به گزارش خبرگزاری بسیج از دشتستان،
زندگي نامه شهيد :
شهيد ابراهيم كريم آزاد در سال 1344 در يك خانواده مذهبي ديده به جهان گشود.علاقه او نسبت به اسلام در همان دوران كودكي در چهره اش نمايان بود. هفت سال داشت كه پدر خود را از دست داد و سرپرستي خانواده به عهده برادر بزرگترش قرار گرفت.شهيد ابراهيم كريم آزاد دوران تحصيلي خود را در مدرسه شهيد جاويد كازروني پشت سر گذاشت.اخلاق او طوري بود كه ديگر دانش آموزان را تحت تأثير خود قرار مي داد.سپس دوران راهنمايي خود را در مدرسه شهيد دكتر بهشتي گذارند.با پيروزي انقلاب به فعاليت هاي خود ادامه و پس از آن در پايگاه مقاومت فتح المبين شركت فعالانه داشت.هميشه به فكر مردم مستضعف و محروم جامعه بود و لحظه اي از تلاش و كوشش خود دست بر نمي داشت.هميشه به اين فكر بود كه چرا مانده است.براي طي يك دوره عقيدتي از طرف بسيج به كاشان عزيمت نمود و مدت يك هفته در كاشان بود.خيلي علاقه داشت به جبهه برود و در آن كلاس شركت كرد به اميد اين كه دوره اش تمام شود و او را به جبهه بفرستند تا اين كه با شنيدن پيام امام كه فرموده بودند:جبهه ها احتياج به نيروي بيشتري دارد،با اشتياقي وصف ناشدني كلاس درس را رها كرد و به برازجان آمد.در همان موقع تصميم الهي خود را گرفت و با ثبت نام در واحد بسيج مستضعفين راهي پادگان شهيد دستغيب كازرون جهت گذراندن دوره آموزش نظامي شد.پس از آموزش با ديگر همراهانش براي نبرد حق عليه باطل به جبهه عين خوش رهسپار گرديد و پس از 45 روز براي يك هفته به مرخصي آمد فقط يك شب پيش مادرش بود و بقيه مدت را در بسيج نزد برادران بسيجي گذارند.تا اين كه مدت يك هفته سپري شد و مادرش كه هنوز از ديدن او سير نشده بود به او گفت:مادر اگر امكان دارد نرويد و چند روزي ديگر نزد ما بمانيد.اما او در جواب گفت:كه اگر نروم برادران ديگر هم به جبهه نروند،تضعيف روحيه رزمندگاني است كه مرا مي شناسند.مادرم از اصرار چشم بپوش و من به اميد خداوند متعال از پيش تو مي روم و فكر نمي كنم به خانه برگردم،تا اين كه پيروزي نهايي نصيبم گردد يا اين كه شهيد شوم.او در عمليات محرم مرحله اول و دوم شركت كرد و موفقيت هاي چشمگيري كسب نمود.اما در مرحله سوم عمليات محرم كه شركت نموده بود،در حين پيشروي با گلوله كاليبر50 مزدوران بعثي صدامي در مورخه22/8/62 در جبهه عين خوش به آرزوي خود كه همان شهادت در راه خدا ست نائل آمد.
از نگاه خواهر
شهيد ابراهيم كريم آزاد در سال 1345 در خانواده مذهبي به دنيا آمد.در سن شش سالگي پدر ش بر اثر سانحه تصادف درگذشت.در سن 9 سالگي ايشان علاقه زيادي به خواندن نماز و گرفتن روزه داشتند.در سال 1358 در مسجد صاحب الزمان(بسيج فتح المبين) فعاليت خود را آغاز كرد.برادر شهيدم هميشه دوست داشت تحصيلات خود را در حوزه علميه به پايان برساند.پس از گرفتن مدرك سوم راهنمايي در سال 61 جهت ادامه تحصيل دوره ديني كه در كاشان برگزار شده بود و ايشان در آن دوره شركت نمودند.چون كه تعهد داده بودند تا پايان دوره در كلاس باشند و هر كس قبل از پايان دوره كلاس را ترك نمايد بايد،مبلغي را به عنوان غرامت بپردازد.چون ايشان علاقه زيادي به جبهه داشتند و به دليل اين كه سنش كم بود به ايشان اجازه نمي دادند كه به جبهه برود.اما چون امام(ره) فرموده بودند:براي جبهه رفتن سن مطرح نيست،ايشان به نداي رهبر خويش لبيك گفته و با قرض كردن پول از دوستانش در كاشان غرامت مدت دوره را پرداخت و فوري به برازجان آمد و پول دوستش را فرستاد و آمادگي خود را براي رفتن به جبهه اعلام كرد.برادر بزرگش به ايشان گفت انسان پشت جبهه هم مي تواند،خدمت نمايد.بهتر است ادامه تحصيل بدهي و در موقعيتِ مقتضي به جبهه بروي.اما ايشان به حرف كسي گوش نمي داد و مي گفت كه اگر من نروم و بگويم مي خواهم درس بخوانم و ديگران هم همين فكر را بكنند وضعيت بدتر از اين خواهد شد.و وظيفه خودم مي دانم كه بروم كمك برادرانم در جبهه.اما خاطره اي كه هرگز برايمان فراموش نشدني است اين بود كه موقع رفتن به جبهه براي اين كه برادرش او را از اتوبوس پائين نياورد زير صندلي پنهان شده بود.خلاصه خيلي خوشحال بود كه مي خواهد به جبهه برود.پس از مدت 45 روز براي مرخصي به برازجان آمد.خيلي عوض شده بود،واقعاً باور كردني نيست.لحظه اي حاضر نبود در برازجان باشد.فكرش كلاً در جبهه مشغول بود.پس از پايان مرخصي وقتي كه مي خواست برود به مادرم گفت مادر جان خواهش مي كنم اگر رفتم و شهيد شدم اصلاً نگران من نباشيد.خودم راهم را انتخاب نموده ام و مطمئن هستم كه شهيد خواهم شد.و شما از شهيد شدنم افتخار نماييد.ايشان درك و فهم بسيار بالايي داشت و واقعاً به آن دنياي هميشگي فكر مي كرد.خلاصه براي بار دوم كه به جبهه رفتند،حدود يك ماه و نيم در جبهه بودند كه خبر شهادتشان به ما رسيد. ولي هرچه گشتند ايشان را پيدا ننمودند.پس از سيزده روز متوجه شديم كه در يكي از روستاهاي فيروز آباد به جاي يك نفر به نام رنجبر به خاك سپرده شده است.در صورتي كه خانواده آن نفر گفتند ما مي دانستيم كه اين شهيد فرزند ما نيست.اما هر چه مي گفتيم،مسئولين بنياد شهيد مي گفتند نامه اي در جيب داشته است كه نشاني اين روستا در آن به اين آدرس بوده است.در آن جا به خاك سپرده شد.پس از 13 روز هر چه به امام جمعه شيراز گفتيم مي خواهيم جسد فرزندم را به برازجان زادگاهش ببريم قبول ننمودند.تا اين كه يكي از دوستانش در بسيج خواب ايشان را مي بيند كه مي گويد:براي مدت كوتاهي مأموريت داشته ام و دوست دارم به وطنم برگردم.خلاصه با مطرح نمودن خواب يكي از دوستانش و وصيت نامه اي كه نموده بود اگر شهيد شدم در برازجان مرا دفن نمايند.با گرفتن اجازه از دفتر امام خميني (ره) نبش قبر نموده و جسد پاك و مطهرش را به زادگاهش آوردند.
در خاطر ياران
با اين كه سن زيادي نداشت،اما در خط مقدم و هنگام عمليات گويي سال ها در جنگ بوده است و از همه همسنگران با تجربه تر است.داراي چنان روحيه اي بود كه توجه ديگران را به خود جلب كرده بود.
شب عمليات محرم باران و تگرگ شديدي باريدن گرفت.به نحوي كه پشت چادر هاي ما حدود دو وجب تگرگ جمع شده بود.مقر تيپ امام سجاد(ع)را كاملاً آب فرا گرفته بود.تيپ ما بايد از محور رودخانه «چم سري» به همراه ديگر رزمندگان اسلام به نيروهاي عراقي هجوم مي برد.آن وقت ها امكانات جبهه هاي نبرد بسيار ناچيز بود.در آن شب سرد آن چيز كه بيشتر از هر چيز ديگر به آن احساس نياز مي شد،وسايل گرم كننده بود.اما توان پشتيباني ما آن قدر نبودكه هر كدام از رزمندگان يك كاپشن داشته باشند.مخصوصاً ما جنوبي ها كه از شهرهاي استان بوشهر اعزام شده بوديم و خيلي به آن احساس نياز مي كرديم.تنها تن پوش ما يك دست لباس بسيجي بود.من هر وقت به ياد آن شب سرد توأم با هيجان مي افتم،پشتم مي لزرد.اما در بين رزمندگان و در زير حجم آتش سنگين دشمن،يك نفر بود كه راست راست راه مي رفت و با پالتوي پشمي سبز رنگش و با حركت نمايشي خود دل بچه ها را شاد مي كرد و به آنها روحيه مي داد . آن قدر اين پسر،با روحية خود بچه هاي رزمنده را مي خنداند كه همه آرزو داشتند،ابراهيم هم سنگر آن ها باشد.قضيه از اين قرار بود كه پس از سقوط خط مقدم دشمن،اولين چيزي كه از دشمن به غنيمت گرفته شد،لباس هاي گرم آن ها بود.در اين ميان پالتوي پشمي سبز رنگي نصيب ابراهيم شده بود كه با آن هم خود را گرم مي كرد و هم با اجراي نقش افسران عالي رتبه عراقي با آن كلاه قرمز كجي كه بر سر مي گذاشت،به ما روحيه مي داد .آن قدر در دل بچه ها جا كرده بود كه وقتي خبر شهادتش رسيد،با آن كه شهادت در آن بحبوحه چيزي عادي شده بود امّا تمامي گردان گويي فرمانده خود را از دست داده بود غمگين شدند .
همرزم شهيد:حمزه جمالي
وصيت نامه شهيد:
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
بسم رب االشهدا والصدقين
ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياءٌ عند ربهم يرزقون .
با درود و سلام بر رهبر كبير انقلاب خميني بت شكن و با درود و سلام نثار شهيدان اسلام از هابيل تا حسين واز حسين تا امروز كه با نثار خون خود دين خدا را زنده نگه داشته اند.و با درود و سلام بر امت شهيد پرور هميشه در صحنه وصيت نامه ام را آغاز مي كنم.
اكنون كه اين وصيت نامه را دارم شرح مي دهم به دليل اين است كه هر انسان بايد يك وصيت نامه بنويسد.مادرم كوه باش در مقابل سختي ها و مقاوم و با نداي الله اكبر خميني رهبر و دعا براي فرج هر چه زودتر امام زمان (عج)باعث شادي روح من شويد.
خواهرم زينب گونه مقاومت كن و با سختي ها دست و پنجه نرم كن.
برادرانم!وقتي كه من شهيد شدم،نبايد ناراحتي كنيد و بايد خوشحال باشيد كه برادرتان به چنين درجه اي رسيده است.برادرانم مرا در برازجان به خاك بسپاريد.
دوستانم!طي اين مدتي كه با هم بوده ايم اگر اشتباهي از من سر زده مرا ببخشيد و مرا حلال كنيد و من به شما وصيت مي كنم امام را تنها نگذاريد و اگر در توانتان باشد و به جبهه برويد و در آخر از مادرم من خواهرم و برادرانم خواهش مي كنم كه ناراحتي زياد نكنند و مرا حلال كنيد.اميدوارم كه با نثار شدن خون ما اسلام پيروزشود.
والسلام عليكم
برادر كوچك شما ابراهيم كريم آزاد
انتهای پیام/