۱۶ / آبان / ۱۴۰۴ - 07 November 2025
19:16

مسابقات انتخابی تیم کشتی بسیج استان قزوین برگزار شد

      
کد خبر : 9718979
۱۱:۴۰

۱۴۰۴/۰۷/۳۰
برای شهدای بی‌نام و نشان قرارگاه سری نصرت و فرمانده مظلومشان؛

وای بر ملتی که قهرمانان خود را به راحتی فراموش کند/ پسران هور، روایتی از بچه‌های کوچه خاکی‌های جنوب

سلام بر پیکرهای به خون نشسته و استخوان‌های تکه‌تکه همه شهدا و شهدای گمنام و بی‌‌نام و نشان قرارگاه سرّی نصرت و به فرمانده مظلومشان که غریبانه و گمنام زیست و غریبانه و گمنام شهید شد.

 

شیشه تاکسی را دادم پایین، هوای داخل ماشین سنگین بود. باد ملایمی به صورتم میخورد و همزمان بازی نور روی صورتم. کنارم دو تا پسر نوجوان نشسته‌اند که از ظاهرشان پیداست راهی مدرسه هستند. جذب مکالمه آنها می‌شوم و در حالیکه سرم به سمت خیابان و تماشای مسیر است، تمام حواسم به آنهاست که یکی‌شان با صدای نیمه بلند در حال صحبت است؛«دوتا هلی‌کوپتر محاصرشون کرد، بعد اینا از ماشین پیاده شدن و به سمت نیزار فرار کردن، خیلی هیجان داشت.. اصلا دوست نداشتم شهید بشه... حالا امشب معلوم میشه اون استخون‌ها مربوط به کی هست...»

 

مشخص بود در حال تعریف کردن سریال این روزهای شبکه یک بودند. «پسران هور». چقدر دلم قنج رفت برای هر دوی آنها که اینگونه با علاقه داشتند برای هم، داستان یکی از عزیزترین فرماندهان این خاک را تعریف می‌کردند و معلوم بود فرمانده عزیزمان چنان قهرمان این دو نوجوان شده بود که می‌گفت؛«اصلا دوست نداشتم شهید بشه». منظورشان شهید عزیز و گمنام و مظلوم، فرمانده مقتدر، سردار سرلشگر علی هاشمی بود. به مقصد رسیدم و مسیر من از آن دو جدا شد.

 

خودم، بیننده پروپاقرص سریال «پسران هور» هستم. سریالی مورد تمجید که به داستان تشکیل قرارگاه سری نصرت، اهداف تشکیل این قرارگاه و شخصیت‌های آن پرداخته است. داستانی که مطمئنم این روزها کمتر کسی از آن باخبر بوده، مگر کسانی که خود، در جریان امور نظامی هستند. 

 

 راستش را بخواهید، خودم هم، بسیار مجذوب موضوع و شخصیت‌های واقعی این سریال شدم. سریالی که بر مبنای واقعیت ساخته شده است. اما نمیدانم چرا از هرکدام آن لاله‌های بهشتی می‌خواهم چیزی بنویسم، ذهنم یاری نمی‌کند. انگار بچه‌های قرارگاه نصرت، قرار گذاشته‌اند که با تمام خوشنامی، گمنام بمانند. فقط یک اسم، ذهنم را مدام درگیر کرده، شهید «علی هاشمی». 

 

جوانی ۲۲ ساله، همرزم شهید حسن باقری، سردار حاج قاسم سلیمانی، شهید باکری، خرازی، همت، کاظمی و شهدای نامداری که هر یک به تنهایی تاریخ جنگ را با خون خود به پیروزی، نوشتند. جوانی ۲۲ ساله که فرمانده قرارگاه سری نصرت و مورد اعتماد امام خمینی کبیر(ره) می‌شود. با تیمی بسیار حرفه‌ای از جنس همان بچه‌های کوچه خاکی‌های جنوب. بچه‌های بی‌ریا و مظلومی که تن خودشان را آماج گلوله‌های آتشین دشمن کردند.

 

با خودم فکر می‌کردم در روزگاری که خیلی‌ها از سایه خودشان هم می‌ترسیدند، این بچه‌ها با آن سن و سال کم، چقدر غیور و شجاع بودند که در کسوت نظامی و ماهیگیر و راننده و تعمیرکار، شانه به شانه نیروهای بعث حرکت می‌کردند و اطلاعات بسیار محرمانه‌ای از چیدمان نظامی و عملیاتی و دفاعی دشمن کسب می‌کردند. اطلاعاتی که موجب طرح‌ریزی عملیات‌های بزرگی همچون «خیبر» شد.

 

سکانس به سکانس سریال پسران هور، لحظاتی است که انگار هر کدام ما بچه‌های آن روزها، آن را زندگی کرده‌ایم. اما ایجاد صحنه های واقعی و مستندات قرارگاه، طوری است که یک همزادپنداری برای مخاطب ایجاد می‌کند. انگار که «علی»، «سید ناصر»، «عبدالمحمد» و هر کدام از شخصیت‌های این سریال و یا حتی «بدران»، که حالا بعد از گذشت سال‌ها، همه دوستان و همرزمانش را از دست داده و مرد تنهای سریال است را زندگی کرده‌ایم.

 

گفتم تنهایی؛ اما تنهایی شیرمرد خوزستان، در لحظه شهادت چقدر جانسوز بوده. تنها، تک و تنها، اما شجاع و شیرصفت مقابل دشمن ناجوانمرد، ایستاده و غریبانه شهید شده، غریبانه گمنام مانده، غریبانه حتی یادش نکردند و غریبانه به خانه بازگشته... ۲۲ سال مسافر خوشنام مانده و برگشته...

 

فرمانده‌ای بی‌نظیر که نیروهای زبده و کاربلدی را پرورش داده، جسور و بی باک و معتقد و وطن‌پرست مثل شهید سیدناصر سیدنور و شهید عبدالمحمد سالمی که به عجیب‌ترین و غیر‌ممکن‌ترین شکل، وارد خاک عراق می‌شوند آن هم با یک دوربین فیلمبرداری و خط به خط مسیر هورالعظیم را مستند می‌کنند و به قرارگاه برمی‌گردند. حالا شما فکر کنید در بحبوحه جنگ، این دو شهید تاثیرگذار و کلیدی، به نیابت از همه هم‌رزمان و همه ایرانیان، به زیارت سیدالشهدا می‌روند. آن هم در میان آن حجم از نیروهای بعث.

 

کمی فکر کنید به تمام سکانس های این فیلم. این سکانس‌ها، تصویر رو های واقعی فرزندان مظلوم و بی نام و نشان ماست. حاضرم قسم بخورم که برای هر ثانیه از این سریال وقتی عبدالمحمد و سیدنور برای هر شناسایی وارد خاک عراق می‌شدند، نفس همه در سینه حبس می‌شد. این سریال واقعیت جوانان و فرزندان این مرز و بوم است. از این فیلم‌های هالیوودی که هزار نکته غیراخلاقی و هزاران هزار دروغ را بزرگ‌نمایی می‌کنند و به خورد جوان من و شما می‌دهند نیست، داستان زندگی پسران ما در روزهای جنگ است که بدبختانه هیچ کداممان، هیچ رد و نشان و اطلاعاتی از این همه جانفشانی در دل ترس و اضطراب آن روزها نداشتیم.

واقعا با تاریخ روزهای سخت کشورمان که به دست همین شیرمردان گمنام و مظلوم نوشته شد، چه کردیم؟؟؟ 

 

چند تصویر این سریال خیلی دلم را لرزاند و اشکی که از آغاز تا پایان هر قسمت سریال بی‌هوا از چشمانم سرازیر می‌شد، امانم را برید. یکی تصویر تنهایی فرمانده مظلوم شهید حاج علی هاشمی است وقتی همه همرزمانش به آرزویشان رسیده بودند، تنها در میان معرکه ایستاده بود، و به دودی که در دوردست به آسمان برخاسته بود نگاه می‌کرد... معرکه شهادت یاران بی‌نام و نشانش و بعد صحنه شهادت....

 

یک صحنه، تصویر تنهایی «بدران»، که تنهاترین شخصیت فیلم بود... شخصیتی که نه مثل برخی، دارای پست و جایگاهی باشد، بلکه همان بدران آغازین سریال است که رنگ نباخته و با همان سادگی آن روزهایش، به دنبال گذشته فراموش شده قرارگاه نصرت، در زیر شوره‌زارهای هور است و دیالوگ پرمحتوایش در سکانس آخر فیلم«ما توو هور زندگی کردیم، ازش یاد گرفتیم، باهاش بزرگ شدیم، بهش عادت کردیم...»

 

اما سخت‌ترین سکانس‌های سریال، مربوط به «ننه علی»ست. عشقی که بین این مادر و پسر جریان داشته، مثل عطری است که در ثانیه به ثانیه فیلم، سیال و جاری است. مادری که منتظر است تا پسرش از در بیاید، روی پاهای خودش ایستاده باشد، با پوتین‌های گِلی که ننه هر روز آنها را واکس می‌زد... اما علی می‌آید، بعد از ۲۲ سال گمنامی و غریبانه آرمیدن در آب‌های هور...

 

و باز انتظار ابدی یک مادر شهید، چشمی که تا آمدن پسر رشید شهیدش بر در مانده..

 

و دست مریزاد به همه آنان که برای شهدا قدمی برداشتند و روایت سخت روزهای جنگ را به تصویر کشیدند. به ویژه آنان که از قرارگاه سری نصرت و فرزندان شهید و گمنام میهن روایت کردند.

 

سهیلا عظیمی 

انتهای پیام/۱۰۱۰


گزارش خطا
ارسال نظرات شما
x

عضو کانال روبیکا ما شوید