به گزارش سرویس راهیان نور خبرگزاری بسیج،15ساله بود که در خواب دید در حال پرواز در آسمان است ودر جستجوی چیزی می گردد. در نهایت تخت خواب سفیدی را یافت. از آن روز به بعد مدام در فکر خوابش بود و آن را یک نشانه از سوی خدا می دانست .او در طول زندگی اش مدام به دنبال تعبیر خواب دوران نوجوانی اش بود. سرانجام با شروع جنگ،تصمیم گرفت به جبهه ها برود تا به دنبال تعبیر خوابش بگردد.او در سن 33سالگی به جبهه رفت و در نهایت با فدا کردن جانش،پی به تعبیرخواب دواران نوجوانی اش برد.خوابی که او را به خدایش رساند.حالا باید سراغ او را از خانواده ای گرفت که سال هاست در یکی از محله های جنوب تهران زندگی می کنند وهرگز نتوانستدیاد چنین شهیدی را از ذهنشان دور کنند:«خانواده شهید ستار مهری »
نام:ستار مهری
تولد: 1329- اردبیل
اعزام:1362- پایگاه ابوذر
شهادت:اسفند1362-جزیره مجنون-عملیات خیبر
پیراهن خون آلود ستار
بیش از سه دهه از شهادت ستار می گذردو در این مدت،3فرزندانش قدکشیدندو بزرگ شدند.آنهادر این مدت موفق به گرفتن مدارک فوق تخصصی در رشته های مختلف شدند.همین افتخارات هم باعث شد که چندسال گذشته همسرشهید به عنوان همسرنمونه در بنیادشهید و امور ایثارگران شناخته شود.
وی سال 1347بودکه ازدواج کردو تشکیل خانواده داد.آن روزها در اردبیل زندگی می کردند.ستار برای چرخاندن چرخ روزگارش،در خیاط خانه ای در تهران مشغول کار بود.او به مدت 5سال این شغل را ادامه داد و در این مدت خانواده اش را کمتر می دید.مدتی گذشت و وی در امور دفتری بیماستان بهارلو راه آهن مشغول کار شد.سپس به بیمارستان امیرالمومنین (ع)تهران رفت.او در امور دفتری این بیمارستان کار می کرد و مدتی بعد به عضویت انجمن اسلامی آن در آمد."طاهره حاتمی" در این باره می گوید:«5سال اول زندگی ،من به تنهایی در اردبیل زندگی می کردم که به تهران آمدیم. اوانسان خونگرم و مهمان نوازی بود.سختی های زیادی را در زندگی کشیده بود و همین سختی ها از او مردی تلاشگر ساخته بود.»
سال 1353بود که آنها ساکن محله جوادیه شدند.ستار در فعالیت های انقلابی هم شرکت می کرد.همین فعالیت هاباعث شد که یک بار مورد حمله منافقین قرار بگیرد.همسرش در این باره می گوید:«یک بار با پیراهن خون آلود به خانه آمد.خیلی ترسیده بودم.فکر می کردم جراحتش خیلی عمیق است اما خودش گفت که زیاد بدنش آسیب ندیده است.گویا او و یکی از دوستانش در حال عبور از خیابان بودند که منافقی از پشت به آنها حمله می کندو او را از ناحیه کمر زخمی می کندو پا به فرار می گذارد.همین اتفاقات باعث شد که بیشتر نگرانش شویم.من و پدرش حاج غلامحسین،زیاد تلاش کردیم که مانع فعالیت هایش شویم،اما گوشش بدهکار نبود.کارخودش را می کرد.»
شادی هایش را با دیگران تقسیم می کرد
ستار در کنار فعالیت های انقلابی،علاقه خاصی هم به گردش و تفریح داشت.چنانچه همسرش می گوید بیشتر بستگانش را سوار پیکان قدیمی اش می کرد و با هم به دامن طبیعت می رفتند.همیشه دوست داشت خوشی هایش را با دیگران تقسیم کند.
بعد از انقلاب،فعالیت های ستار در مسجد سجادیه جوادیه بیشتر شد.او با شهیدانی همهچون صادق،بهمن وعباس مهدی پور، محمود دورانی،ابوالحسن وعلیرضا احمدی که همه از شهدای محله جودایه هستند،دوست بود و در کنار هم به فعالیت های مذهبی در محله می پرداختند.همین صمیمیت هم باعث شد که بعد از شروع جنگ،با هم به جبهه های جنگ اعزام شوند.همسرش در این باره می گوید:« بعد از شروع جنگ،مدام حرف از رفتن می زد.دوباره نگرانی هایم شروع شد.2سال از شروع جنگ گذشته بود و او در این مدت در انجمن اسلامی بیمارستان امیرالمومنین سعی می کردکه همکارانش را برای رفتن به جبهه اعزام کند.سرانجام خودش هم ثبت نام کرد و به جبهه رفت.»
امدادگر جبهه ها
نیاز نیروهای امدادگردر صحنه های رزم به شدت دیده می شد و همین انگیزه ای شد که ستار خودش را به عنوان یک نیروی امدادی به جبهه برساند.او در طول مدتی که در جبهه بود مدام سعی می کرد با مداوای به موقع مجروحان جنگی،مانع خونریزی و شهادتشان شود.او بعد از مدت یک ماه به مرخصی برگشت.در این مدت،فرزندانش دلتنگش شده بودند. عادل که در حال حاضر فوق لیسانس رشته روانشناسی وفرزند سوم خانواده اش است در این باره می گوید:«در آن روزها 4سال بیشتر نداشتم اما یادم می آید مدتی که پدرم در جبهه بود،دلم برایش تنگ می شد.وقتی پدرم به خانه آمد به او گفتم دیگر به جبهه نرو.همان موقع لبخندی زند و پول خردی از جیب در آورد و به من داد.»
ستارمدتی در تهران پیش خانواده اش بود تا اینکه سال 62دوباره تصمیم گرفت به جبهه برگردد.همسرش که مدام نگرانش بود مدام سعی می کرد مانع رفتنش شود:« به او گفتم اگر تو بروی چه کسی از بچه هایمان محافظت کند.آرام و دلنشین گفت:«خدا از تو و فرزندانم نگهداری می کند و همیشه توکلت به خدا باشد.»بچه ها هم مدام می گفتند:« بابا کی می آیی؟»همه آنها را در آغوش گرفت و گفت که برمی گردد.اوخداحافظی کرد ورفت.»
ماجرای جاویدالاثرشدن ستار
وی به جبهه رفت و بعد از یک هفته خبرجاویدالاثرشدنش را آوردند.آنها در جزیزه مجنون در حال مبارزه بودندکه دیگر هیچ کس نفهمید که چه حادثه ای برای ستار رخ داد.به اینجا که می رسد خانم حاتمی می گوید:«تاسال های بعد از جنگ گمان می کردیم که به دست نیروهای عراقی دستگیر شده است.
حتی یک فیلم مستنددر معراج شهدا بود که اسیران جنگی را نشان می داد که ستار به طوری که سرش زخمی شده بودوباند پیچیده شده بود،در میان آنها بود.»وی ادامه می دهد:«همین فیلم باعث شد که تصور کنیم که وی اسیرشده است.به همین دلیل زمان آزادی اسرای آزاده ایرانی به استقبالشان می رفتیم تا خبری از همسرم بگیریم امابی نتیجه بود.»عادل حرف های مادرش را ادامه می دهد:«سال 73بود که گروه تفحص پلاک و استخوان هایش را در جزیره مجنون پیدا کردند.گویا نیروهای عراقی بعد از آن فیلم،اسرا را به شهادت رسانده بودند.»
فرزند شهید در پایان گفت:«در طول مدتی که پدرم نبود،مادرم هم برایمان پدر بود و هم مادر.او نقش بزرگی در تربیت ما داشت و ما هر چه داریم از او داریم.پدرمان هم با شهادت خودش مسیرالهی را به ما نشان داد.تنها یادگاری پدرمان یک پلاک و چند تیکه استخوان بود که آن برای ما ارزش زیادی دارد.امیدورام بارفتار و نوع زندگی مان باعث تجلی شادی روح پدرشهیدمان شویم.»
خاطره آن روز برفی
« بشیر همتی نیا »یکی از همسایگان این خانواده شهید است که از ستار برایمان گفت:«زمستان بود و همه جا را برف سفید پوش کرده بود.رفتم پشت بام خانه مان را پارو کنم که دیدم ستار هم همین کار را می کند.ارتفاع پشت بام آنهاکمی بیشتر از ما بود و موقع پارو کردن برف،مقداری برف به پشت ما می ریخت.ستار که از این موضوع ناراحت بود،آمد جلو ومدام به خاطر این کار معذرت خواهی کرد.»وی ادامه داد:«فردای همان روز برفی بود که ستار به جبهه رفت و از ما حلالیت خواست.یک هفته بعد بود که خبرآوردند که مفعود شده است.ما هم همچون خانوده اش گمان می کردیم که اسیرشده است اما سال های بعد پیکرش را در ایران پیداکردند وفهمیدیم که شهید شده است.»
وی افزود:«همه ما همیسایه ها به نوبه خودمان در تشییع پیکرش شرکت کردیم و یاد آن روزهای با هم بودن را گرامی داشتیم.او مردی بود که همیشه برای حفظ انقلاب از جان ودل تلاش کرد و سرانجام با فدا کردن جانش،نهال انقلابمان را آبیاری کرد.»