حکایت شهید چمران در خوزستان حکایت دیگری است. شهید چمران از شخصیتهای محبوب میان مردم خوزستان و بهویژه در مناطقی است که در دوران جنگ در آنها حضور یافته بود. در سالهای اول جنگ در هویزه برخی عشایر به او لقب «مغناطیس» داده بودند، میگفتند وقتی با دکتر چمران برخورد میکردیم، عاشقش میشدیم، دوست نداشتیم از او جدا شویم، جدا شدن از او سخت بود و کمی که با او صحبت میکردی جاذبهاش مشخص میشد.
مردم خوزستان با شهید چمران خاطره دارند؛ نگاه نافذ و قدمهای استوارش یادشان مانده. هنوز خاطره شجاعتها و نترسیدنها و منطق سخنانش را گاهی با خود مرور میکنند، هنوز یادشان مانده فرشی که برایش در سایه مُضیف پهن کرده بودند، با دست جمع کرده و مثل بقیه روی زمین نشسته بود، هنوز سادگیهایش در ذهنشان پررنگ است، هنوز آن صحنه جلوی چشمشان است آن روز که از قرارگاه طلائیه برگشته بود، مرغ بریانی که جلویش گذاشته بودند، تکه تکه کرده بود و به همه بچههایی که اطرافش نشسته بودند، داده بود. کلماتش یادشان مانده. اسمش هم که میآید، زیر لب میگویند: «رحمة الله علیه»
به یاد سیوهشتیمن سالگرد شهادت دکتر مصطفی چمران، گفتوگویی با یکی از همرزمان شهید انجام شده است که در زیر میخوانید:
محمد نخستین، همرزم شهید دکتر مصطفی چمران در گفتوگو با ایکنا از خوزستان، گفت: من از سال ۵۹، یک ماه بعد از آغاز جنگهای نامنظم و تا روزی که ایشان شهید بود همراهشان بودم.
شخصیتشناسی در محیط شهری و به دور از جنگ راحت است؛ یعنی آدمها در جریان زندگی عادی خود با هم حرف میزنند، با هم بیرون میروند؛ ولی ما در این مدت در زیر آتش و خون با هم بودیم و ما شخصیت ایشان را بیشتر از نظر شجاعت، صبر، حوصله و تاکتیکهایی که انجام میداد، شناختیم.
اولین چیزی که در ایشان در نگاه اول جلب توجه میکرد، عشق ایشان به امام(ره) بود؛ یعنی شهید چمران کاملاً تسلیم امام بود؛ حتی چیزهایی را که ضروری بود به ایشان بگوید؛ از مشکلات، به امام(ره) نمیگفت. میگفت: «ما نباید باری به دوش این پیرمرد باشیم.» عین گفتههای شهید بود. میگفت ما باید بار از دوش انقلاب و امام برداریم نه اینکه باری بر دوش آنها باشیم. به خاطر همین اکثر مشکلات را نمیگفت.
خدا نمیداند چه کسی کوههای الله اکبر را فتح کرد؟
ایشان هیچ وقت از انقلاب طلبکار نبودند. همیشه میگفت ما باید کاری برای انقلاب بکنیم. یادم است آن موقع اشخاصی هنوز جرأت نمیکردند برای کوههای الله اکبر بروند. میگفتند عراق بالای این کوهها است و ما تجهیزاتی در پایین نداریم و اگر حمله کنیم، هیچ کس باقی نمیماند. اما دکتر چمران میگفت من با جنگهای نامنظم این کوهها را میگیرم. شما فقط بیایید پدافند کنید. بهر حال ارتش واقعاً همکاری کرد، توپخانه خود را داد. البته گرفته شد. بچههای ما اول رفتند بالا و بعد ارتش آمد. ساعت ۱۰ صبح رادیو اعلام کرد کوههای الله اکبر به فرماندهی بنیصدر توسط لشکر ۹۲ فتح شد. بچهها اعتراض کردند که چرا نامی از آنها برده نشده است، گفتند: آقای دکتر اول صبح نیروهای ما بالا رفتند، بعد ارتش آمد و ... . دکتر چمران همان موقع پای کوههای الله اکبر به بچهها گفت: شما برای چی آمدید جبهه؟ برای خدا. خب، خدا نمیداند الان چه کسی کوههای الله اکبر را فتح کرد؟ هیچ کس جوابی نداشت.
منظورم این است که دکتر چمران چنین برخوردی داشت. ما بعضاً دیدهایم خیلیها کارهای دیگران را به اسم کارهای خود تمام میکنند. دکتر چمران در آن زمان در این قضیه نمونه بود و برای همین است که بچهها و زیردستان ایشان اکثراً گمنام هستند. خیلیها شهید شدند، خیلیها هم جانباز و خیلیها هم فراموش شدند.
یادم است در جبهه مالکیه بودیم، خاکریزی بود که باور کنید اگر سرتان را از خاکریز بالا میآوردید، عراق شما را میزد - میدانید که عراق به آنجا حمله کرده بود و میخواست سوسنگرد را دوباره بگیرد- یکی از فرماندههان دکتر آنجا، شهید رستمی بود(رستمی فرمانده محور شهید چمران بود که اول شهید شد و دکتر چمران وقتی آمد کسی را به جای ایشان معرفی کند، در دهلاویه شهید شد).
آن موقع اتاق ستاد و این چیزها نداشتیم؛ دکتر چمران برای بازدید آمده بود. آنها(شهید چمران و رستمی) میخواستند درباره عملیاتها صحبت کنند و به اصطلاح صحبت آنها سرّی بود؛ لازم نبود همه بدانند. رفتند وسط بیابان روی دو تا سنگ زیر آفتاب نشستند. در حالیکه ما پشت خاکریز بودیم، توپخانه، تانک، تیربار دشمن کار میکرد و آن دو وسط نشسته بودند و صحبت میکردند. من احساس کردم که آنها برای چی رفتند. چون اتاق ستاد نداشتند. اتاقی آنجا بود که وقتی دکتر چمران میآمد همه میخواستند دکتر را ببینند و قاعدتاً اینها نمیتوانستند مسائل نظامی را آنجا بیان کنند.
یادم است وقتی آن دو صحبت میکردند یک توپ کنار ما خورد زمین و کودهای حیوانی که مردم روستا برای زمینهای کشاورزی خود توی زمین چال کرده بودند، روی سرم ریخت. بعد از آن یک نفر دوان دوان آمد و حالم را پرسید. دکتر چمران او را فرستاده بود و گفته بود: «برو ببین نخستین حالش چطور است» با اینکه خود او زیر آتش نشسته بود و سنگری نبود؛ اما مواظب ما بود که پشت خاکریز بودیم.
دکتر، شجاعتی عاقلانه و دانسته داشت
این چیزها بود که یاد ما میماند وگرنه همه جنگ کردند، همه گلوله زدند، همه انفجار دیدند اما روحیهای که ایشان داشت من در کس دیگری غیر از امام ندیدم.
تفاوتهای دکتر چمران، خیلی مشخص بود. اولاً شجاع بود. البته ما آدم شجاع زیاد داریم؛ کسانی را داشتیم که با سینه باز جلوی گلوله میرفتند که این دیوانگی محض است اما دکتر شجاعتی عاقلانه و دانسته داشت.
داستان خنده دکتر چمران در یک عکس
یک عکسی از دکتر چمران هست که شاید دیده باشید، خندان میدود و دو سه نفر پشت سرش هستند. اینجا درست جایی بود که من و آقای کاظم اخوان(خبرنگاری که با حاج احمد متوسلیان فرمانده لشکر ۲۷ اسیر شد) به همراه دکتر چمران و سروان رستمی با هم رفتیم و به یک جایی رسیدیم، از قایق پیاده شدیم، یک کانال آبی بود، عراق ما را دید و با توپ و تانک و هر چه داشت ما را میزد. رستمی و دکتر چمران دوتایی رفتند و اصلاً خم هم نشدند. اما من و کاظم اخوان تا خواستیم بلند شویم، عراق مرتب میزد و هر کاری کردیم نتوانستیم از جایمان تکان بخوریم. دکتر چمران و رستمی رفتند شناسایی و برگشتند و بعد وقتی به آن محل که ما آنجا نشسته بودیم، رسیدند، دوباره عراق بیشتر شلیک کرد. دیدم ایشان دارد خندان زیر آن همه گلوله به سمت ما میدود.
این عکس را کاظم اخوان از شهید چمران گرفته است. او در حالت نشسته یا خوابیده این عکس را از دکتر گرفت.
دکتر در آن لحظات که زیر گلوله میدوید با خوشحالی میگفت: «اینها این جا هستن». فکر میکرد یا گم شدیم یا تیر خورده و جایی افتادهایم. دکتر چنین شجاعتی داشت که در جایی که به خاطر آن همه گلوله مجبور شدیم بخوابیم، سرپا میدوید و از دیدن ما که سالم هستیم خوشحال بود و میخندید.
شهادت دکتر چمران
دهلاویه نزدیک پل سابله است که محل تلاقی جبهه شمال خوزستان با جبهه جنوب و غرب است. وقتی دکتر چمران طرح ریخت به آنجا حمله کند، هیچ کدام از لشکر ۱۶ و ۹۲ کاری نکردند. لشکر ۱۶ میگفت جبهه من، سوسنگرد و حفاظت از عقبه سوسنگرد است و لشکر ۹۲ هم گفت: کوههای الله اکبر دست من است و نمیتوانم. دکتر چمران به فرماندهی رستمی(از نیروهای دکتر در این خط بود) دهلاویه را در یک ربع فتح کرد. ولی وقتی دشمن عقب رفت با توپخانه و تانک و ... از دور ما را میزد، ما مشکل پیدا کردیم. آن روز عراق، سه چهار بار پاتک کرد. یادم میآید که ارتش به آن صورت به ما مهمات نمیداد. هنوز صدای رستمی وجود دارد که آن شب فریاد میزد، ضجه میزد که بیانصافها بزنید، اما کسی کمک نکرد. تنها پشتیبان ما ۳۰۰ تا خمپاره بود. شب عراق تدارک نیرو میدید و با توپ و تانک تا نزدیکیهای خط آمده بودند.
رستمی به من گفت چهقدر گلوله داری؟ گفتم سیصدتا. سیصد تا برای چنین عملیاتی خیلی کم بود. گفت مدارا کن ببین چه میشود. عراق از ساعت ۱۲ شروع به حمله کرد و تا ساعت ۲ ادامه داد. مهمات دست من بود. رستمی دوباره اوضاع مهمات را پرسید، گفتم: ۶۰ گلوله بیشتر ندارم. گفت تا صبح مدارا کن. کم کم فشار را کم کردیم تا به صبح برسیم. نیم ساعت بعد به من بیسیم زدند که بیا خط. ساعت حدود دو و نیم شب بود. فهمیدم اتفاقی افتاده است، رفتم دیدم رستمی شهید شده بود. صبح دکتر چمران آمد که مقدمپور را به جای رستمی بگذارد که خودش آنجا شهید شد؛ همان محلی که الان یادمان دهلاویه است.