به گزارش خبرگزاری بسیج از زنجان، رفته بودم برنامه افتتاحیه راهیان نور که توی سالن غدیربود. دونه دونه به همه دعوتنامه میدادن،گاهی بعضیا بی اهمیت رد می شدن بعضیام مشتاق ایستاده بودن تا نوبتشون شه که دعوتنامه رو بگیرن. یه دعوتنامه ازطرف شهید حسین خرازی بود.
عزمم رو جزم کرده بودم که حتما به امید خدا به این سفر برم.
بالاخره روز موعود فرا رسید. امروز اواخر اسفند ماه ساعت ۲۲شبه که همه توی دانشگاه زنجان دوره هم جمع شدیم که برای یه هدف مشخص به سمت یه راه مشخص بریم.
توی اتوبوس انگار بچه هاحال وهوای دیگه ای داشتن، صمیمیت بین بچه هایی که اصلا همدیگه رو نمیشناختن موج میزد و هیچ کس احساس غریبی نمیکرد.
صبح بعد از نماز وخوردن صبحونه به سمت دوکوهه حرکت کردیم. صفاوصمیمیتی که داخل اتوبوس بین بچه ها بود وصف شدنی نیس. هیچ کس از طولانی بودن راه خسته نشده بود و اینو ازچهره ی بچه ها می شد فهمید. هرکس توحال و هوای خودش بود،یکی ذکرمیگفت،یکی با کناردستیش صحبت میکرد.
یه گروهی هم جمع شده بودن بازی فکری انجام میدادن ورقابت شیرینی بینشون موج میزد.انقدر بابچه ها گرم صحبت شدیم که نفهمیدیم کی به دوکوهه رسیدیم.وقتی از اتوبوس پیاده شدم دیگه پاهام در اختیار من نبودن بیاختیار به این طرف واون طرف میرفتم.تازه سفرمون شروع شده بود.
دوکوهه؛جایی که روزی بچه های لشگر محمدرسول الله(ص) به فرماندهی شهید حاج ابراهیم همت وبچه های گردان حبیب ابن مظاهر اونجا بودن.به ماگفته بودن قدم به قدمی که شما دارین اینجا پا میذارین یه روزی شهدای ما پا گذاشتن، قدر این خاکو بدونین.
همه چیز دست نخورده بود.حتی جدولایی که اونجا بود برای همون زمان بود،یا تانک های زنگ زده ای که روی تنش خاک نشسته بود اماروی دلش پر حرفایی بود که ناگفته مونده بودن،فقط حال و هوای اونجا باگذشته فرق میکرد.من نمیدونم اون موقع دوکوهه چه حال و هوایی داشته اما الان دو کوهه غرق در سکوته وتنهای تنها...