خبرهای داغ:

نگو مرسی...

یکبار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم "مرسی برادر" گفت "چی گفتی؟" فهمیدم چه اشتباهی کردم، گفتم "هیچی گفتم دست شما درد نکنه."
کد خبر: ۸۵۹۴۹۷۵
|
۲۶ آبان ۱۳۹۴ - ۰۰:۱۱

به گزارش خبرگزاری بسیج از کرمانشاه، خاطره زیر روایتی از سردار سرتیپ دوم مجتبی عسگری مسئول مؤسسه حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس سپاه محمد رسول‌الله (ص) در خصوص حاج احمد که برای مخاطبین خود منتشر می‌نمائیم:

پاوه که بودیم، حاج احمد صبح‌ها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر می‌برد و توی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا می‌رفتیم. بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود، آن هم صبح زود. اما پایین آمدن راحت بود؛ روی برف‌ها سُر می‌خوردیم و ده دقیقه‌ای برمی‌گشتیم. حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می‌ایستاد و به بچه‌ها خسته نباشید می‌گفت و از آنها پذیرایی می‌کرد.

یکبار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم "مرسی برادر" گفت "چی گفتی؟" فهمیدم چه اشتباهی کردم، گفتم "هیچی گفتم دست شما درد نکنه." گفت "گفتم چی گفتی؟" گفتم "برادر گفتم خیلی ممنون" دوباره گفت "نه اون اول چی گفتی؟" من که دیگر راه برگشتی نمی‌دیدم، گفتم "خرما را که تعارف کردین گفتم مرسی" گفت "بخیز" سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت 8 صبح، واقعاً کار دشواری بود. اما چاره‌ای نبود باید اطاعت امر می‌کردم. بیست متری که رفتم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژی‌ام تحلیل رفته بود. روی زمین ولو شدم و گفتم "دیگه نمی‌تونم." حاج احمد گفت "باید بری" گفتم "نمی‌تونم. والله نمی‌تونم" بعد با ضربه‌ای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم!

ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم "حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟ گفت "ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم. ما خودمون فرهنگ داریم. زبان داریم. شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید. به جای این حرف‌ها بگو خدا پدرت رو بیامرزه!"

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار