خبرهای داغ:

۱۶ دی سالروز اولین عملیات نظامی ایران در دفاع مقدس

۱۶ دی ماه ۵۹ بود که ایران اولین عملیات نظامی خود را پس از تجاوز دشمن انجام داد که طی آن عملیات جوانان زیادی با دست خالی رو به روی تانک‌های عراقی ایستادند.
کد خبر: ۹۳۱۰۵۹۱
|
۱۷ دی ۱۳۹۹ - ۰۹:۲۷
به گزارش خبرگزاری بسیج از دزفول، من یک دهه هفتادام، فرزند کشورم ایران و زاده خطه‌ای از تبار خاک و خون به نام خوزستان.

این‌جا، خوزستان، برای نسل من که هیچ تصویر و تصوری از جنگ، آوارگی و لحظه‌های مضطرب و مرگ و از دست دادن ندارد همچنان آثار دفاع مقدس هویداست.

اهواز، دزفول، آبادان، خرمشهر، سوسنگرد، حمیدیه، هویزه و تمام خوزستان شناسنامه و سند سال‌هایی است که آتش آسمان و زمین را به هم دوخته بود و خون جوانان دلیری همچون جهان آراها و علم‌الهدی‌ها تبرک و سوغات هر عملیاتش بود.

کوچه و خیابان‌های شهرهای این خطه متبرک به نام‌هایی است که همچنان چشم‌های زیادی خیس از نیامدن و چشم به راه مانده‌اند.

کوچه‌هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می‌دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می‌رسیم.

۱۶ دی ماه، سالروز اولین عملیات نظامی دفاع مقدس

برگ زدن تقویم و رسیدن به امروز بهانه این حرف‌ها شد بهانه‌ای شد که قلم به دور از سیاست، اقتصاد، بحران، گلایه و شکایت بر روی صفحه خودنمایی کند.

۱۶ دی‌ماه سالگرد شهادت شهدای هویزه در عملیات نصر است که براساس گزارش سپاه ۱۴۰ تن از جوانان و دانشجویان انقلابی به شهادت رسیدند.

عملیات نصر موسوم به عملیات هویزه در قالب یک استراتژی نظامی با طراحی قرارگاه تاکتیکی جنوب در ۱۵ و ۱۶ دی ماه سال ۵۹ بود که نخستین عملیات زرهی رزمندگان اسلام پس از تجاوز دشمن به خاک جمهوری اسلامی محسوب می‌شود و در آن شهید حسین علم الهدی و دیگر رزمندگان همراهش مردانه رشادت گری کردند‌

اولین عملیات جنگ و دست‌ها خالی، اما شور دفاع آن‌چنان در دل رزمندگان موج داشت که نیاز به سلاح را فراموش کرده بودند.

شهید علیرضا رکابساز

امروز بهانه‌ای شد برای روایت‌گری افرادی که به‌صورت مستقیم و غیرمستقیم از عملیات نصر یادگار داشتند.

خانم رکابساز خواهر شهیدی است که جز نامش هیچ چیز دیگری از عملیات نصر بازنگشت.

خواهر علیرضا رکابساز امروز در مقابل ما نشست و از برادرش می‌گفت: نامش علی‌اکبر بود اما در خانه علیرضا صدایش می‌کردیم ۱۹ ساله و دانش‌آموز سال چهارم رشته برق بود.
علیرضا را هیچ‌گاه در خانه ندیدیم سال‌های قبل از جنگ مشغول مبارزات انقلاب و پس از پیروزی با دوستانش مشغول اموراتی مثل گشت و ایست های بازرسی و بسیج بود.

چشم‌هایش را تنگ کرد و همان‌طور که به دیوار نگاهش را انداخته بود گفت: علیرضا فقط یک شب درست و حسابی در خانه خوابید آن هم شب قبل از رفتنش به منطقه بود.

 از طرح لبخندش می‌شد فهمید چه خاطرات زیبایی یکی پس از دیگری در ذهنش رژه می‌روند. خیره به او شده بودم که ناگهان با صدای آرامش گفت: علیرضا قبل از آنکه قد سنش به نماز برسد وقت اذان ظهر و مغرب در پشت‌بام خانه با صدای بلند اذان می‌خواند اتفاقاً چند وقت پیش یکی از همسایه‌ها می‌گفت بعد از گذشت این‌همه سال هنوز صدای اذان گفتن علیرضا در محل پیچیده‌است. درست می گوید پژواک صدای علیرضا را می‌شنوم انگار اذانی که می‌گفت به خورد تک به تک آجرهای محل رفته است.

شهید حاج قاسم سلیمانی راست می‌گوید که باید شهید وار زندگی کرد تا به شهادت رسید علیرضا هم سبک زندگیش متفاوت بود سرش را پائین انداخت و ادامه داد: خلق‌وخو، منش و کردار شهدایی داشت.

از نحوه شهادت علیرضا که پرسیدم ابتدا جوابم قسمتی از اشک‌های ۴۰ ساله‌اش شد برای دومین بار بود که از نزدیک تپیدن قلب خواهری دل‌تنگ را بعد از گذشت این‌همه سال فراق می‌دیدم.

آرام‌تر که شد کف دستانش را به هم کشید و گفت راستش بی‌خبریم.
طبق گفته‌های متفاوتی جسته‌وگریخته یک تکه‌هایی از این پازل دستمان آمده اما می‌گویند در آن قیامت چشم چشم را نمی‌دید.

 

 

چند روز قبل از عملیات شهید علم الهدی به سمت رزمندگان دزفول می‌رود و می‌گوید فقط ۱۰ نفر از شما را می توانیم ببریم اما این خبر برای بچه‌های دزفول سخت و شوکه کننده بوده شهید علم الهدی هم که می‌بیند همه داوطلباند یک نفر را مسوول قرعه‌کشی اسامی می‌کند.

سری تکان داد و خندید و ادامه داد: خب الحمدلله اسم آقا علیرضا هم درمی‌آید اما بقیه هم قبول نمی‌کنند که به عقب برگردند.

می‌گویند علیرضا آرپی‌جی‌زن و یا کمک آرپی‌جی‌زن بوده اما خب در آن زمان چیزی جز آتش دیده نمی‌شده ولی ظاهراً علیرضا کنار شهید علم الهدی در سنگر بودند. صدایش که به لرزه درآمد متوجه شدم می‌خواهد از شهادتش بگوید. می‌گویند تانک دشمن بر روی سنگر آن‌ها رفته و شهید شدند.

همان طور که اشک چشمانش را پاک می‌کرد گفت: زمانی که علیرضا شهید شد دزفول زیر توپ دشمن بود و ما هم مثل سایر مردم شهر در شبستان خانه‌ها بی‌خبر از همه جا پناه گرفته بودیم و تقریباً سه هفته بعد از شهادتش بود که که خبر آوردند علیرضا رکاب ساز در عملیات نصر شهید شده است.

زمانی که از پیکرش نشانی گرفتیم جز نگاه‌های مملو از تأسف روبرو نشدیم و دانستیم باید انتظار را پاسخ دل بهانه گیرمان کنیم.

از علیرضا فقط یک ساک، رادیو و یک‌هزار تومانی برایمان آوردند که این شد سهم لحظه‌های دل‌تنگی.

در آن روزها خیلی‌ها آمدند و گفتند علیرضا را دیدند اما هیچ کدام صحت نیافت و یک روز مادرم گفت: من علیرضا را می‌شناسم او هیچ‌گاه برنمی‌گردد و این جمله شد پایان انتظار برگشت علیرضا در میان اسرا.

جنگ یا خط مقدم است یا در شبستان خوابیدن

اما ۴۰ سال است که ما هم گوشمان به زنگ تلفن و نگاهمان به در است که شاید نشانی از پیکر آرامش بیاید نفس عمیقی کشید و با یک تن صدای خاصی گفت: علیرضا مایه عزت ما در دنیا است، خانواده شهید بودن افتخاری است که علیرضا نصیبمان کرد.

آرام نگاهم کرد و ادامه داد علیرضا در تمام این سال‌ها با دعای خیرش هوایمان را داشته و همین هم می‌تواند برایمان کافی باشد خوشحالیم که به آنچه می‌خواست رسید، علیرضا معتقد بود جنگ یا خط مقدم است یا در شبستان خوابیدن.پ

اما آقای طحان که از جانبازان عملیات نصر است هم راوی این صحنه شد.

او به‌عنوان یک شاهد عینی از عملیات نصر هویزه اینگونه برایمان گفت: صبحگاه ۱۵ دی ۵۹ بود که عملیات را شروع کردیم با آن شوقی که آمیخته با غیرت بود به‌خوبی پیش رفتیم.
عملیات نصر دو روز پیش بینی شده بود که روز اول با نتیجه مثبت جلو رفتیم حتی شمار بسیاری اسیر گرفتیم.

کمی لحن مقتدرش را کم کرد و ادامه داد: روز دوم را هم خوب شروع کردیم اما حوالی ساعت ۱۱ بود که آسمان به زمین دوخته شد از زمین و هوا می‌خوردیم هر تانک عراقی روبروی یک تن نیروی ایرانی قرار می‌گرفت، هیچ صدایی جز صدای توپ، بمب و رگبار شنیده نمی‌شد.

صدای گروهی می‌آمد که می‌گفت عقب بروید و صدای دیگری می‌گفت مقاومت کنید، حسابی سردرگم شدیم اما واقعاً جایی برای مقاومت نبود هر که زنده مانده بود باید به عقب برمی‌گشت من هم مانند دیگر همرزمانم داشتم به عقب برمی‌گشتم که سوزشی در پایم احساس کردم اما بدون توجه به آن به مسیرم ادامه دادم.

لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد: توان راه رفتن از من سلب شد نگاه که کردم دیدم پایم تیر خورده نمی‌توانستم ادامه دهم اما نمی‌خواستم کسی را دامن گیر کنم.
بچه‌ها در آن بحبوحه پایم را بستند و به هر سختی بود بلند شدم تا ادامه دهم نفس عمیقی کشید و گفت چشمانم را که باز کردم در بیمارستان بودم اولین چیزی که جلوی چشمم آمد عملیات و دوستانم بود با تمام تلاش از بیمارستان بیرون زدم تا خودم از همراهانم سراغی بگیرم.

آرزوی شهادت

سری تکان داد و با دست بر روی پایش زد چشم به زمین دوخت و گفت: هیچ‌کس از نفراتی که بازنگشته بودند خبری نداشت همه حیران بودند و چشم به راه، حتی چند مدت طول کشید تا به خانواده ها خبر دهند به امید آنکه نشانی از مفقودین یابند.

آقای طحان در ظاهر مردی جدی به نظر می‌آمد کمی که گذشت نظرم کاملاً عوض شد مخصوصاً آن لحظه که دست از قلم برداشتم و نگاه کردم و اشک را روی گونه‌اش دیدم درست آن‌جا بود که از دوستانش صحبت می کرد.

لبخند می‌زد و می‌گفت: اتفاقات عملیات نصر در چشم برهم زدنی رخ داد خیلی جای حرف ندارد اما آنچه که برای من از آن ماند آرزوی شهادت و دل‌تنگی برای دوستانم است که فقط می توانم با طی کردن چندین کیلومتر و حضور در یادمان شهدای هویزه آن را تسکین دهم.

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار