روایتی از زندگی شهید مجید برکپور؛
شهیدی که برای گمنامی لباس سپاه را نمیپوشید
شهید مجید برکپور میگفت: بسیجی فقط این نیست که اسلحه را روی شانه بیندازد و وسط خیابان جلوی ماشینها را بگیرد. بسیجی این است که در ارشاد مردم هم نقش داشته باشد و نهی از منکر کند.
به گزارش سرویس راهیان نور خبرگزاری بسیج، شهید «مجید برکپور» در 20 فرودین سال 1341 در مشهد متولد شد. پدر وی نظامی نیروی هوایی مشهد بود. مجید در محیط نظامی پایگاه نیروی هوایی مشهد رشد کرد و به مدرسه رفت و بخشی از تحصیلش را بعد از انقلاب ادامه داد. با آغاز جنگ تحمیلی، تحصیل در مدرسه پاسداران آسمان نیروی هوایی مشهد را رها کرد و جهاد را در اولویت قرار داد. سال 1358 به استخدام سپاه پاسداران درآمد و چهار سال لباس مقدس پاسدارای بر تن کرد و در عملیاتهای مختلف در قالب لشکر 5 نصر شرکت کرد. وی سرانجام در 30 مهر 1362 به شهادت رسید.
سه روایت از زندگی شهید مجید برک پور از زبان اعضای خانواده را در ادامه میخوانید:
روایت اول/ محمد برک پور پدر شهید
محله فقیر نشینی در اسماعیلآباد مشهد بود که مردمش در ویرانه زندگی میکردند. مثلا خانوادهای بود که همه اعضایش از سرما به یک پتو پناه میبردند. یکبار که من یک شقه گوسفند به خانه آورده بودم، مجید خیلی جاروجنجال راه انداخت که وقتی این همه آدم گرسنه داریم، چه لزومی دارد که بخشی از گوشت در فریزر بماند. باید برای فقرا ببریم! وقتی عصبانی شدم، او مرا با اصرار به اسماعیل آباد برد تا از نزدیک شرایط را ببینم. وقتی برگشتیم، مجید نصف آن گوشت و 25 کیلو برنج برداشت و غذا پخت و در آن محله پخش کرد.
هر وقت وارد خانه میشدم، از جا برمیخواست و هر چه به وی میگفتم: کی ازت خواستم برایم بلند شوی؟ میگفت: احترام پدر واجب است. اگر جلوی شما بلند نشوم مرتکب گناه شدهام. همیشه کفشهایم را جفت میکرد. میگفتم: چرا این کار را میکنی پسر جان؟! اگر خودم کفشهایم را زودتر جفت میکردم که او این کار را نکند، میگفت: بگذار من از ثواب این کار بینصیب نشوم.
روز اولی که میخواست به جبهه برود، به وی اجازه ندادم. خودم در حیاط جلویش را گرفتم و گفتم: نباید بروی. یکدفعه زیر گریه زد و گفت: دلت میآید بچهات گریه کند؟ گفتم: بابا از هر خانه مگر یک نفر نباید به جبهه برود؟ برادرت الان سرباز است، بس است دیگر. یکی نباید باشد که کارهای خانه را انجام دهد و کمک حال مادرت باشد؟ هر چه میگفتم، قبول نمیکرد و میگفت میخواهم بروم. گفتم: اجازه بدهم بروی که بعد با جنازهات روبه رو شوم؟ آنقدر اصرار کرد تا آخر رضایت ما را جلب کرد و رفت.
روایت دوم/ حمید برک پور برادر شهید
وقتی یکی از همکاران پدرم به ماموریت رفته بود به خانواده ما سپرد که هوای منزلشان را داشته باشیم و اگر همسرش خریدی داشت برایش انجام دهیم. مجید همیشه برایشان خرید میکرد وقتی همکار پدرم برگشت، از همسرش سوال کرده بود که کسی برای خرید کردن آمد؟ همسرش گفته بود: بله مجید میآمد، هیچ وقت هم من را نگاه نمیکرد. آقا مجید مشکل بینایی دارد؟
در سپاه استخدام شده بود و به او لباس داده بودند ولی وقتی از خانه به سپاه میرفت، لباسش را نمیپوشید. لباس را در محل کارش میپوشید. میگفت: اگر در خیابان لباس سپاه تنم باشد مردم با نظر احترام به من نگاه میکنند و من این را نمیخواهم، میخواهم مثل بقیه مردم باشم.
وقتی میخواست به جبهه برود. به خاطر ترکشهایی که داشت، پدرم به مجید میگفت: شما آن جلوها نرو، پشت جبهه باش. مجید میگفت: پدر جان، باور کن لیاقت شهادت ندارم. شما به جبهه بروید و ببینید چه پیرمردهایی و چه بچههایی شهید میشوند ولی ما لیاقت نداریم که شهید شویم.
روایت سوم/ وحید برکپور برادر شهید
تصمیم گرفتم به سپاه بروم، در گزینش به من گفتند: با آقای مجید برکپور چه نسبتی داری؟ گفتم: برادرشان هستم. خلاصه برگهای را به من دادند، و من خوشحال به خانه آمدم. وقتی مجید از مرخصی برگشت و قضیه را فهمید، عصبانی شد و برگه را از من گرفت و پاره کرد. گفت: اصلا نمیخواهد به سپاه بروی. هرچه میگفتم برادرم هستی چه ایرادی دارد که پارتیم بشوی، بیشتر عصبانی میشد.
چند وقتی از استخدام مجید در سپاه میگذشت. من هم سه سال از او کوچکتر بودم.
مجید مسئول پایگاه بسیج نیروی هوایی بود. آن زمان کتابخانه رونق زیادی داشت و کتابها خیلی دست به دست میچرخید. من هم بسیجی بودم و شبها میخواستم در پایگاه نگهبانی بدهم، میگفت: شما نمیخواهد بیایی. گفتم: برای چه؟ گفت: بسیجی که فقط این نیست. شما اسلحه را روی شانهات بیندازی و وسط خیابان جلوی ماشینها را بگیری. بسیجی این است که در ارشاد مردم هم نقش داشته باشی و نهی از منکر کنی.
امام را خیلی دوست داشت؛ همیشه به ما سفارش میکرد که هیچوقت امام را از یاد نبرید و موقع نماز، امام را دعا کنید.
فرازی از وصیت نامه شهید مجید برک پور
هیچ وقت امام را از یاد نبرید و هر زمان موقع نماز امام را دعا کنید چون اگر امام نبود چه بسا خیلی از مردم هنوز در گمراهی بودند. به سادات بسیار احترام بگذارید. اگر من شهید شدم و سیدی آمد در منزل ما و از جانب من آمده بود، به او کمک مالی کنید. همیشه هوای سادات را داشته باشید.
شما را سفارش میکنم به نماز اول وقت که نماز ستون دین ماست و اگر نخوانیم، هزاری هم کمک کنیم به مردم و کار خیر انجام دهیم، بدون نماز فایدهای ندارد.
دفاع پرس
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار