از شهامت تا شهادت با ستارگان درخشان استان

کد خبر: ۸۹۲۱۷۰۲
|
۳۰ شهريور ۱۳۹۶ - ۲۰:۵۵
زندگینامه شهید بهمن آستینه
شهید بهمن آستینه در سال ۱۳۵۰ در خانواده مذهبی و کشاورز در روستای گو به دنیا آمد وی در کودکی مؤدب و از استعداد سرشاری برخوردار بود وی در سال ۱۳۵۷ پا به عرصه سنگر مدرسه گذاشت و تحصیلات ابتدائی را با موفقیت بپایان رسید شهید آستینه از دانش آموزان ممتاز و کاملا مذهبی بودبطوریکه در زمان تحصیلات ابتدائی فرایض دینی راانجام میداد و در مدرسه نامز جماعت را با دیگر دانش آموزان همسنگر اجرا می‌نمود شهید آستینه پس از بپایان رساندن دوران ابتدائی کسب تحصیل را تکلیف می‌دانست و در سال ۶۲ در مدرسه راهنمایی قدس دهنو به تحصیل ادامه داد.
وکلاس‌های اول و دوم راهنمایی را با موفقیت گذرانید در مدرسه راهنمایی هم از دانش آموزان الگو و نمونه‌ای بود که همیشه در مراسمات و دیگر فعالیت‌های مذهبی و روز‌های یوم الله در صف اول دانش آموزان چشمگیر بود شهید بهمن آستینه که امسال در کلاس سوم راهنمایی به تحصیل اشتغال داشت ضمن اینکه کاملا روشن فکر و متعهد بود، اما همیشه به فکر رزمندگان اسلام بود و خواست می‌کردکه به خیل آن‌ها در جبهه حق علیه باطل بپیوندد خلاصه آرزوی دیرینه وی عملی گردید؛ و همراه دیگر برادران رزمنده خود در تاریخ ۲۶/۵/۶۵ به یاری رزمندگان اسلام شتافت وی عاشق الله و شهادت بود بطوریکه قبل از شهادت می‌گفت: من شهیدمی شوم شهید پس از چندی پیکار با بعثیان عراقی در تاریخ ۱۷/۶/۶۵ در جزیره جنوبی مجنون به ندای هل من ناصر حسینی لبیک گفت و به شهادت رسید شهید دارای ۲ برادر دیگر می‌باشد که یکی از آن‌ها هم نیز در جبهه حق علیه باطل مجروح گردید و جزء جانبازان و معلولین می‌باشد

وصیت‌نامه علی صفدرافروز
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت دوم وصیت نامه شهید على صفدر افراز
شهـادت مـال انسـان است (امام خمینى) با سلام بر مهـدى موعـود و بـا درود بـر نـایب بـر حقش امام خمینى زنده کننده مجـدد اسلـام و با درود بر نایب بر حقش امام خمینى زنـده کنـنده اسلام وصیت خود را در ایـن ورق کـه عـکـس امـام آن را پـر محتـوا مى کند.
اینکه وصیت نامه شهید در ورقى که با عکس امام تزیین شده بود نوشته شده است) اول از هر چیز محفوظ بودن رهبـر کبـیر مان را از خداوند بزرگ خواهانم و شما مردم و ملـت غیـور و شهید پرور ایران بـالاخـره مـردم طولـیان امام را بسیار دعا کنید. شما خودتان بروید و در یک گوشه بنشینید و در مـورد زنـدگینـامه امام بیندیشید که امام چقدر زجر کشید و شکنـجه دیـد تـا ایـن انقلاب اسلامى را پابرجا کرد. چون یک ساعت اندیشیدن بهتر از شصت سال عبادت است (پیامبر اسلام) حالا من نداى رهبرم را لبیک مى گویم.
اگر لیاقت داشته باشم که جزء رزمندگان باشم و از جان خود گذشته ام، چون اگر در صحرا‌ها و کوه‌ها خلاصه در سرزمین جبهه و جنگ حق علیه باطل خون آدم ریخته شود و به لقاءالله بپیوندد بهتر از این است که رختخواب بمیرد و طبق آیه شریفه انا لله و انا الیه راجعون، ما از او هستیم؛ و به سوى او باز مى گردیم پس چه بهتر که شهید بشوم و تو مادر مهربان و پدر عزیزم و خواهر و برادر گرامى و خویشاوندان محترم هیچ ناراحت نباشید وما همه باید به سوى خداى تعالى باز گردیم پس چه بهتر که قطره خونى که در بدن داریم در جبهه خونین اسلام بریزید. من خیلى دلم مى خواهد که خونم در جبهه بریزد تا درخت اسلام آبیارى شود.
مادرجان سلام بر تو سلام بر شیرى که به من دادى مادرجان تو حق بزرگى بر گردن من دارى. چون چند ماه زحمت کشیدى تا مرا بدنیا آوردى و بعد چند سال مرا بزرگ کردى؛ و حالا مرا بدست خدا سپردى یعنى دیگر جان من ارزشى ندارد، چون امانتى هستیم ما که باید به صاحب برگردیم؛ و تو اى پدر گرامى قربان گامهاى استوارت و قربان دستهاى پینه بسته ات که چقدر زحمت کشیدى و چند سال کار کردى و هنوز هم کار مى کنى.
تا لباس براى‌من بدست آوردى و چقدر در نیمه هاى شب بلند مى شدى و در سرماى زمستان به شهرهاى اطراف میرفتى سرکار تا آذوقه ما را برآورده کنى و حالا با اینهمه رنج ومشقتى که به خاطر من دیدى تا مرا بزرگ کردى باید مرا به خدا بسپارى و امانت را پس بدهى. پدرجان اگر خداوند این سعادت را به من داد در روز قیامت تو را شفاعت مى کنم و شما خواهران و برادران و عمو‌ها و پسر عمو‌ها و همه خویشاوندان به بزرگى خودتان مرا ببخشید و هیچ ناراحت نباشید و از شما کمال خواهش را دارم که برایم لباس سیاه نپوشید، مادرجان سلامت را به زینب خواهم رساند.
به برادرانم بگو سلامتان را به على اکبر و على اصغر مى رسانم، سلام مرا به برادران: ملى گنجى و علیمراد بزرگ موجر و محمد شریف اشترابه و فرج الله شکرائى و فضل الله گنجى و عمران تقوى و عبدالناصر برسانید سلام مرا به برادران عزیزم: سید قدرت الله افراز و ولى الله و على حیدر و على سرور و مشمول محمدرضا و ابراهیم و علم و اسمائیل برسانید.
درجبهه‌ها بیائید، نفس سرکش درونى را از بین ببرید، البته با نیت خالص، چون اگر با نیت خالص نیامدید خداوند شما را یارى نمى کند و نفس شما به حال خودش مى ماند.
والسلام
برادر شما على صدر افراز

خاطرات شهید علی صفدرافروز
بسم الله الرحمن الرحیم
بادرودوسلام برحسین سرورشهیدان وبا سلام برمهدی موعودونائب برحقش امام خمینی، خاطرات خودرا از دشت عباس‌ها جبهه‌های غرب شروع می‌کنم:
برادران عزیزما در روزی که رسیدیم عین خوش باهنر شهید دست بالا باروی سرشارازعشق و علاقه به جبهه وجنگ وارد مقرشدیم وهوای آنجا خیلی گرم بودکه مادرقمقمه هایمان چای می‌کردیم وازعطش روز اول نمی‌توانستیم یک جابنشینیم ودرهمان روز عصرساعت ۲ به ماچادردادندوچادرزدیم وبرادرانی بااخلاص در چادرما بودندکه سرشار از عشق به الله وایمان وعزمی راسخ واردجبهه شده بودند بعد از دو روز یعنی شب سوم که مادرعین خوش بودیم درساعت ۱۰ شب ماراازخواب بیدارکردندو ما را اینقدردورهم جمع کرده بودند که دو گردان که بودیم مثل یک گروهان بود و اطرافمان رگبارگلوله به هوامی رفت وآمبولانس باآن صدای رسایش اطرافمان حرکت می‌کرد و بچه‌ها را جمع می‌کرد خلاصه همان طورکه شب‌ها دررزم بودیم وروز‌ها کلاس‌های تخریب عقیدتی وغیره… داشتیم.
بالآخره پس ازسپری کردن ۴۰ روزدردشت عباس گفتندکه شمارامی خواهیم به جبهه غرب اعزام کنیم و بعد ما گرمپوش گرفتیم اسلحه وتجهیزات خودراتحویل دادیم وگردان ۷۹ که ما بودیم و ۸۲،۸۴ با هم عازم کردستان شدیم ازساعت دوازده و نیم تا یک ماازدشت عباس خداحافظی کرده و به سوی غرب (کردستان) حرکت کردیم. شب ساعت هشت ونیم الی نُه رسیدیم باختران بعدازچندلحظه‌ای ماشین‌ها در شهر دور زدند تا سپاه شهر را پیدا کردند و ما تا صبح درآنجا بودیم و ما صبح از باختران حرکت کردیم تاظهربه سنندج رسیدیم بعددردیوان دره نمازخواندیم وتاحدود ساعت ۷ـ۶ رسیدیم شهرک سقزموقعی که مارسیدیم شهرسقزمردم آن مثل اینکه عزادار بودندکه مارسیدیم آنجا، همه موقعی که ما را دیدند دورهم جمع می‌شدند و شور و مشورت داشتند. خلاصه بعد از سپری کردن در شهر سقز دوباره گردان‌ها را به هم ریختند و سازماندهی کردند وگروهان ماکه گرواهان ۳ گردان ۹۰۷۹ بود با گروهان برادران یزدی و نجف آبادی ملحق شده گردان تشکیل ازگردان برادران یزدی و شیرازی و اصفهانی ونجف آبادی، اسم گردان ۶۸۷ انبیاءبود خلاصه ما بعد از همه گردان‌ها عازم بانه شدیم. روی سرما کارمی کردند و به حساب، آن مین که منفجرشد. عراقی‌ها فهمیدند و دوشیکا اینقدر روی سرما کار می‌کردکه اگر ما بلند می‌شدیم و خمیده یا سینه خیز نمی‌رفتیم سر ما را با تیر هدف گرفته بودند. سر ما را به آنجائی که نباید می‌رفت می‌بردند خلاصه تا صبح ما میدان را بازکردیم و در دره‌ای که اطراف راست میدان قرار داشت وضو گرفتیم و نمازخواندیم و به سوی مقرحرکت
کردیم برادران از بس که ماحرکت می‌کردیم درمعبروعرق کرده بودیم با آن هوای سردکه دستهایمان بسته بود و موقعی که آمدیم وضو بگیریم آب مثل اینکه نه آن آب یخ زده بود. خلاصه ساعت ۹ به مقرخودمان برگشتیم و بعدازدو روز از مقرتخریب خداحافظی کردیم.
برادران یک روز قبل از اینکه به میدان مین برویم به هر دسته سه نفری مرخصی دادند تا به مقر برود و ساک‌ها ووسایل لازم رابیاورد.
بعدماهم بابرادران دیگردریک ماشین سوارشدیم وموقعی که ۴ کیلومترحرکت کردیم دیدیم یک گلوله توپ باصدای عجیب روی سرماردشدوآن طرف جاده به زمین خورد و چنان انفجار عجیبی از آن گلوله دیدیم که نگو. ترکش هایش ۶۰ متری حتی بیشترمی رفت و می‌افتادنند خلاصه ماشین با سرعت بیشترحرکت کرد.
ولی گلوله توپ مثل باران می‌آمدویک گلوله وسط جاده افتاد و راننده مجبور بود ماشین را درهمان جا بگذارد و به سوی پناه گاه حرکت کند.
برادران به خداقسم ماازماشین داشتیم پایین می‌آمدیم که اطراف جاده زمین گیرشویم که ناگهان گلوله‌ای مستقیم بالای سرمان ردشدو چنان صدائی داد که گوشهایمان درد گرفت خلاصه بعد از چنددقیقه مادراطراف جاده درشیار‌های جاده زمین گیرشده بودیم بعد سوار ماشین شدیم و ماشین چند قدمی حرکت کرد، ولی فایده‌ای نداشت دوباره ما زمین گیرشدیم و بعدگفتیم فایده‌ای ندارد همین طور ما زمین گیر باشیم، بعدبچه‌ها گفتند حرکت کنیم؛ و ماشین هم مارا پیاده کردو زود به مقصد خود رفت و ما هم به تپه‌های اطراف که مقر در پشت آن‌ها بود زدیم بالا؛ و یک مترمی رفتیم و می‌خوابیدیم که اصلاً توپ مهلت نمی‌داد. می‌خوردجلوی ما، می‌خورد طرف چپ و راست ما، می‌خورد
پشت سرما، اصلاًنمی توانستیم حرکت کنیم یعنی نمی‌توانستیم ۳ مترحرکت کنیم خلاصه من دریک شیار
شخم زمین گیرشده بودم ناگهان یک گلوله ۵ متری طرف راستم خورد بعد یک ترکش بزرگ یک وجبی بالای سرمن باصدای ناهنجاری چندمتری طرف چپم خوردزمین، بعداز اینکه سردشدآن ترکش را برداشتم تا حدوداً۲۰ سانت بود و ضخامت آن یا کلفتی آن ۶ـ۵ سانت بودوآنقدر داغ بود؛ که نگو، خلاصه حدودیک ساعت ما بلندمی شدیم و می‌خوابیدیم تا خودمان رابا بالای تپه رسانیدیم و بعد همین جور بلند می‌شدیم و می‌خوابیدیم تا رسیدیم به چادر‌های مقر هنوز هم داشت می‌کوبید یک دره طرف چپ مقربود یعنی طرفی که ما داشتیم حرکت می‌کردیم بعضی ازبچه‌ها درآنجا داشتند شنا میکردندکه چهار الی پنج توپ خورد توی دره، ولی به حول وقوة الهی به آن‌ها اثابت نکرد؛ و بعضی ازبچه‌ها بدون از اینکه لباسهایشان را به تن کنند حرکت کردند. خلاصه ساعت چهار و نیم از مقر برگشتیم تا ساک‌ها و وسایل خصوصیمان رابرداریم.
برادران بعد ازآن دیگر توپی نه نزده و بعد رفتیم یک کوموله را دیدند تا ببینیم می‌زدندوگمرکی مقررا به عراقیهاداد. خلاصه آن کوموله را گرفتند، ولی دو نفر دیگر فرارکردند بعد از آن که ما رفتیم میدان مین و بعد به سوی مقر آمدیم درگردان خودمان درگروهان خودمان در دستة خودمان یعنی هردسته سه تخریب چی دارد تاببینیم حمله شود، و حالا منتظر حمله هستیم.
ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار