به گزارش خبرگزاری بسیج در قزوین، دهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت دارای فضائل و ویژگی های متعددی است که در نوشته زیر بخش کوچکی از آن رزا مرور می نماییم:
1. علم
از آن حضرت در خصوص تنزیه آفریننده تعالى و یگانگى او و نیز پاسخهاى وى در مسایل و علوم مختلف روایات فراوانى نقل شده است. امام هادى (ع) مىفرماید: به راستى خداوند وصف نشود جز بدانچه خودش، خود را وصف كرده. كجا وصف شود آن كه حواس از دركش عاجزند و تصورات به كنه او پى نبرند و در دیدهها نگنجد. در نزدیكىاش دور است و در دورىاش نزدیك. چگونگى را پدید كرده بدون آن كه گفته شود خود او چگونه است و مكان را آفریده بدون آن كه خود مكانى داشته باشد، از چگونگى و از مكان بركنار است ، یكتا و یگانه است. شكوه و ابهتش بزرگ و نامهایش پاك است.
2. حلم
براى پى بردن به حلم آن حضرت كافى است به بردبارى و گذشت آن حضرت از بریحه، پس از آن كه دانست وى در نزد متوكل از او بدگویى كرده و به او افترا بسته و وى را تهدید كرده، توجه كرد.
3. كرم و سخاوتمندى
ابن شهر آشوب در مناقب مىنویسد: ابو عمر و عثمان بن سعید و احمد بن اسحاق اشعرى و على بن جعفر همدانى به نزد على بن حسن عسكرى رفتند. احمد بن اسحاق از وامى كه بر گردنش بود نزد حضرت شكایت كرد. آنگاه امام به عمرو كه وكیلش بود، فرمود: به او سى هزار دینار و به على بن جعفر نیز سى هزار دینار بپرداز و خود نیز سى هزار دینار برگیر.
ابن شهر آشوب پس از نقل این ماجرا گوید: این معجزهاى بود كه جز ملوك و پادشاهان آن را نیارند و ما از كسى چنین بخششى نشنیدهایم. همچنین در مناقب گفته شده است: اسحاق جلاب گوید: براى ابو الحسن (ع) در روز ترویه گوسفندان بسیارى خریدم و آن را در میان نزدیكانش تقسیم كردم.
4. شكوه و عظمت در دل مردم:
طبرسى در اعلام الورى به سند خود از محمد بن حسن اشتر علوى نقل كرده است كه گفت: همراه با پدرم بر در سراى متوكل بودیم. من در آن هنگام كودكى بودم و در میان گروهى از مردم از طالبى و عباسى و جعفرى ایستاده بودیم، كه ناگهان ابو الحسن (ع) وارد شد. مردم همگى از مركبهاى خویش پایین آمدند تا آن حضرت به درون رفت. یكى از حاضران از دیگرى پرسید: به خاطر چه كسى پایین آمدیم؟به خاطر این بچه؛ حال آن كه او از نظر سال از ما بزرگتر و شریفتر نبود. به خدا سوگند دیگر به احترام او از مركب خویش پایین نخواهم آمد. پس ابو هاشم جعفرى گفت: به خدا قسم كودكان چون او را مىبینند به احترام او پیاده مىشوند. هنوز دیرى نگذاشته بود كه آن حضرت به طرف مردم آمد. حاضران چون او را دیدند باز به احترام وى پیاده شدند؛ ابو هاشم خطاب به حاضران گفت: مگر نمىگفتید دیگر به احترام او پیاده نمىشوید؟ پاسخ دادند: به خدا قسم اختیار خود را از دست دادیم و از مركبهاى خود پیاده شدیم.
كرامتى عجيب از امام هادی صلوات الله عليه
يحيى بن هرثمه گويد: متوكل عباسى مرا خواست و گفت: سيصد مسلح برادر و از طريق باديه به مدينه برويد و على بن محمد بن رضا را محترمانه به سامرآء بياوريد.
در پى فرمان او، من با افرادم به كوفه آمده و از آن جا راه مدينه را در پيش گرفتيم، در بين نفرات من فرماندهى بود از خوارج و حسابدارى بود از شيعه، در اثناى راه آن خارجى با آن شيعه مباحثه مىكرد، من نيز براى آن كه خستگى راه را احساس نكنم به مباحثه آن دو گوش مىدادم و من در مذهب حشويه بودم.
چون به وسط راه رسيديم، خارجى به آن حسابدار گفت: آيا نمىگوييد كه امامتان على بن ابى طالب گفته: در زمين بقعهاى نيست مگر آنكه قبر است و يا قبر خواهد بود: «ليس من الارض بقعة الا و هى قبر أو سيكون قبرا؟» اين بيابان وسيع را بنگر، كيست كه در اينجا بميرد تا خدا آن را پر از قبر كند.؟!
من به آن حسابدار شيعه گفتم: آيا شما چنين مىگوييد؟ گفت: آرى، گفتم: پس اين خارجى راست مىگويد، كيست كه در اين بيابان پهناور بميرد تا پر از قبر شود؟ او در مقابل ما جوابى نداشت، مدتى بر محكوم شدن او خنديديم.
وقتى كه به مدينه رسيديم، من به منزل ابى الحسن على بن محمد بن رضا (ع) آمدم، چون نامه متوكل را خواند، فرمود: از طرف من مانعى نيست،چند روز استراحت كنيد تا برويم، فردا كه محضر او رفتم ديدم خياطى در نزد او از پارچه بسيار ضخيم، لباسى پالتو مانند براى او و غلامانش قطع مىكند، وسط تابستان بود، حرارت بيداد مىكرد. امام به خياط فرمود: تو بتنهايى نمىتوانى، عدهاى از خياطان را جمع كن، تا امروز آنها را دوخته، فردا پيش من بياورى، بعد به من فرمود: يحيى! كارتان را امروز تمام كنيد، فردا در همين وقت بياييد تا حركت كنيم.
من از نزد آن حضرت خارج شدم و از آن لباسها تعجب مىكردم و پيش خود مىگفتم: مادر وسط تابستان و حرارت حجاز هستيم، از اين جا تا عراق ده روز راه است، اين شخص اين لباسهاى ضخيم را چه مىكند؟
بعد گفتم: اين شخصى است كه مسافرت نديده، فكر مىكند كه در هر سفر به اين گونه لباسها احتياج پيدا ميشود، تعجب از رافضيها كه اين شخص را امام مىگويند ؟! فردا به محضر او آمدم، لباسها آماده بود، به غلامانش فرمود: براى من و خودتان از اين لبادهها و «برنسها» (9) برداريد، بعد فرمود: يا يحيى! حركت كنيد.
من به خودم گفتم: اين ديگر عجيبتر!! آيا مىترسد كه در بين راه زمستان فرا رسد تا اين لباده و كلاهها را با خود بر مىدارد؟! از مدينه بيرون آمديم، من در نظر خود فهم او را كوتاه مىشمردم.
به راه رفتن ادامه داديم تا رسيديم به آن بيابان كه خارجى با شيعه مناظره كرده بود، ناگاه در هوا ابرى پيدا شد، سياه و ضخيم بود، با رعد و برق عجيبى مىآمد تا بالاى سر ما رسيد، آنگاه تگرگى كه مانند سنگها بود، بشدت شروع به باريدن گرفت .
امام و يارانش لبادهها را پوشيده و كلاهها را به سر گذاشتند، فرمود: يك لباده هم به يحيى بدهيد و يك كلاه به آن حسابدار، ما همان طور زير تگرگ مانديم تا هشتاد نفر از ياران من كشته شدند، بعد ابر و تگرگ و رعد و برق رفت، و حرارت هوا با شدت شروع شد.
امام فرمود: يا يحيى! فرود آى تا ياران باقى ماندهات مردگان را دفن كنند، خداوند اين چنين بيابان را با قبرها پر مىكند«فقال لى يا يحيى أنزل من بقى من اصحابك ليدفن من قدمات من اصحابك فهكذا يملاء الله البرية قبوراً»
من كه مناظره خارجى و شيعى در يادم بود، خودم را از مركب به زير انداخته و ركاب و پاى مبارك امام را مىبوسيدم و گفتم: «اشهد ان لا اله الاالله و ان محمدا عبده و رسوله و انكم خلفاء الله فى ارضه» من كافر بودم ولى الان بر دست شما اى مولاى من! اسلام آوردم.
يحيى گويد: من با ديدن اين معجزه به مذهب شيعه اعتقاد پيدا كردم و در خدمت امام بودم تا از اين دنيا رحلت فرمودند. (بحار: ج 50 ص 143 از خرائج راوندى) نگارنده گويد: اين كار از كارهاى عادى امامان صلوات الله عليهم اجمعين است، آنها از جانب پروردگار همه گونه مواهب را داشتند.
يحيى بن هرثمة بن اعين چنان كه گذشت از حشويه بود وآن نظر اخبارى در شيعه است كه به ظاهر حديث اكتفاء كرده و در آن تحقيق و بررسى نمىكنند.
امام (علیه السلام) و علم اسرار
محدثى به نام حسين بن على نقل مىكند: مردى محضر امام هادى (ع) آمد، بشدت مىلرزيد و مىترسيد، گفت: يا ابن رسول الله! پسر من از محبين شماست، امشب او را از فلان بلندى به پايين خواهند انداخت و در آن جا دفنش خواهند كرد.
امام فرمود: چه مىخواهى؟ عرض كرد: آنچه پدر و مادر مىخواهند يعنى سلامت و نجات پسرم را، فرمود: بر او ضررى نخواهد رسيد، به منزلت برگرد، پسرت فردا پيش تو خواهد آمد، چون صبح شد، ديد پسرش صحيح و سالم آمد، پدرش فرمود: پسر عزيرم! جريانت از چه قرار شد؟
گفت: پدرجان! وقتى كه قبرم را كندند و دستهايم را بستند تا از بلندى پرتابم كنند، ده نفر انسان پاك و معطر آمدند و به من گفتند: چرا گريه مىكنى؟ گفتم: مىخواهند مرا بكشند.
گفتند: وقتى كه كشنده كشته شد، خودت را آماده كرده ملازم قبر رسول الله مىشوى؟ گفتم: آرى، در اين بين آنها حاجب خليفه را كه مأمور كشتن من بود گرفته و از قله كوه پايين انداختند، كسى نعره او را نشنيد و كسى آن مردان را نديد، آنها مرا پيش تو آوردند و منتظر خروج و رفتن من هستند، اين را گفت، پدرش را وداع كرد و رفت.
پدرش محضر امام هادى (ع) آمد و ماجرا را تعريف كرد، در آن موقع اراذل و اوباش راه مىرفتند و مىگفتند: فلانى را از قله كوه به پايين انداختند، امام (ع) با شنيدن سخن آنها تبسم مىكرد و مىفرمود: آنچه را كه ما مىدانيم آنها نمىدانند، يعنى فكر مىكنند كه آن جوان را انداختهاند، حال آن كه حاجب را انداخته و تكه پاره كردهاند.(25)، ظاهراً ملازم شدن در مدينه و كنار حضرت رسول (ص) ماندن براى آن بوده كه ديگر در سامراء نماند و كسى او را نشناسد.
7001/ت30/ب