فصل رویش لالهها بود که بار سفر را بستی.
رفتی که با چمدانی از شکوفه و بهار برگردی.
میخواستی آبی را به آسمان مه گرفته برگردانی.
فصلها آمدند و رفتند. اما تو نیامدی. گفتند باید تو را «تفحص» کرد. اما جز نام رنگ و رو رفته ای از تو، بر سر در کوچه مان نصب است، نشانی از تو پیدا نشد.
هر جا نشانی و رد پایی از ترنم و ترانههای شکوفایی بود زیر پا گذاشتیم. حتی تمام روءیاهایمان را شخم زدیم تا حتی شده فقط یک تکه از پیراهن ماه تو بیابیم... اما دریغ از یک شعاع نور.
هنوز سیمهای خاردار و ترکشهای زنگ خورده، عطر تو و همه بچههای کربلای چار و پنج را نفس میکشند...
این روزها فصل کوچ پرستوها که میشود دلتنگ آمدنت میشوم و چشم میگردانم به آسمان تا بلکه در پرواز سینه سرخها بیابمت...
باورت میشود؟ حتی هنوز هم به خیال اینکه از تو خبری آورده باشند، با صدای کوبه در، قلبم از جا کنده میشود.
حالا بعد از این همه سال هنوز هم هر شب کنار پنجره ای که به سمت مسیر آمدنت باز میشود، من و ماه حرفهای زیادی برای هم داریم. همین!