همین تلاش و اراده ما را به وجد آورد تا پای صحبتهای این دختر بنشینیم، فاطمه سرنوشت زندگی خود را بسیار بدتر از کودکان خیابانی میداند و میگوید، قشنگترین روزهای عمرم را کار کردم، در سن پنج سالگی مرا به کلفتی گرفتند و تا 17 سالگی روزگار به همین منوال سپری شد.
درس خواندن، لباس نو پوشیدن از آرزوهای زندگی من بود، در خانهای که زندگی میکردم غذای پس مانده آن خانواده را میخوردم و لباسهای کهنه فرزندانشان را به تن میکردم، زن خانواده خرسند بود که یک کلفت در خانه دارد.
حرف زدن از گذشته برایش کمی سخت است در میان کلماتش هر از گاهی بغض گلویش را میفشارد، اما لبخندی میزند و باز ادامه میدهد.
دو خواهر و دو برادر دارم، پدرم در یک اداره کار میکرد، اما هر روز که میگذشت اعتیاد بیشتر خوره جانش میشد و هیچ خرجی به مادرم نمیداد، مادرم مجبور میشد برای سیر کردن شکم فرزندانش، ما را در یک اتاق 9 متری زندانی میکرد و برای کار به خانه مردم میرفت و حتی گاهی اوقات گدایی نیز میکرد.
اینجا که میرسد صدایش لرزان میشود و سرش را بالا میگیرد تا اشکهایش جاری نشود، کمی مکث میکند و ادامه میدهد، یک بار همراه مادرم به گدایی رفتم، خیابان شالیکوبی (ولی عصر) گرگان هنوز برایم یاد آن روزها را زنده میکند، خیلی روزگارمان سخت بود.
او ادامه می دهد پنج سال بیشتر نداشتم که مادرم مرا به یک زن خیر سپرد تا شاید من در کنار این خانواده خوشبخت شوم و این سرنوشت شوم دامنگیر من نشود. اما من دلم برای آن اتاق 9 متری که زندانی میشدیم و نون خشکی که مادرم به ما میداد تنگ میشد.
کمی نگذشت که این زن خیر مرا به عروسش سپرد تا همبازی برای فرزندان او باشم اینگونه از گرگان به ساری رفتم، اما آنجا برای من خبری از یک زندگی خوب نبود، آن زن مرا میزد و همه کارهای خانه را به من واگذار کرد و اجازه درس خواندن به من نداد.
شوهرش اگر چه مرد خوبی بود اما نمیتوانست جلوی بداخلاقیهای زنش را بگیرد، یک بار مرد خانه برایم کتاب و یک مداد خرید تا درس بخوانم اما زنش نگذاشت، و کتاب را پاره پاره کرد.
10 ساله شدم که مرا مجبور به دستفروشی کرد، او جنس از آستارا تهیه میکرد و من در بازارهای هفتگی میفروختم.
تا 17 سالگی پیش این خانواده ماندم، وقتی که بزرگتر شدم به فکر فرار افتادم و با کار بیشتر در بازار برای خود مقداری پول پسانداز کردم و با کمک شورای بازار برای همیشه از آن خانه بیرون آمدم.
فرار از خانه تاریکی برای این دختر پر خیر و برکت بود او که تا 17 سالگی هیچ چیز به دست نیاوده بود در کمتر از چند ماه درس خواندن را شروع کرد و برای فراموش کردن روزهای سخت زندگیش به ورزش ووشو روی آورد.
او میگوید وقتی در نخستین مسابقهام در برابر خواهرزاده مربیام پیروز شدم، احساس زیبایی در من شکل گرفته بود، مربی من از این برد خیلی خوشحال بود، یادم هست که وقتی از ورزشگاه بیرون آمدیم همسرش با یک دست گل منتظر ما بود او جوری به من لبخند میزد که احساس کردم پدرم را دیدم.
پدر برای فاطمه تنها یک واژه است واژهای که جز حسرت چیزی دیگری را در وجود دختر قهرمان قصه ما زنده نمیکند.
وقتی به زندگی فاطمه نگاه میکنیم، با خود میگویم در زیر همین آسمانی که ما زندگی میکنیم، در همین شهر، شاید هم در کوچههایمان انسانهای هستند که روی زندگیشان همیشه سیاه بوده و وقتی یک لبخند مهربانی میبینند برای همیشه در دل و جانشان ماندگار میشود.
فاطمه با تلاش هم کار کرد، هم درس خواند و هم یک ورزشکار شد، کمکم به دنبال خانوادهاش آمد، اما از خانواده برایش نه پدری مانده بود و نه مادری.
مادر فاطمه نتوانست سختی را تحمل کند و با سوزاندن خودش برای همیشه با دنیا خداحافظی کرد.
پدرش نیز چند ماه بعد از مادرش فوت می کند، او وقتی به خانوادهاش میرسد که به جز برادر و خواهرش کسی را نداشت.
او سعی میکند با کمک برادر بزرگترش خانوادهاش را بار دیگر دور هم جمع کند، خواهر و برادر کوچکترش را از بهزیستی به خانه آوردند، یک سالی زندگی کردند تا اینکه برادرش که قبلا نیز سابقه اعتیاد داشت بعد از 18 ماه پاکی دوباره معتاد شد و همه چیز باز هم از دست رفت، خواهر و برادرش به بهزیستی رفتند.
فاطمه باز هم تنها ماند او که تا 17 سالگی شناسنامه واقعی نداشت، توانست بعد از چند سال شناسنامه بگیرد و پس از آن زیرپوشش کمیته امداد قرار گرفت.
فاطمه از کمیته امداد در چند مرحله وام برای کارگشایی و اشتغال دریافت کرده و توانسته کمی به بازار خود رونق ببخشد.
او یک مغازه ترهبارفروشی داشت، اما از آنجایی پرداخت اجاره برایش کمی سخت میشود باز هم به بازارهای هفتگی روی میآورد، این دختر پر استقامت در حال حاضر در بازارها دستفروشی و در باغها و زمینهای کشاورزی کارگری میکند.
فاطمه میگوید کارم سخت است، اما باز هم خدا را شکر میکنم که میتوانم کار کنم و محتاج کسی نباشم.
آرزوهای او زیاد نیست فقط دوست دارد شرایطی داشته باشد که بتواند درسش را ادامه دهد، فاطمه الان دوم دبیرستان است، کمی درسها برایش سخت شده اما باز هم ناراحت نیست.
این دختر برای مربیگری ورزش وشو نیز امتحان داده و موفق شده اما چون دیپلم ندارد نمیتواند مربی شود.
هزینههای تحصیل فاطمه زیاد است برای کسی که کار میکند و هر وقت فرصت پیدا میکند به مدرسه میرود مقدور نیست در یک مدرسه دولتی درس بخواند.
او میگوید کاش کسی پیدا میشد که لااقل کمی در هزینههای تحصیل به من کمک میکرد تا بتوانم دیپلم بگیریم درسهای چون زبان و ریاضی برای من که کلاسهایم را فشرده پشت سر گذاشتم واقعا سخت است و نیاز به کلاس تقویتی دارم.
کمیته امداد فاطمه را بیمه تامین اجتماعی کرده، به او تسهیلات داده و مستمری بگیر این نهاد است، اما این کمکها برای ساختن یک زندگی کفاف نمیکند، او مستاجر است، درس میخواند و هوای برادر کوچکتر خود که تازه از سربازی برگشته را هم نیز دارد.
فاطمه با زندگی مردانه جنگیده است، هنوز هم پرتوان و با انرژی است، امیدواریم دستانی مهربان پیدا شود تا با کمک خود زمینه را برای تهیه مسکن، ادامه تحصیل و داشتن یک شغل مناسب برای این دختر فراهم کند، تا آینده او همچون گذشتهاش سیاه نباشد، و زندگی روی خوشش را برایش نمایان کند.
انتهای پیام/