپهر (مسئول پشتیبانی ) می گفت « فلانی ! جاتون خالی همونجا با بچه ها کلی گریه کردیم»
آره رفقا! ما منتظران خورشیدی ها، ننه ها و باباهایی داریم که هیچ کس تو عالم نداره و به همه مسئولان می گیم که تمام افتخار ما همنشینی با همین پیر مردان و پیر زنانی است که فراموش شده اند ... ننه خاور که رفت امّا بیایید شرمنده ننه حلیمه و ننه قزبس نشیم. شرمنده حسین عباسی و کریم عابدینی و بقیه جانبازهای روستا نشیم...
4) ننه فاطمه
بگذارید یه ننه دیگر رو در روستای انجیرلی معرفی کنیم. پیرزنی که قراره به زودی بریم و دیوار خونش رو سیمان و سفید کاری کنیم و کمی هم کمکش کنیم البته ببخشید با خدمت به او در اصل به خودمون کمک کنیم.
ننه فاطمه پیرزنی که مدتهاست زمین گیر شده و همه اش
روی تخت خوابیده، صداها رو به سختی سختی می شنوه و افراد رو خیلی تشخیص نمی
ده همین چند روز پیش که رفتیم یکی از بچه های ما رو با تنها پسرش که در قم
زندگی می کنه اشتباه گرفت و اومد پیش این بنده خدا نشست و کلی درد دل کرد.
پیرزنی که یک ماه قبل از عید، پسر دوّمش که حدود 50 سالی داشت در اثر سکته فوت می کنه.
امّا اصل قصّه ی ننه فاطمه به سال 66 بر می گرده که پسر ارشدش «بهرام» « در خط زوبی داد » در والفجر6 به شهادت می رسه و هنوز پس از گذشت 28 سال پیکر مطهرش برنگشته به قول یکی از رفقا تنها امید مادر اینه که یکبار دیگه پسرش رو ببینه بعد از دنیا بره.
ان شاالله به زودی وعده منتظران خورشید منزل ننه فاطمه ...یه دعا می کنم دعا کنید مستجاب بشه «خدایا ! اون روزی که می ریم خدمت به ننه فاطمه ، روز بازگشت پیکر مطهر پسرش باشه»
بلند بگو: الهی آمین