خبرهای داغ:

ماجرای خواندنی شکارچی تانک‌ها

صدای "هل من ناصر ینصرنا" را می‌شنیدم و شمر و عمربن‌سعد و خولی‌ها را روبه‌رویم می‌دیدم، مجنون شده بودم، مثل عابس در کربلای حسین؛ دیگر سرم از خودم نبود، فرم سبز سپاه را از تنم درآوردم ...
کد خبر: ۹۳۲۸۵۵۸
|
۲۶ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۹:۰۵

چندبار زنگ زدم اما کسی جواب نداد، گفته بودند سید ناخوش‌احوال است، توقع هم نداشتم که با به‌به بفرمایید در خدمتم به استقبالم بیایند؛ برای دیدار حضوری برنامه چیده بودم اما کرونا و محدودیت‌هایش دست‌وپایم را بست، تا خرمشهر خیلی راه بود‌.

با تردید دل را به دریا زدم و پیام دادم، "اگر اجازه بدهید برای نوشتن روایتتان مزاحم شده‌ام" ؛ چند ساعت بعد تلفن به صدا درآمد، باورم نمیشد سید صالح پشت خط باشد، صدایش می‌لرزید و کلمات را به سختی کنار هم میچید:

_میبینید که حالم خوب نیست، گفتید اسمتان چیست؟
_سالمی هستم سید
_نه نه، اسم کوچکتان
_حنان!
_پس عرب هستی دخترم؛ خیلی خوب، اینطور اگر اصطلاحی را گفتم بهتر متوجه میشوی، فقط یک شرط دارد

کلمه‌ی شرط به تفکیک حروف شین و را و طا در دهان سید به تکرار افتاد، عذرخواهی کرد، بعد از ۳ بار سکته و یادگارهای جنگ در بدنش، حرف زدن برایش سخت‌ترین کار دنیا بود اما من هم آدم صبوری بودم که برای شنیدن روایت آن روزِ عجیب، سر از پا نمیشناخت.

_هر شرطی بفرمایید قبول است سید
_ل‌ل‌ل‌ط‌ط‌ط‌ف‌ف‌ف دا‌ا‌اری ددددخترم، انشالله در چندددد گفت‌وگو قصه‌ام را برایت تعریف‌ف‌ف‌ف می‌کنم فقط اگر گفتم خ‌خ‌خ‌خسته شدم باید قطع کنی
_به روی چشم
_قرار ما هر شب بعد از نماز مغرب و عشا

صبح مهر

خودکار و دفتر را آوردم و گوشی را روی حالت بلندگو گذاشتم، سید به عقب برگشت، به ده مهر سال ۵۹، به اولین روزهای جنگ و استیصال جوانانی که نمی‌دانستند چطور از شهر و ناموسشان دفاع کنند: من و شهید رضا موسوی که بعدا فرمانده سپاه خرمشهر شد پشت ساختمان‌های پیش‌ساخت کوی سوم خرداد چشم‌هایمان را گرد کرده بودیم که اگر زوزه‌ای پیچید دفاع کنیم.

 

نه اینکه چشم چشم را نبیند اما هوا گرگ و میش بود، آرام و قرار نداشتیم؛ هیچ‌کس نخوابید و تا روشن شدن هوا، آماده‌باش پاهایمان را در زمین کاشتیم، تا اینکه سیاهی‌ای را از دور دیدم، تعداد زیادی نفربر و تانک‌ عراقی از جاده شلمچه به سمت کشتارگاه در حرکت بود، یک خط ممتد سیاه.

رضا موسوی با تعجب به طرفم دوید: این‌ گردوخاک برای چیست؟ اینجا چه خبر شده صالح؟
_تانک‌ها و نفربرهای عراقی‌اند، الآن پدرمان را درمی‌آورند رضا! منتظر شلیک‌ها باشید!

چند دقیقه‌ای از حرف‌هایم نگذشته بود که لوله‌ی تانک‌ها به سمتمان برگشت و شلیک‌ها شروع شد، آن‌ها خیلی نزدیک شده بودند، ساختمان‌های پیش‌ساخت از بوی زمخت خون آوار شد، تکه‌های گوشت سوخته، زمین و آسمان را به هم دوخته بود، خواستیم بمانیم اما آتش جهنم عراقی‌ها گُر گرفته بود.

دویدیم

فکرها در مغزهایمان خشک شد، رضا موسوی با سردرگمی دوید، فقط می‌دوید، ما هم پشت سرش تا انبارها به طرف پایین راه خرمشهر با تمام قدرت دویدیم؛ تانک‌ها همه‌ی آسفالت را زیر و زبر کرده و جاده را شخم زده بودند.

در همان حین دویدن نگاهم به دیوار آجری نیم متری اطراف پیش‌ساخت گره خورد، تصویر دلخراش آن صحنه با بیرحمی روی چشم‌هایم چنگ انداخت، سربازهای ارتشی‌ای که آنجا سنگر گرفته بودند آش و لاش شده بودند، گوشت تنشان ترکیده و استخوان‌هایشان له شده بود.

کمی جلوتر یک افسر نیروی دریایی کف خیابان افتاده بود و خونابه از زخم‌های عمیق‌اش فوران میکرد، انگشت‌هایش بریده اما اسلحه را سفت چسبیده بود و ملتمسانه اشاره میداد تا کمکش کنیم، با چشم، نظر رضا را پرسیدم اما ابروهایش را بالا انداخت که نه؛ رفتن به وسط خیابان و با وجود سیلِ جاری تانک‌ها خیلی خطرناک بود اما نتوانستم و نیم‌خیز به طرفش دویدم.

اسلحه را گرفتم تا بلندش کنم که یک گلوله تانک بین من و آن افسر فاصله انداخت، میخواستم ببینم چه شده اما گَرد باروت پلک‌هایم را به هم دوخت، صداهای نامفهوم محیط از گوش‌هایم آویزان و سرم سنگین شد، دستم را به زور بالا آوردم و پلک‌هایم را باز کردم، آن افسر پودر شده بود، همه‌ی این‌ها در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد، رضا فریاد میزد: نایست صالح، بدو، فقط بدو!

استادیوم

از صبح دویده و شهر را دور زده بودیم، رضا را در منطقه طالقانی گم کردم، آفتاب تیز خرمشهر به وسط آسمان خاکی و تکه تکه‌ی خرمشهر رسیده بود، من حالا تنهای تنها و روبه‌روی در استادیوم ایستاده نفس نفس میزدم، صدای تیراندازی، گوش شهر را کر کرده بود.

خانه‌های سازمانی مخابرات کنار استادیوم بود، یک در نرده‌ای به چشمم آمد، به طرفش دویدم تا شاید با عبور از آن به بچه‌ها برسم که خیابان و پیاده‌رو روبه‌رویم ظاهر شد.

 

جوان‌ها و نوجوان‌های خرمشهری و نیروهای بسیج و سپاه، بی‌جان و خونین بر زمین افتاده بودند، بغض مثل یک استخوان بی‌زاویه وسط گلویم نشست، می‌خواستم فریاد بزنم اما نمیشد، احساس کردم که خون دیگر به مغزم نمی‌رسد، دست‌هایم را مشت کردم و با تمام وجود دندان‌هایم را بر هم ساییدم، کشان کشان به سایه دیوار نیمه خراب یکی از خانه‌ها پناه آوردم و به تنها تکه‌ی آبی آسمان شهرم با درماندگی زل زدم: خدایا، این چه مصیبتی است که بر سرمان آمد؟ توی مملکت و وطن و خانه و شهر خودمان اینطور ذلیل شویم؟ جوان‌هایمان کشته شوند؟ این چه خفتی است خدااااااااا.

ببخشید دیگر خسته شدم، بقیه‌اش بماند برای یک وقت دیگر؛ بتول یک لیوان آب برایم می‌آوری؟ گلویم خشک شد، خدانگهدار.

خانه جوانان

بعد از آن شب چند بار تماس گرفتم اما سید صالح جواب نداد، نگران شدم، چون سید گفته بود اگر جواب ندادم یعنی حالم خوب نیست و باید منتظر بمانید؛ چند بوق کوتاه که خورد بالاخره صدای خانم کازرونیان، همسر سید صالح را شنیدم، گفت حال سید خوب است تا ده دقیقه دیگر تماس بگیرید؛ دلم آرام گرفت.

_ببخشید چند روز معطل شدی دخترم، آن شب خیلی حالم بد شد اما الآن بهترم؛ خب کجا بودیم؟ آهان، به طرف جوان‌های زخمی و شهید دویدم، بر چهره‌های درخشانی که گرد باروت رویشان نشسته بود دست کشیدم و از روی ناچاری با دلی بریده رهایشان کردم.

نمیدانستم باید به کجا بروم، من بودم و یک خرم‌شهری که به اجبار لباس مرگ بر تنش پوشانده‌اند؛ سردرگم با قدم‌های خسته به راه افتادم، پاهایم مرا ناخواسته به سمت خانه‌ی جوانان کشاند، به سمت سالنی که قبل از انقلاب آنجا کشتی میگرفتم.

روز مقاومت

از پشت سالن خانه جوانان به یک دو راهی رسیدم، سمت راست، میدان راه‌آهن و سمت چپم، خیابان مولوی بود؛ تلخی تنهایی بر قلبم چنگ انداخت؛ مانند دیوانه‌ها خیره شده بودم و در‌ها، خانه‌ها، پنجره‌ها، چراغ‌ها، خون‌ها، گوشت‌ها، لباس‌های پاره، استخوان‌های شکسته، گلوله‌ها و همه‌ی رنج‌ها با طعنه برایم دست تکان میداد که شهید محسن رنگرز با آمدنش بر تنهایی‌ام برکت پاشید.

خون کم‌کم در رگ‌هایم جوشید، انگار جان گرفته باشم بچه‌هایی که پراکنده بودند را جمع کردم، از بالا، از چپ، راست، روی پشت‌بام‌ها، پشت درها، همه را جمع کردم و وسط‌شان ایستادم: امروز روز مقاومت است؛ عراقی‌ها وارد شهرمان شوند در حالی که نفس در سینه‌های ما ... که یکهو انگار وسط جمعشان خمپاره زده باشند پراکنده شدند!

_چرا سید؟ یعنی شما را تنها گذاشتند؟
_خودم هم تعجب کردم؛ دستم را به تندی بالا آوردم: آهای! چرا دَر رفتید بچه‌ها؟ که شهید علی حیدری همانطور که یقه‌ام را محکم گرفته بود و میکشید گفت فقط بدو سید، بدو!

یک تانک عراقی پشت سرم بود، پشت سر من و رو به روی بچه‌ها، آن‌ها هم وقتی بالا آمدن لوله‌اش را دیده بودند پا به فرار گذاشتند؛ حالا من هم مثل آن‌ها فرار می‌کردم، آنقدر دویدیم که به یک کوچه بن‌بست رسیدیم، ته کوچه خودمان را به پشت‌بام یک خانه دو طبقه رساندیم، تانک ما را گم کرد اما مثل زنان زجه میزدم و گریه میکردم، عصبانی شدم، حقارت در رگ‌هایم خزید، ننگ فرار، روحم را مچاله کرده بود، با تمام وجود به خودم نهیب زدم: این چه وضعی است صالح؟ چرا دَر می‌روید؟ دشمن به دروازه رسیده، ناموسمان به خطر افتاده آنوقت جانت را کول کرده‌ای و می‌دوی؟

عابس

صدای "هل من ناصر ینصرنا" را می‌شنیدم و شمر و عمربن‌سعد و خولی‌ها را روبه‌رویم می‌دیدم، مجنون شده بودم، مثل عابس در کربلای حسین؛ دیگر سرم از خودم نبود، فرم سبز سپاه را از تنم درآوردم و با قسم بر سینه کوبیدم که حسن ختامِ امروز، خون من باشد!

 

شهید علی کناری، شهید علی حیدری و شهید محسن رنگرز به من زل زده بودند که خودکشی است اما روحم برای حماسه بیقراری میکرد، قسم خوردم که غیر از دو حالت نشود، شهادت یا عقب راندن بعثی‌ها.

از خانه که پایین آمدم به طرف میدان راه‌آهن دویدم، ساعت ۳ و نیم ظهر در حالی به آنجا رسیدم که بچه‌های سپاه خرمشهر در نهرهای بتنی دور میدان زمین‌گیر شده بودند، مِیدانی که حالا اسمش را به پاس آن خون‌های پاک بر زمین ریخته شده، مقاومت گذاشته‌اند.

سمت چپ میدان، مسجد بود، صدای بچه‌ها را شنیدم که وضعیت را با بیسیم برای شهید جهان‌آرا توضیح میدادند؛ تانک‌ها برای ورود به شهر سرک می‌کشیدند؛ احمد ملکی همکلاسی‌ام بود که جزو نیروهای مردمی برای دفاع دل به میدان زد، او را آنجا دیدم:

_احمد، می‌آیی دنبالم؟
_صالح، چه کار میکنی؟
_میخواهم جلوی تانک‌ها را بگیرم! قبل از اینکه دیر شود
_ چطوری آخر؟!!
_با یاری خدا

اصلا یک طور عجیبی شده بودم، انگار کربلا در رگ‌هایم جریان داشت؛ احمد گفت چه کنیم؟ گفتم فقط دنبال من بیا.
تانک‌ها

از پشت مسجد راه‌آهن به طرف میدان مقاومت و تانک‌ها حرکت کردیم؛ از صورت خرمشهر خون می‌پاشید، کوچه به کوچه بوی خمپاره و زجه می‌وزید، مردم دار و ندارشان را رها کرده و به سمت مقصدی نامعلوم با اضطراب می‌دویدند، زنی که ترکش نصف پیشانی‌اش را برده بود در همان حال دنبال یک تکه پارچه میگشت تا روی سرش بیندازد، بچه‌های بی‌جان زیر آوار و با چشمانی نیمه باز به آسمان خیره شده بودند، شهید رضا کاظمی و شهید محسنی‌فر را هم در راه دیدم.

به آنطرف دیوار سازمان برق رسیدیم، بچه‌ها با نارنجک دفاع می‌کردند؛ صدای شنی تانک‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، گوشم را تیزتر کردم تا ببینم چه می‌کنند، انگار آن‌ها هم مردد بودند چون تانک‌ها تا سر جاده می‌آمدند و برمی‌گشتند تا اینکه آخر سر پایشان را روی گاز گذاشتند و وارد شهر شدند.

خطر

پناه گرفته بودیم، اما با دیدن تجاوز تانک‌ها رگ‌ غیرتم آنقدر باد کرد که در خودم بند نمی‌شدم، دستی به شانه احمد زدم:

_ من میروم بیرون!
_عقلت را از دست داده‌ای سید صالح؟! میزنندت
_اشکالی ندارد، برای همین آمده‌ام!

از انبار به طرف خیابان دویدم، تانک‌ها رسیده بودند و فاصله ده متر بود، فقط یک گلوله داشتم، آر پی جی را از مهدی محمدی گرفته بودم، تا به خودم آمدم روبه‌روی تانک ایستاده بودم، یک، دو، سه یا زهرا.

تانک به دیوار انبار خورد، یک تانک دیگر هم به آن خورد و متلاشی شدند، جیپ فرماندهیشان هم با سرعت به بلوار زد، صدای انفجاری مهیب کل منطقه را برداشت، من به سجده افتادم.

بچه‌ها از خوشحالی پوست ترکاندند، الله و اکبر از حنجره‌ها به پرواز درآمد، هنوز گیج بودم، به طرف جاده شلمچه خرمشهر دویدیم، همانجا که صبح زود تانک‌های عراقی را دیدیم، نباید اجازه می‌دادیم وارد شهر شوند.

سر جبرئیل

انگار سر جبرئیل آسمان خرمشهر را شکافته بود، ترس دیگر جایی نداشت؛ نیروهای مردمی، بسیج، سپاه و همه بنیانٌ مرصوصی شده بودیم که گلوله بر تن‌های آهنینشان اثر نمی‌کرد.

ساختمان‌های پیش‌ساخت خط مقدم ما بود، توی بلوار ایستادم، فقط من آر پی جی داشتم، بچه‌ها دفاع می‌کردند و من به ۴۰ تانک و نفربر عراقی شلیک میکردم، درگیری‌ها تا تاریکی هوا ادامه پیدا کرد، تانک‌‌ها زمین‌گیر شده و در تله افتادند، بعثی‌هایی که زنده ماندند شروع به بیرون آمدن از تانک‌ها کردند، اسلحه‌ها از نفس افتاده بود که چشمم به تیربار نیروی ذخیره‌مان افتاد، بعثی‌ها مثل ملخ در دل تاریکی از زمین می‌جوشیدند اما دست‌هایش میلرزید، ترسیده بود، به طرفش دویدم:

_مگر نمی‌بینی چطور می‌جوشند، با تیربار بزنشان پسر
_خراب شده!
_کجایش؟
_گیر میکند
_بده خودم درستش میکنم، معطل نکن
_تحویل من است نمی‌توانم!

عصبانی شدم، در آن موقعیت رعایت قانون مفهومی نداشت، با زور، تیربار را از او گرفتم، گلنگدن را که کشیدم مسلح شد، خدا را شکر و شروع به دویدن کردم، هیچ دردی را حس نمیکردم، انگار سوار باد شده باشم پیش میرفتم و شلیک میکردم تا اینکه نزدیکی خانه‌های سازمانی بندر، بچه‌های سپاه خرمشهر و آبادان دنبالم آمدند: سید صالح! برگرد، محمد جهان‌آرا گفته که برگردی؛ خب دستور فرمانده بود، به روی چشم اطاعت کردم.

جهان‌آرا

فرمانده با لباس فرم سپاه در وانت تکاورهای ارتش ایستاده و صحنه جنگ را رصد میکرد، آرامش عجیبی در چشم‌هایش موج میزد، به نزدیکی وانت که رسیدم سلام دادم:

_احضار کردید فرمانده، امری باشد؟
شهید جهان‌آرا لبخندی زد که خستگی آن روز از تنم به در شد: بارک‌الله سید صالح، امروز شاهکار کردی، زحمت کشیدی؛ برای امروز کافی است، از درگیری بیرون بیا، برای فردا خیلی کار داریم.
_چشم فرمانده

او آنجا و ما را دیده بود اما من حواسم به درگیری با عراقی‌ها بود؛ فرمان فرمانده را روی چشم‌هایم گذاشتم و به طرف مسجد جامع خرمشهر رفتم با سری که هنوز از موج انفجار‌ها به اندازه صدها کوه بر تنم سنگینی میکرد.

مقر

چون عراقی‌ها مستمر مقر سپاه خرمشهر را می‌زدند هر روز جابه‌جایی داشتیم، آن شب مقر سپاه به مدرسه راهنمایی روبه‌روی مسجد جامع منتقل شد تا همان بچه‌هایی که تمام روز در برابر حمله مقاومت کرده و مانع ورود تانک‌ها به شهر شده بودند آن شب آنجا مستقر شوند و نفسی تازه کنند.

 

شهید رضا موسوی که من را دید به سمتم دوید، خوشحال شدم از اینکه دوباره می‌دیدمش، طوری برخورد کرد که احساس کردم آنروز قهرمان جنگ من بودم، دستم را به گرمی فشار داد و پیشانی‌ام را بوسید:

_ دست مریزاد صالح موسوی، شنیدم امروز گل کاشتی، دستت درد نکند مرد

بچه‌ها با هم زمزمه میکردند، با سردرگمی نگاهشان کردم که چه شده؟ همه یکصدا گفتند: زنده باد شیرصالح! آن شب لقب شیرصالح قسمتم شد.

بین دست و بغل و بوسه و عطر صلوات بچه‌ها چشمم به شهید محسن رنگرز افتاد، خاک از سر و رویش می‌بارید اما در همان حال با جدیت آمد و من را از بین بچه‌ها بیرون کشید:

_امشب جای شما اینجا نیست سید صالح!
_چرا آقا محسن؟
_امشب میخواهیم برای قهرمان شهر مهمانی بدهیم، شما از طرف بچه‌های شهر دعوتید!

بانک رفاه

محل مهمانی بانک رفاه بود، همرزم‌های خرمشهری سنگ تمام گذاشته و یک جشن جنگی مفصل راه انداخته بودند، آخ آخ، وقتی یادش می‌افتم سراپا غرور می‌شوم.

_خسته نبودید سید؟ بعد از جشن چه شد؟
_آن شب از شدت خستگی در زیرزمین بانک رفاه بیهوش افتادم، بچه‌ها هم بیدارم نکردند تا جان بگیرم، دقیق یادم نیست اما انگار داشتم کابوس می‌دیدم که صدای خفیف کوبیدن بر در را شنیدم، صدایم می‌کردند: صالح، صالح، سید صالح...
_صدا از کجا می‌آمد؟
_شهید عباس ناجی شریف‌زاده، زخمی و له و لورده و کشان کشان خودش را به ما رسانده بود، خون از پیشانی‌اش می‌چکید:

_سید، عراقی‌ها مدرسه را با توپ و خمپاره زدند و با خاک یکسان کردند، همه تکه تکه شدند سید صالح، کربلا شد، کربلاااا.

آن موقع بود که تازه متوجه شدم چه بلایی سر بچه‌های سپاه خرمشهر آمده؛ گریه و ناله کردیم، زجه زدیم، بر صورت کوبیدیم که یکدفعه حسین رضایی گفت: بچه‌ها اینجا دیگر امن نیست، با ماشین به کوی آریا می‌رویم تا امشب را صبح کنیم، ببینیم فردا خدا چه می‌خواهد.

سوار وانت شدیم، تقریبا ۶ نفر بودیم، باید شب را آنجا صبح می‌کردیم، صبحی که ۴۵ روز امتداد پیدا کرد و دست خالی طعم تلخ شکست را به صدامی که فکر میکرد ۳ روزه خوزستان را می‌گیرد و یک هفته‌ای به تهران می‌رسد چشاند.

 

_یعنی ۴۵ روز بعد از آن شب همه چیز تمام شد؟

_نه دخترم، تازه جنگ شروع شد؛ عملیات پشت عملیات، زخم روی زخم؛ الآن خسته شدم، گلویم‌م‌م‌م می‌ی‌ی‌ی‌سوزد، بقیه‌اش باشد برای ب‌‌ب‌ب‌ب‌عد، خدانگهدارتان.

_خدانگهدار، عابسِ کربلای ایران!

انتهای پیام/ر

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار