نذر همسفر روزهای خوب سردار شهید ومدافع حرم جانمحمد علیپور
آقا جان این منم مهدی بهداروند. روسیاه درگاه شما. آخرین باری که در قرارگاه عاشقان باهم عکس یادگاری گرفتیم و خنده جانانه ای کردی ، نگفتی قرار است پرواز کنی، این رسمش بود سردار؟ این رفاقت است؟
همه می گویند توشهید شدی ولی من که هنوز باور ندارم تو رفته باشی. خدا نگذرد از هرکه بگوید قرار است تن جانمحمد را دست خاک سرد بسپاریم.
من که دیروز به بهمن پیام دادم که امیدوارم کسی زنگ بزند و بگوید خبر دروغ بوده و جانمحمد زنده است و با اولین پرواز دارد می آید ایران. من که پیاده تا فرودگاه میروم.
عزیز دلم مگر این دل کوچک ما چقدر تحمل دارد؟اصلا من اول از همه به خدای خودم اعتراض دارم. آخر تا کی ادم باید بماند و شاهد رژه رفتن دارو ندارش باشد؟.
روز آخری که می رفتی حرف هایی زدی که معلوم بود بندهای پوتین هایت را محکم بستی و میروی که بروی و رفتی.
اصلا از هرچه نوشتن است متنفر شدم. این چه رسمی است که شما بروید و من بنویسم ؟من شکایت دارم. من شاکی هستم .چه کسی حرف مرا گوش می دهد؟.
جانمحمد عزیز یادت که نرفته وقتی با بچه ها دور هم زیر درخت اکلایپتوس جمع می شدیم و هرکس خاطره ای می گفت.
وقتی حسن گرامی از علی قربانی، کیهانی، مجدی و .... می گفت تو فقط لبت را گاز می گرفتی و تا ناکجا ها را خیره می شدی.
وقتی آقا محسن می گفت سرمایه ما شماها هستید تو سرت را پائین می انداختی و عرق سردی بر پیشانی ات می نشست.
حالا حرف بزن، کجای سوریه سراغت را بگیرم؟
کدام نفر بر زرهی را نشان کنم که از آن بیرون بیایی؟
به حاج قاسم چه بگویم که آتش دلم کمی آرام شود؟
جانمحمد چادر بچه ها در شب عاشورا یادت است؟ آن شب که قرار بود برای عملیات بروی چقدر دورت چرخیدم و گفتم جان مادرت ما را داغدار نکن، به این سیاهه ها ، به این عکس شهدای گردان، به چشمان بهمن بهمنیان ، به هرکه اعتقاد داری ما را زمین گیر نکن.
تو مثل همیشه فقط سکوت و سکوت و سکوت کردی و من داغدار آن لحظه ها هستم.
یادم هست وقتی یکی از نیروهایت مجروح می شد و یا در میان نیرو های دشمن به جا می ماند، تو خواب از چشمانت ربوده می شد، و قرار از جانت می رفت.
برای تو طاقت فرسا بودکه حتی پیکر بی جان عزیزی در میان آتش و خون بماند.
جان محمد! حالا بگو کی قرار است تو را به شهر و دیارمان بیاورند؟شهر را برایت آذین می بندم، لباسهای سبز سپاه را که قریب سی سال است هنوز در کمد لباسهایم قرار دارد می پوشم.
باز بالای ماشین بلند گو می روم و. بچه هایی که پشت سرشان راه افتاده ام را مثل روزهای عاشورا صدا می زنم: یادی که از دلها هرگز نمی میرد یاد شهیدان است.
هرساله که این نوحه را می خواندم تو مظلومانه گوشه ای سینه می زدی و اشک می ریختی.
ای فدای ان اشکهایت جان محمد! آمده بودی که بروی.راحت و ارام همه چیز را پشت سر انداختی و رفتی .
بگذار همه تشت رسوایی مرا که از بام دنیا بزیر افتاده ببینند.
شهادت میدهم که مرد شما بودید نه ما. دلاور شما بودید نه ما. مومن شما بودید نه ما ، خوب شما بودید نه ما.
خاکم بسر امسال کنار چادر حتما جایت خالی می ماند. من که از همین الان می گویم، ان شب به چادر نخواهم رفت.
بهمن می گفت: هرچه می گفتم جانمحمد دیگر بس است، خانواده ات هم حقی دارند،ولی تو می گفتی باید ماند و ماند و ماند.
تو درست می گفتی چون نه بهمن نه من نه هیچکس دیگر اصلا نمی فهمیدیم که پایان ماموریت برای تو برگشتن از سوریه نبود، بلکه آنگاه ماموریت برای شما تمام شده به حساب می آمد که خیالت از بابت شهدا، مجروحین و مردم حلب، نبل و الزهزا، و حمص راحت شده باشد.
ایها الناس کسی به من بگوید این ها حکایت از چه می کند؟ خداوکیلی غیر از عشق و وفای جان محمد به آرمان امام و انقلاب و بر و بچه های مظلوم جنگ بود؟
عزیز دلم جانمحمد ! رفتی و داغ به دل بچه ها گذاشتی.
توبارها به خود من گفته بودی که انتهای این مسیر کجاست، عمل به تکلیف و احساس تعهد باعث شده بود که حساب و کتاب خیلی از امور را کنار بگذاری
حساب زن، بچه، رفاه ، شهر ، رفاقت و .... مرد تو بودی چون دراین زمانه پای جنگ و شهادت نه درایران که در جوار حرم عمه سادات در کار بود.
مرد تو بودی که تا حرامیان به سمت خواهر عباس راهی شدند تو همه چیز را بوسیدی و کناری گذاشتی و رفتی، حتی با هیچکس خداحافظی هم نکردی.
شهرم با افتخار سرش را بلند کرده و برای بزرگان مقاومت و مردانگی مردانی چون تو، رحیم چگله، علی طاهری، حسن گرامی، محسن نور احمدی، سیداحمدمیرداوودی .
سردار پورجوادی.مدهنی و.... اذان ادب و احترام سر می دهد.
آرام بخواب برادرم ، آرام بخواب برادر عزیزم .
می دانم تو خیلی خسته ای. آرام بخواب برادرم ، آرام بخواب برادر عزیزم.
می دانم تو خیلی خسته ای .چشمانت همیشه خدا خسته بودند .می دانم امشب راحت می خوابی. شاید هم مراسم استقبال شهدا از تو باز بیدارت نگهدارند.
راستی جان محمد اگر مسعود اکبری از حال و روز ما پرسید جان من حرفی نزن، فقط سکوت کن.
اگر ماشالله ابراهیمی پرسید چه خبر؟ توفقط بگو دوستان دلتنگ شما هستند..
آقایی کن و آبروداری کن، ما را بی آبرو نکن. به علی قربانی بگو هربار که علی طاهری و رحیم چگله و اسکندری را می بینم شرمنده شان می شوم.
جان محمد از بچه ها در بهشت بخواه دعا کنند تا ماهم عمرمان به شهادت ختم شود.
هرچه می گویم این آتش دلم آرام نمی شود .دوست دارم تا صبح برایت بنویسم. از تو گفتم و نوشتم ولی هنوز در ابتدای راهم که هنوز که هنوز هست تو و شما ها را نشناخته ایم. نه دیروز شما را نه امروز شما را ، امروزت راچه؟
که در جوار ملکوتیان و در مقام عند ربهم بال در بال کروبیان به عروجی جاودان رسیده ای.
به همه دوستان سلام برسان، شهادت گوارای وجودت
داغدارت محمد مهدی بهداروند