نام:اصغرآقایاری
تولد: 1343-تهران
شهادت:اسفند1365-شلمچه،عملیات کربلای 5
************************************************
نام:جعفرآقایاری
تولد: 1347-تهران
شهادت:مرداد1367-اسلام آبادغرب،عمیلات مرصاد
به گزارش سرویس راهیان نور خبرگزاری بسیج ،2برادر،2غمخوار،2دوست و2...شاید اگر تمام صفت های انسان دوستانه را در مقابل نام آنها بنویسیم،باز هم کم باشد.شاید اگر عشق به خوبی ها را به آنها نسبت داده باشیم،باز هم بشود رنگین کمانی از جان گذشتگی ها و ایثار را در پرونده زندگی شان یافت.شاید اگرصدها بار نامشان را بخوانیم وبنویسیم باز نشود آن چنان شایسته،توصیفشان کرد.شاید...نمی شود به راحتی در قلم جاری کرد عظمت کاری که آنها در صفحه سرنوشتشان به یادگاری ثبت کردند ورفتند. فقط خدا می تواند بهترین نویسنده اعمال نیکشان باشند وماناتوان وناقادر. کسانی که حالا مردم به نامشان افتخار می کنند و قدر خانواده شان را به خوبی می دانند:«خانواده شهیدان اصغروجعفرآقایاری در یاخچی آباد»
سال هاست که حاج "علی آقایاری" یکی از کسبه دارن یکی از مناطق جنوب تهران(یاخچی آباد) است و در میان اهالی به پدر دوشهید لقب گرفته وهمه می دانند که او فرزندانی پاکدل را فدای اسلام ومیهن کرده است.شاید روایت حکایت آن روزهای دورهمچنان برای این پیرافتخارآفرین،خاطره انگیر باشد. روزهایی که اصغربه مدرسه می رفت و مدام در تلاش بود تا امتحاناتش را با موفقیت از سر بگذراند.آن روزها حاج علی در مغازه قصابی کار می کردو از این راه کسب روزی می کرد.او معتقد بود که فرزندانش باید درسشان را ادامه دهند تا در آینده شغل مناسبی برای خود بیابند،به همین دلیل اصرار داشت،فرزند ارشدش فقط درس بخواند.اپدر هر چند وقت یکبار پول جیبی به اصغر می داد تا هر چه دوست دارد بخرد:«پول هایش را جمع می کرد و صرف خرید دفتر و کتابش می کرد.دوست نداشت که پولش را به خرید چیزهای بیهوده بدهد.همیشه می گفت که دوست ندارد سربار ما باشد و ودوست داشت کار کند، اما من مانعش می شدم و اصرار داشتم که درسش را ادامه دهد.حرف شنوی خوبی از من داشت و بالاخره توانست موفق به گرفتن دیپلم شود.»
اصغر بعد از گرفتن دیپلم،به دلیل فعالیت های متعدد در مسجد محله اش،با دوستانش به عضویت سپاه در آمد.16ساله بود که خانواده اش برایش آستین بالا زدند و بساط ازدواجش را مهیا کردند.او بعد ازمدتی صاحب یک پسرودختر شد.باشروع جنگ،میل و اشتیاق زیادی داشت که خودش را به جبه های نبرد برساند اما پدر ومادرش مانع رفتنش می شدند و می گفت که در پشت جبهه خدمت کند.تا اینکه اکبر، برادر کوچک اصغر،از طرف بسیج به جبهه رفت. پدر همسرش شهید قدرت الله متین راسخ هم کوله بار سفرش به جبهه را بست و رهسپار شد.همین شد که او هم برای نخستین بار روی حرف پدر و مادرش ایستاد و به جبهه رفت:«اصغر در جبهه مسئول عقیدتی سیاسی یکی از گردن های لشگر سیدالشهدا (ع)بود.وی در طول 2سال که در جبهه بود بارها به شدت زخمی شد اما دست بردار نبود.او از ناحیه پا وچشم راست به شدت زخمی شده بود و عوارض سلاح های شیمیایی هم در او اثر گذاشته بودند.با این حال عشق و علاقه رفتن به جبهه را می توانستیم در او بیابیم.» در طول مدتی که اصغردر جبهه بود در بیمارستان های استان مشهد،یزد،تبریزو... بستری شده بود.
خواب شهادت
اوهر بار که از بیمارستان مرخص می شد و به خانه می رفت،دوباره دوست داشت که به جبهه برگردد.انگارنه انگار که یک مصدوم شیمیایی است و چشم راست خودش را از دست داده است.همین شور و علاقه او باعث شد که برادرکوچکش،جعفر هم مشتاق رفتن به جبهه شود اما مانع بزرگی جلوی راهش بود.او هنوز به سن قانونی نرسیده بود و نمی توانست به این آرزویش برسد.به همین دلیل دستی در کپی شناسنامه برادر بزرگش،اکبر برد و به جبهه رفت:«جعفر در نوجوانی پیش من در مغازه قصابی می ایستاد و کار می کرد.شوخ طب بود و اندام درشتی داشت.در محله همه او را به اسم جعفر قصاب می شناختند چون در این شغل مهارت خاصی داشت.او وقتی دید که برادرانش در جبهه هستند،دل به دریا زد و علی رغم مخالفت های من و مادرش، به جبهه رفت.»جعفر مدتی بعداز حضورش در جبهه به دلیل بروز استعدادهایش،به عنوان مسئول اداوات گردان حبیب ابن مظاهر لشگر 27مشغول فعالیت شد.پدر همسراصغربه شهادت رسید و این 3برادر به تهران برگشتند تا در تشییع پیکرش شرکت کنند.آنها دوباره به جبهه برگشتند.اصغر و همرزمانش در سنگر نشسته بودند که موشکی به سنگر آنها اصابت کرد و همه آنها جزیک نفر به شهادت رسیدند:«چند شب قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت واحوال همه اعضای خانواده را پرسید.مدتی گذشت و یک شب در خواب دیدم که پیش پدر مرحومم نشسته است .صبح فردایش وقتی از خواب بیدار شدم،فهمیدم که اصغر به شهادت رسیده است.چند روز گذشت و خبر شهادتش را آوردند.»
ادامه راه برادر
شهادت برادر بزرگ روی برادر کوچک تاثیر به خصوصی گذاشته بود.جعفر تا آخرین نفس در جبهه های جنگ جنگ بود و بعد از یک ونیم سال،در حالی به شهادت رسید که تیر دشمن به قلبش اصابت کرده بود.به اینجا که می رسد،پدر آهی می کشد و می گوید:«یک شب قبل از شهادت جعفر خواب دیدم که او و برادرش اصغر پیراهن سفید به تن دارند و به من لبخند می زنند.از این خواب فهمیدم که جعفر هم به شهادت رسیده است.او بعد از شهادت برادرش ،همیشه دوست داشت که قدم در راهی بگذارد که انتهایش به خدا برسدو بتواند برادرش را ملاقات کند.همین هم شد وبه شهادت رسید.»
پیروزی جاودان
حاج علی آقایاری معتقد است که همیشه با فرزندان شهیدش از طریق خواب وخیال ارتباط دارد و تا به امروز نتوانسته لحظه ای از یادشان غافل باشد:«اصغرو جعفر به شهادت رسیدند اما چیزی که برایم از همه چیز مهم است،نشانی های شهادتشان است .من بی آنکه کسی به من گفته باشد از طریق خواب شهادتشان فهمیدم که آنها به شهادت رسیدند.این نشان می دهد که فرزندانم با اینکه دستشان از دنیا کوتاه شده بود،اما هنوز من وخانواده اش را فراموش نکردند.» وی در پایان گفت:« شهدا با اهدای خون خودشان از موجب پیروزی ما شدند.شایسته است قدر این پیروزی را بدانیم و یادشان را همیشه در دل ها داشته باشیم.»
به روایت برادر شهید:یادشان را باید زنده نگه داریم
«اکبرآقایاری» برادر2 شهید است که در طول دفاع مقدس،بارها با آنها به جبهه اعزام شده بود.اوخودش یکی از جانبازان سرافزار کشورمان است .وی در ابتدای سخن به روزی اشاره می کند که همدیگر را در جبهه ملاقات کردند:«من و اصغر و جعفر همزمان در جبهه بودیم اما مکانمان فرق می کرد.یک روز همدیگر را در جبهه دیدیم.آن روز یکی از بهترین روزهای عمرمان بود.آنقدر دلتنگ هم شده بودیم که همدیگر را در آغوش گرفتیم.»وی ادامه داد:«جعفر همیشه رفتار لوطی منشانه داشت.نمی گذاشتند که او به جبهه برود.همین شد که دستی در کپی شناسنامه برد واسم خودش را روی اسم من گذاشت و توانست به جبهه برود.او همیشه نترس و شجاع بود .اصغر در میان ما3برادر کمی مظلوم بود.او بااینکه برادر بزرگم بود اما هیج وقت به ما دستور نمی داد.در عوض ما هم به او احترام می گذاشتیم و دوستش داشتیم.»این برادر 2شهید ادامه داد و گفت:«اصغر همیشه برای ما یک معلم اخلاق بود.به همین دلیل وقتی که شنیدم به شهادت رسیده است،حس کردم که یک تکیه گاهم را از دست دادم.به همین دلیل برای تلافی خونش،دوباره به جبهه برگشتم.در منطقه که بودم خبرشهادت جعفر را شنیدم .اولش باورم نمی شد اما بعد فهمیدم که این خبر واقعیت دارد.» وی در پایان می گوید:«اصغرو جعفر در طول زندگی شان،فداکاری ها و ایثارگری های زیادی را از خود در میدان رزم نشان دادند.همین روحیه هم باعث شد تا به خدایشان نزدیک شوند.حالا وظیفه ماست تا با زنده نگه داشتن یاد ونامشان،تفکرات و نحوه زندگی شان را در میان نسل های امروزی ترویج دهیم.اگر در این راه قدم برداریم،یاد و نام اصغر و جعفروشهدای دیگر همیشه زنده خواهد ماند.»
غنیمت جنگی
لوله تنفنگش را به سمت 3اسیرعراقی گرفته بود و آنها را به سمت جایگاه ویژه اسرای عراقی هدایت می کرد.همین شجاعتش هم باعث شد که سوژه یکی از خبرنگاران باشد.جعفر در جواب سوال این خبرنگار که پرسیده بود چگونه توانسته این 3عراقی را اسیر کند،گفت:«آنها در سنگر نشسته بودند که تفنگ به دست به سنگرشان رفته و غافلگیرشان کردم.»جعفر در حالی به سوالات جواب می داد که لبخند به لب داشت وخدا را شاکر بود که توانسته است در راه دفاع از مرز و بومش قدمی بردارد.اتفاقا همین گفت و گویش چند روز بعد از تلویزیون سراسری پخش شد و موجب آرامش خاطر پدر و مادرش شد.آنها چند ماهی می شد که از جعفر خبرنداشتند و حالا خوشحال بودند که او را در تلویزیون سالم و سلامت می دیدند.اتفاقا چند روز بعد جعفربرای مرخصی به محله اش برگشت و بیشتر اهالی در حالی که گرد او جمع شده بودند،به خاطر شجاعتش به او تبریک می گفتند و می گفتند:«دفعه بعدی که اسیر گرفتنی،پالتوهایش رابه عنوان غنیمت جنگی، به یادگار برایمان بیاور.»
پسرم؛با خودت چه کردی ؟
در طول مدتی که اصغر در جبهه بود بارها به شدت زخمی شد و راهش به بیمارستان باز شد.یک بار پدر ش برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بود اما نمی توانست او را پیدا کند.او چندین بار تمام طبقات بیمارستان را زیرو رو کردم اما اثری از پسرش نبود.تا اینکه پیش پرستار بخش رفت وعلت را جویا شدم. پرستار بخش نگاهی در دفتر ثبت زخمی های جنگ انداخت و با تعجب گفت:«ولی اسم پسرتان در این لیست است و اتاق شماره فلان تحت مداواست.»اما پدر زیر بار نمی رفت و می گفت او را نیافته است.آنها با هم به سمت اتاق رفتند و پرستار به سوی یک زخمی اشاره کرد و گفت :«این هم اصغر آقا.حتما حواستان جمع نبوده است که متوجه اش نشدید.»حاج آقایاری که از تعجب زبانش بند آمد بود نمی توانست قبول کند که او پسرش اصغر است.آنقدر جراحت داشت که او را نشناخته بود اما بعد با دیدن نام او در بالای تخت خوابش که او پسرش است.بعد از به هوش آمدن اصغر او را در آغوش گرفت و گفت:«پسرم باخودت چه کردی ؟»پسر اما همچنان لبخند به لب داشت و پدر را می نگریست.