به گزارش خبرگزاری بسیج به نقل از دیده بان، تصوف قدیم دارای مؤلفههای مشخص و نظاممند عملی و نظری است که با ابزار علمی به پژوهش درباره آنها میتوان پرداخت و به رد یا اثبات تک تکشان حکم کرد. گزارههایی چون وحدت وجود، سماع، شاهدبازی، ولایت، مقامات، شطح، ریاضت، مستنبطات و... اما تصوف جدید از این ویژگی اساسی بیبهره است و پوستی ضخیم را میماند که از مغز تهی است. از دوره قاجار به بعد و با ابزار شدن تصوف در دست حاکمیت مرتجع و خودباخته قاجاریه از یکسو و گروههای سیاسی مختلف زاویهدار با مبانی دینی و مذهبی از جمله جریان فراماسونری از سوی دیگر، حیات تصوف را میتوان پایان یافته دانست و از فرقههای صوفیه، به عنوان فرقههای مدرن سیاسی یاد کرد. فرقههای صوفیانه که از قرن نهم به بعد با از دست دادن عناصر توانمند نظری، مراحل افول را طی میکردند، به مرور در معرض نفوذ عناصر سیاسی ماسونی و گاه سرویسهای جاسوسی دنیای غرب قرار گرفتند و ادامه این جریان تا آنجا پیش رفت که نه تنها خانقاه صفیعلیشاه، جایگاه لژ اخوت شد، بلکه از متن این تحرکات فرقهای و سیاسی، دین و آیین جدیدی به اسم بابیت و بهائیت ظهور کرد. در خصوص ریشههای شکلگیری تصوف و تغییرات این جریان تا به امروز گفتگو کردیم با حجتالاسلام محمدرضا لایقی، کارشناس ارشد تصوف در مرکز پژوهشهای حوزه علمیه قم.
در ابتدا بفرمائید صوفی و تصوف به چه معناست و از چه زمانی وارد اسلام شده است؟
اکثر محققین از میان صوفیه و غیر صوفیه بر این نظراند که تصوف از صوف گرفته شده و ناظر به جنبه ظاهری برخی افراد در ابتدای تاریخ اسلام بوده است که اینها حرکتهای سلوکی و سلوک باطنی داشتند و برای اینکه به بدن خودشان راحتی ندهند و تنآسانی نکنند در زمستان و تابستان لباسهای پشمینه میپوشیدند و چنانکه در اجتماع شایع است، بسیاری از اوقات مرام و مکتب افراد را به مقتضای ظاهرشان نامگذاری میکنند. در طول تاریخ هم از این شواهد بسیار بوده است لذا چون اینها لباسهای پشمین میپوشیدند مردم هم به آنها «صوفی» که به معنای پشمینهپوش است، میگفتند. البته نظرهای دیگری نیز وجود دارد ولی قریب به اتفاق محققین نظرشان همین است.
یکی از مباحث بسیار مهمی که امروزه باید به آن پرداخته شود بحث تعریف تصوف است. امروزه حجم زیادی از مکتوبات و گفتارها در فضای جامع علمی کشور وجود دارد که به نقد یا اثبات تصوف پرداخته است و اگر دقت کنیم میبینیم هنوز یک تعریف جامعی از تصوف به مخاطب ارائه نشده است و لذا ابهامات زیادی را در خصوص چیستی تصوف دامن زده است. یکی از دغدغههایی که در طول تاریخ در نوشته و گفتههای خود تصوف بوده تعریف تصوف است. در بسیاری از کتب ابتدایی تصوف مثل اللمع فی التصوف نوشته ابن سراج طوسی و رساله قشیریه از امام قشیری و التعرف کلآبادی و کتابهایی که نقل قول بزرگان تصوف را ذکر کردهاند مانند تذکره الاولیا عطار و کتابهایی از این دست، سعی شده تا تصوف تعریف شود. یکی گفته تصوف توکل است، دیگری گفته است تصوف یعنی آنچه در سر داری بنهی و آنچه در کف داری بدهی! و بعضی نیز اینگونه به تعریف صوفیپرداختهاند که مثلاً صوفی ملکیت ندارد و صوفی مالک نیست، از این دست تعریف ها برای تصوف زیاد هست. اینگونه تعاریف اگر چه اطلاعات خوبی در رابطه با انگارههای صوفیان نخستین میدهد، ولی بیش از اینکه بخواهد معنای تصوف را مشخص کند شاید به ابهامها دامن میزند. در واقع در این تعریفها، تصوف ایدهآل تعریف شده است و در برخی از آنها فردی که تصوف را تعریف میکرده بنابر حال خودش تعریف را ارائه داده است. مثلا در حال رجا بوده، تصوف را به رجا تعریف کرده یا در حال خوف بوده تصوف را به خوف تعریف کرده است و گاهی اوقات بنا به حال مخاطب یک تعریفی را ارائه کردهاند. فرض کنید شخصی به شیخی مراجعه کرده که از نظر توکل ضعیف بوده یا انسان اهل دنیا بوده است، فرد پرسیده تصوف چیست؟ شیخ نیز پاسخ داده که تصوف توکل است یعنی توکلت را زیاد کن! اگر تصوف این باشد، ما نه تنها نفی نمیکنیم بلکه تبیلغش را هم میکنیم. البته معانی صحیح توکل و رجا و...، ولی آیا واقعا تصوفی که در عالم خارج در طول تاریخ اسلامی واقع شده همین است؟! یعنی تمامی ویژگیهای مثبت در آن هست؟! با یک نگاه منصفانه و به دور از نگاه ناقدانه، خود اهل تصوف هم اذعان داشتهاند که بسیاری از انحرافات عملی و نظری در طول تاریخ در تصوف بوده است. همانطور که می دانیم مهمترین ناقد صوفیه خود صوفیان بوده اند. اگر بخواهیم در مورد تصوف یک تعریف جامع و علمی ارائه بدهیم ظاهراً باید اینطور تصوف را تعریف کنیم که انسانها در طول تاریخ به دنبال کشف حقایق بودهاند، در کشف حقایق هم از روشهای مختلفی بهره میبردهاند. مثلاً گاهی از روش حس و تجربه استفاده میکردند. در گذشته و بالاخص امروزه در غرب خصوصا، پوزیتویست ها کسانی هستند که می گویند فقط ادراکات حسی ما معتبر هستند؛ و عدهای دیگر نیز در کنار روشهای حسی از روش تعقل هم استفاده میکردند و از عقلانیت هم بهره میگرفتند. فلاسفه با مکاتب مختلفشان در زمانهای مختلف و در فرهنگهای متفاوت مانند «فهلویون» که از حکمای ایران باستاناند یا «هرمس» که یک حکیم مصری است، حکمای سبعه یونان مانند «انباذقلس»، «آنیکسیماندروس»، «آنیکسماندر» و پس از آنها افلاطون و ارسطو و سقراط و بعد که فلسفه وارد عالم اسلامی شده حکیمان بزرگی چون فارابی، ابنرشد، کندی، بوعلی و سهروردی و جناب ملاصدرا و... اینها با اینکه بعضی وقتها خیلی با هم تفاوت دارند، ولی وجه مشترکشان این هست که از روش عقلانی استفاده کردهاند. در این میان فرهنگهای مختلف را که مشاهده میکنیم افرادی در همه فرهنگها هستند که معتقد بودند یک آینهای در درون ما تعبیه شده است که اگر بتوانیم پردهها و زنگارها و حجابها را از این آینه که همان نفس انسانی است، کنار بزنیم، حقایق خارجی در دل و جان ما منعکس میشود و ما را به علم حضوری و به معرفت شهودی نسبت به حقایق میرساند. اینها در طول تاریخ در فرهنگهای مختلف از قبیل فرهنگ اسلامی، مسیحی، زرتشت و بودیسم که یک آئین عرفانی بوده مشاهده شدهاند. در عالم اسلام افرادی را در میان اهل سنت میبینیم که در فضای سیر و سلوک باطنی هستند. مسیر سیر و سلوک عبارت است از کلام و شریعت. این افراد براساس مبانی کلامی و فقهی اهل سنت سلوک میکردند و با یک پنداشت اشتباهی از مساله زهد. اگرچه مسئله زهد در قرآن و روایات پیامبر(ص) اهل بیت(ع) و زندگی صحابه آمده و منظور از آن به نوعی دنیاگریزی و دل نبستن به مادیات بوده، اما آنان تصورشان از زهد، دنیاگریزی مفرط بوده است. به این معنا که هر چیزی که تن را خوشاید، ترک میکردند و به انزوا و خانهنشینی و بعدها خانقاهنشینی و ترک فعالیت اجتماعی روی آوردند. در جنبه ظاهری و لباسی که میپوشیدند برای اینکه تنشان آسایش نبیند همواره لباسی از پشم درشت و ضخیم میپوشیدند و لذا مردم آنها را به لباسی که میپوشیدند میشناختند و صوفی مینامیدند.
از اولین افرادی که اینگونه عمل میکردند میتوان از حسن بصری نام برد. برخی نیز در شام بودند که ابوسلیمان دارانی، ابوخولان دمشقی و... از جمله آنها هستند که اکثر اینها در سپاه معاویه در جنگ علیه امیرالمومنین(ع) شرکت کردند. این افراد حرکتی را شروع کردند که از قرن دوم هجری به تصوف معروف شد و آرامآرام تحولاتی پیدا کرد و بعدها حتی از زهد ابتدائی نیز فاصله گرفت. پس باید گفت تصوف ابتدائی بدون شک از دل اهل سنت گرفته شده و بسیاری هم این را تصریح کردند، پروفسور سیدحسین نصر و دیگر از تصوف پژوهان تصریح کردند که تصوف زادگاه اصلیش اهل سنت بوده است.
پس چرا وقتی از اهل تصوف درباره ریشه تصوف در اهل سنت سوال پرسیده می شود آنان نفی میکنند و بحث تقیه را پیش میکشند؟
تصوف در یک تقسم بندی کلی باید به دو دسته تقسیم شود، اول تصوف قدیم و بعد تصوف معاصر. تصوف قدیم از قرن نه و ده به بعد رسماً وارد تشیع شد و ما از این تاریخ به بعد با یک مفهوم جدیدی در عالم تشیع به نام صوفیان شیعی مواجه میشویم. خواجه عبدالله انصاری چنانکه جامی در نفحات الانس از وی نقل میکند، میگوید از میان دو هزار تن صوفی که تاکنون دیدهام تنها دو تن از آنها مذهب رافضی داشتهاند. تصوف نیز تحولات تاریخی خاص خود را داشته است و در این تحولات کلمه صوفی و تصوف معانی مختلفی پیدا میکنند، کما اینکه در واژههای دیگر نیز این مسئله مطرح هست. خیلی از واژهها تطور معنایی داشتهاند که تصوف یکی از این واژههاست. در برههای از زمان، صوفی کسی است که اهل سیر و سلوک باشد (شیعه و سنی، کافر و مسلمان و بودایی و هر کسی که به دنبال سیر و سلوک و تزکیه درون باشد به آن صوفی گویند).
اما صوفی مصطلح، در بین اهل سنت است. اگرچه گرایشهای عرفانی و سیر و سلوک هم از همان ابتدا بوده است. بسیاری از اصحاب اهلبیت مانند جابربن یزید جعفی، جناب کمیل، سلمان، اباذر، حبیب بن مظاهر، معروف کرخی شیعی و از بانوان فاطمه والبیه و مادرش اهل سیر و سلوک بر مبانی شیعه هستند ولی لفظ صوفی برای آنان اطلاق نمیشود. بنابر گزارش منابع تاریخی مستند خود صوفیه، همه آنها مذهب اهل سنت داشتهاند، اما از قرن ده به بعد که تصوف وارد تشیع میشود، به علت اینکه جامعه شیعه عقبه اهل سنت آنان را میبیند که مرحوم زرینکوب هم به آن اشاره میکند، مردم به آنها اقبالی نشان نمیدهند و به همین خاطر سران تصوف تصمیم گرفتند که برای علاج این مشکل فکر و چارهای بکنند، یکی از حربههایی که به کار بردند طرح مسئله تقیه کردن صوفیان است؛ یعنی همه صوفیه شیعه بودهاند، ولی تقیه میکردهاند. حربه دیگری که استفاده کردهاند، ارائه دادن تعریفی متفاوت توسط امثال شهرام پازوکی و مصطفی آزمایش و تابنده از تشیع و شیعه است. اینها میگویند هر کس که محب علی(ع) باشد شیعه است! که این تعریف عام است. یعنی بنا بر این تعریف، عمربنخطاب و معاویهبن ابیسفیان هم باید شیعه باشد! خیلی از اهل سنت وارد شیعه میشوند، البته این کار را قبل از اینها قاضی نورالله شوشتری انجام میداد، شوشتری به علت علاقه زیادی که به تصوف و عرفان دارد خیلی سعی میکرد بسیاری را به شیعه منسوب کند. البته اهل تحقیق میدانند که قول قاضی شوشتری با وجود بزرگی که دارد خیلی نافذ نیست. بعضی از محققین معاصر مثل جویا جهانبخش و دیگر محققین به این موضوع اشار کردهاند که این روش قاضی شوشتری خیلی قابل اتکاء علمی نیست و ایشان به خاطر آنکه با یکی از بزرگان اهل سنت درگیری علمی داشته میخواسته است با انتساب بزرگان اهل سنت به شیعه، در بحث علمی غالب شود و الا اصل مطلب از این قرار نبوده است.
وجه تمایز صوفیان قدیم و معاصر را بفرمایید؟
واقعیت امر این است که تصوف یک امر بسیط نیست، بلکه باید از تصوفها صحبت کرد. به تعداد اشخاص، شهرها و دورهها میتوانیم از تصوف صحبت کنیم. برای مثال تصوف امروز با تصوف خواجه عبدالله انصاری خیلی تفاوت دارد. مسئله این است که تصوف از قرن 9 به بعد کاملاً تفاوت پیدا میکند. تصوف معاصر ادامه تصوف قدیم است. تصوف قرن 9و10 به بعد یک مشخصهای دارد، آن هم این است که کاملاً رو به افول است. مرحوم شهید مطهری نیز به این نکته اشاره کرده است. از قرن 9و10 به بعد با تصوف جدیدی روبرو هستیم که از عناصر قوی نظری تهی است. اقطاب تصوف جدید برجستگی علمی ندارند، عرفان حقیقی نیز از این به بعد چه در حوزه نظر و چه در حوزه سلوک عملی، به وسیله عارفان بزرگ شیعه مانند میرداماد، شیخ بهایی، آقا محمد بیدآبادی، علامه بحرالعلوم، سید علی قاضی و... و در دوره معاصر مرحوم امام خمینی(ره) و آیتالله بهجت و... ادامه پیدا میکند و حقیقت عرفان به دست اینها بوده است. به قول شهید مطهری تصوف جدید غرق در بدعتها و عادات خودساخته است. منظور آنکه تصوف معاصر به شدت رو به پس رفت میگذارد و از عناصر تصوف قدیم خالی میشود و تبدیل به ابزاری سیاسی برای سیاسیون قاجار خصوصاً از زمان محمد شاه قاجار میشود. حال اگر به آن زمان مراجعه کنیم میبینیم که شاه و اکثر شاهزادگان و درباریان، ارادتمند یکی از مشایخ صوفیه بودند. خود محمدشاه قاجار مرید رحمتعلیشاه شیرازی است که پس از به قدرت رسیدن بسیاری از مناصب حساس حکومتی را به دست دراویش نعمتاللهی مانند میرزای آغاسی و صدرالممالک اردبیلی سپرد. این افراد تصوف را به عنوان یک مذهب تزویری انتخاب میکنند تا در جامعه یک ژست مذهبی به خود بگیرند و فقاهت و مرجعیت دستگاه شیعه را تضعیف کنند. پس از قاجار در زمان پهلوی نیز این مساله ادامه پیدا میکند و فردی مانند تیمورتاش خبیث و سفاکی چون ارتشبد نصیری و کسانی چون منوچهر اقبال و جهانگیر تفضلی و... جزء دراویش گنابادی هستند. بعد از انقلاب هم تصوف در قالب جنگ نرم دشمن علیه نظام جمهوری اسلامی به خوبی استفاده میشود. این فرقهها در قالب دفاع از حقوق بشر و سیاهنمایی اوضاع ایران، بیانیه علیه نظام و مرجعیت دینی، تشنج آفرینی و اخلال در نظم و امنیت عمومی و... به نقش آفرینی در جهت مقاصد استکبار میپردازند. پس میشود گفت که در حقیقت اینها جزء فرقههای جدیدسیاسی هستند.
مهمترین نقد بر فرقههای صوفیه چیست؟
صراحتاً باید گفت اینها اصلا صوفی هم نیستند! حساب تصوف قدیم از اینها جداست! تصوف قدیم را از تصوف معاصر کاملاً باید جدا کرد. تصوف قدیم در درونش گذارههای علمی است، قابل اثبات و نقد میباشد، اما تصوف معاصر یک پوسته ضخیم بدون مغز است که گرچه سعی میکند خودش را میراثدار گذشتگان وانمود کند. ولی واقعیت این نیست. کسانی که از تصوف قدیم اطلاع دارند به این امر معترفند که براساس مبانی تصوف قدیم، تصوف جدید باطل است. فرقهگرایی و سواستفاده از احساسات و معنویتها میباشد!
مواردی که بر رد تصوف به خصوص تصوف گنابادی میباشد را بیان کنید؟
برای مثال بحث ولایت در صوفیه مطرح است. در فرقههای امروزی ادعای قطبیت وجود دارد، گرچه مساله قطبیت در تصوف گذشته نیز مطرح بود اما نحوه انتخاب قطب کاملا با آن چیزی که امروزه وجود دارد متفاوت بوده است. بهعنوان مثال در رساله سپهسالار اثر فریدون سپهسالار که در رابطه با مولوی است و وقایع بعد از مولوی را بیان میکند، اینگونه گفته شده است که مریدان مولوی در رابطه با جانشین مولوی به سه دسته تقسیم شدند، یک عده میگفتند حسام الدین چلپی که شاگرد بسیار خاص مولوی است، باید قطب بشود. برخی نیز میگفتند پسر مولوی باید قطب شود و یک عده نیز میگفتند که ما نمیدانیم و خود آنها باید تشخیص بدهند! پس در گذشته ویژگیهای معنوی آنقدر بارز بوده که میشد قطب را تشخیص داد. اما پس از مرگ مولانا، حسامالدین چلپی به فرزند مولانا گفت که شما قطب شوید اما او نپذیرفت و گفت پدرم نسبت به شما ارادت و شما را بسیار قبول داشت، شما قطب هستید و بدین ترتیب بعد از مولانا، حسامالدین چلپی به قطبیت رسید.
موضوعی را که امروزه صوفیان بیان کردهاند جدا از تصوف قدیم است، در تصوف معاصر انتخاب قطب به قول خودشان به اشاره غیبیه و به اشاره الهی صورت میگیرد! وموروثی شده است! جالب این است که این موضوع (قطبیت موروثی) چندین نسل است که در خانواده ملاسلطان گنابادی ادامه یافته است! مرحوم زرینکوب میفرماید بعد از ملا سلطان، قطبیت در خانواده وی موروثی شد و این با آنچه مقتضای روح تصوف است، همخوانی ندارد. زرینکوب یک محقق خبره است و اگر چه قلمش متمایل به تصوف است و دغدغه کلامی ندارد، اما با انصاف علمیاش این نکته را متذکر میشود. پس موروثی شدن تصوف با آنچه در ذات تصوف وجود دارد، مغایرت دارد.
علم قطب باید در چه حدی باشد؟
در دوره معاصر آقا محمدرضا قمشهای که مجدد عرفان نظری است، میفرماید که قطب از نظر علمی باید در کمال آگاهی نسبت به موضوعات فقه و عرفان نظری باشد. مشایخ گذشته عرفان هم به این نکته اشاره داشتهاند، اما آنچه ما امروزه میبینیم اقطاب از نظر علمی بسیار ضعیف هستند و شاهد این موضوع نیز آثار اقطاب است که یا اصلاً اثر علمی ندارند یا آثاری بیمحتوا و بسیار سبک و تنها برای رهایی از عقده داشتن اثر از خود به جا گذاشتهاند. راه فرارشان در این زمینه کشاندن تصوف به وادی مرید و مرادی و استفاده از ابهامات و کمبود معارف دینی و علمی است و از این خلأ که مردم با پیشینه تصوف آگاهی ندارند، کمال استفاده را میکنند. یکی دیگر از مواردی که تفاوت تصوف گذشته و جدید را نشان میدهد این است که برای مثال در عرفان، سالکین را دو گروه میکنند، یکی سالک مجذوب و دیگری مجذوب سالک. سالک مجذوب کسی است که اول سلوک میکند و بعد حالت جذبه و فنا به وی دست میدهد و مجذوب سالک کسی است که ابتدا به فنا میرسد و بعد سلوک میکند. به قول قیصری که میگوید محبوبان یعنی مجذوبان سالک از محبین یعنی سالکین مجذوب کاملترند و در ادامه میگوید به قطبیت نمیرسند مگر محبین، یعنی مجذوبان سالک. اگر همین قاعده را در فرقه های امروزی پیگیری کنیم، مشاهده می کنیم که صادق نیست. اکثر صوفیان یا اصلاً اهل سلوک نیستند یا اگر هم هستند اول سلوک کردند و بعداً به قول خودشان به کمال رسیدند. آقای نورعلی تابنده یک قطب 40روزه است! این را خود صوفیها نوشتهاند. نورعلی تابنده هیچ دخلی در درویشی ندارد و حتی با فرقه گنابادی ارتباط چندانی نداشته است. یک شخص سیاسی بود که رشته مطالعاتیاش حقوق بوده و بهعنوان یک ملی مذهبی فعالیت سیاسی میکرده است. در سال 71 که آقای علی تابنده برادرزاده ایشان، به قطبیت رسید روز اول برای ایشان فرمان اجازه نماز صادر کرد. 15 روز بعد اجازه شیخیت صادر و روز چهلم او را قطب اعلام کرد و نوشت که وی صدر صافی و قلب وافی یافته است! البته آگاهان به عرفان نظری کاملا به این مساله واقف هستند. مسئله ی دیگر بحث ولایت است. تصوف تنها طایفهای از اهل سنت است که به ولایت معتقدند. البته بیشتر جنبه باطنی ولایت را قبول دارند.
در مباحث خلافت همان مبانی اهل سنت را قبول دارند. با ولایتی که خودشان قبول دارند اولیا خدا را تقسیمبندی کردهاند. قطب در تصوف دقیقاً نقش امام در تشیع را داراست. البته با تفاوتهای بنیادین! ولی صوفیان همان جنبه مقام معنوی امام را برای قطب قائل هستند. اهل تصوف اهل بیت(ع) را تا امام رضا(ع) به عنوان اولین اقطاب قبول دارند و قطبهای گوناگون نیز سعی دارند سلسلههای خودشان را به اهل بیت(ع) برسانند، البته این درست نیست. وقتی که با یک مفهوم جدیدی به نام صوفی شیعی مواجه میشویم، با یک تناقض برخورد میکنیم، از یک سمت شخصی که شیعه هست و امام را قبول دارد و از یک سمت دیگر شخصی که صوفی هست و قطب را قبول دارد! با اینکه شیعه میداند قطب و امام دو روی یک سکه هستند. لهذا برای توجیه این تناقض فرقههای معاصر تصوف سعی میکنند توجیهات عریض و طویلی ارائه دهند.
برخی ولایت را به ولایت شمسیه و قمریه تقسیم کردهاند، برخی ولایت جزئیه و کلیه را مطرح میکنند که ولایت کلیه از آن امام و ولایت جزئیه از آن قطب است. هرچند در فرقه گنابادی برخی اوقات اقطابشان ادعای ولایت کلیه نیز کردهاند، به هر حال یک تناقضی وجود دارد. اقطاب اهل تصوف امروزه نیز اینگونه میگویند که ما امام را به عنوان قطب اصلی قبول داریم و ما(قطب) جانشینان حضرتیم در امر ارشاد. دلیل این حرفهایشان را نیز صرفاً ارشادنامههایی میدانند که ساختگی است و خود این فرقهها به رد کاغذهای یکدیگر پرداخته و هر یک کاغذ دیگری را جعلی دانستهاند! نیابت امامی که با یک کاغذ رد یا اثبات شود معلوم است که چقدر قابل اعتماد است. البته نمودی که قطب در این فرقهها دارد، اگر از امام بالاتر نباشد کمتر نیست! به طوری که در فرقه گنابادی به قطب سجده میکنند. بنا بر نوشتههای گنابادیه قطب معصوم و مصداق اهل بیت است. قطب را واسطه بین امام معصوم و مریدان میدانند و از الفاضی که برای خدا استفاده میشود برای قطب استفاده میکنند و حال آنکه وی(قطب) حتی از قرائت چند آیه قرآن به طور صحیح ناتوان است.