به گزارش خبرگزای بسیج مازندران، گذری بر روزنوشتهای نوشین زارع یکی از بازیگرانی که مراتب علمی و دورههای عملی را طی کرده تا بتواند در مجموعههای مختلف، هوشمندانه و مقبول، ایفای نقش کند.
خواندن این نگاشتهها که گاهاً با خاطرات تلخ و شیرین، دغدغهها و سختیهای عرصه هنر همراه است، خالی از لطف نیست.
بسیار مایلم از اولین کار پخششده خودم از تلویزیون که با اینکه حرفهای نبود و من همچنان مشغول گذراندن دوره آموزش در کارگاه آزاد بازیگری استاد امین تارخ بودم اما بهعنوان اولین تجارب تصویری من که بهعنوان درک و فهم جزئیات تکنیکی مانند میزانسن، دکوپاژ و حتی نکات بازیگری مثل حفظ راکورد حسی و ... بسیار از آن آموختم نیز یاد کنم.
برنامهای ترکیبی آموزشی که به مسائل مختلف روانشناسی و رفتاری میپرداخت و شامل آیتمهای کوتاه نمایشی بود که ما آن بخش را بازی میکردیم؛ شخصاً در این دو سری برنامه که تحت دو عنوان «این راه نزدیک است» و «باز هم زندگی» به تهیهکنندگی جناب بهروز مفید برای پخش از شبکه دو سیما تولید شد و بعد از شبکه آموزش و جام جم و همینطور شبکه سلامت بارها بازپخش شد و هر سری آن 45 قسمت بود، تقریباً در 25 قسمت با عناوین متفاوت حضور داشتم.
در آن زمان چندی از دوستان و همکلاسیهای خودم رو هم به این پروژه معرفی کردم که بعد از تست دادن و قبول شدن در بعضی آیتمها نقش داشتند، هر چند یکی دو نفر که بعداً در پروژه سینمایی شرکت داشتند، از ابراز این رزومه نزد دیگران شرم داشتند، خودم به شخصه بسیار راضی و خشنودم که از آن حضور بهعنوان تمرین و مشق برای کارهای بعدی تصویری بهره بسیار بردم و از سؤال کردن موارد تکنیکی در فاصله بین دو ضبط ابایی نداشتم.
از طرفی علیرغم اولین کار بهدلیل همکاری با جناب بهروز مفید تهیهکننده قدیمی تلویزیون و سینما، اولین دستمزد خود را هم از این پروژه گرفتم که گرچه برای شخص ولخرجی چون من بسیار ناچیز ولی شرافتمندانه و سروقت بود و آنرا ارج مینهم، چرا که ما همچنان هنرجو بودیم.
راوی این سری برنامه استاد منوچهر والیزاده بودند و مجری برنامه جناب دکتر عطاءالله کوپال و روانشناسان متبحری چون دکتر بدرالسادات بهرامی و دکتر علیرضا شیری و دهها روانشناس دیگر در طول برنامه نکات رفتاری درست و غلط را مطابق با استانداردهای علم روانشناسی جهان شرح و بسط میدادند.
طراحی دکور هم کاری از جناب فرهاد عزیزیفرد بود و مسؤول تدوین هم جناب اسماعیل آرام تدوینگر برنامه هفت و تصویربرداری هم توسط میثم اسداللهی و کل این مسؤولیتها از ریز و درشت زیر نظر دوست و همکار خوب و سختکوش هاشم علیاکبری انجام میشد.
یادی بود از تمام دوستان و زحماتشان و خاطراتی که نقش بهسزایی در روند بازیگری من داشت.
فیلم سینمایی فرشتگان قصاب به کارگردانی سهیل سلیمی و تهیهکنندگی مؤسسه شهید آوینی در زمان مدیریت محمد قهرمانی و فیلمبرداری فرشاد گلسفیدی و طراحی صحنه و لباس بابک پناهی که تا به حال چند بار بهمناسبت 11 سپتامبر از تلویزیون پخش شد.
این فیلم سینمایی غیر از بازیگران ایرانی مانند محمدرضا غفاری و ستاره پسیانی و تعداد دیگری از هنرمندان ایرانی که در نقش مردم افغانستان نقشآفرینی میکنند، از بازیگران محبوب دیگری نیز از کشورهای لبنان و مصر چون دارین حمزه، پیر داغر و (یک کاراکتر اصلی که در واقع قهرمان داستان است، زن جوانی بهنام کیسی که همسرش را در حادثه 11 سپتامبر از دست داده) نیز بهره جسته که در نقش سربازان آمریکایی و یا مأموران هلال احمر ظاهر میشوند که به ظاهر برای کمک به مردم افغانستان در آنجا استقرار یافتهاند، از طرفی نیز بهدنبال ایجاد هر انفجاری به قاچاق اعضای بدن انسان میپردازند.
این فیلم در جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمده بود و طبق گفته مسؤولان وقت بهخاطر حضور دارین حمزه که پیش از آن در یک فیلم هالیوودی غیرمتعارف ایفای نقش کرده بود، شانس اکران عمومی پیدا نکرد.
و اما نقش من در این فیلم بهعنوان مأمور سازمان ملل مستقر در کمپ است که برای کمک و یاریرسانی به مردم محروم افغانستان آنها را ملاقات کرده و از مشکلاتشان باخبر میشویم.
سهم من در این فیلم غیر از بازی، نیز پررنگ بود.
همکاری و همفکری با کارگردان فیلم جناب سهیل سلیمی برای انتخاب بعضی دیالوگهای مناسبتر انگلیسی و در واقع رابط بین بازیگران خارجی و کارگردان محترم برای احیاناً تفهیم بهتر موقعیتهای ذکر شده در فیلمنامه و همینطور ترجمه متون فارسی به انگلیسی برای بازیگران لبنانی که قرار است به انگلیسی سلیس صحبت کنند.
یکی از بخشهای قابل ذکر این فیلم، صدای تلفنی مادر «کیسی» طرف مقابل خط صدای خودم است که بر اساس فیلمنامه از آمریکا تماس میگیرد و از او میخواهد که برای سالگرد فوت همسرش که در حادثه 11 سپتامبر کشته شده برگردد و در آمریکا در کنار دخترش «لیزا» باشد، خوب بهیاد دارم و حتماً جناب سهیل سلیمی و آرش اسحاقی هم به خاطر دارند که فقط دو ساعت زمان داشتیم برای اینکه این صداگذاری که من کلاً از آن بیخبر بودم، انجام شود تا بهموقع به جشنواره فیلم فجر برسد و در این موقعیت چون بازیگر مقابل هم دیالوگ خود را گفته و ضبط شده بود، ما باید تلاش میکردیم تا هم جواب مناسب دیالوگ مادر کیسی را طوری انتخاب کنیم و بسازیم که در حد فاصل بین دیالوگهای کیسی کامل جا بگیرد و مفهوم را هم برساند.
من دهها جواب متفاوت را که مفهوم را برساند به انگلیسی، میساختم و به محض امتحان کردن متوجه میشدیم مثلاً به اندازه یک حرف «ب» جای کلام کم داریم و دیالوگ کیسی زودتر شروع میشد اما بالاخره عبارت مفهومدار را که لب به لب بشود را ساختم و ماند صدای بچه که قرار شد صدای خود را به تقلید، بچهگانه کنم، چند بار امتحان کردیم و اجباراً جناب اسحاقی و کارگردان هم چارهای جز پذیرش نداشتند، چون مشکل خودشان بود، بچه انگلیسیزبان از کجا ظاهر میکردیم در آن لحظه؟! تا آنکه بهخاطر آوردم دختر 6 ساله پسرعمه و دخترعمویم که متولد کانادا بود، آن روزها در ایران منزل عموجانم آمده بودند، خلاصه دردسرتان ندهم به این دختربچه به اسم آنوشکا هر چقدر هم تیزهوش بود در آن وقت تنگ، خدا میداند چطور تلفنی حالی کردم که جریان از چه قرار است و لحن گفتار دیالوگ را هم تلفنی با کلی مصیبت آموزش دادم که تازه هر بار آقای سلیمی و اسحاقی به لحن ایراد داشتند و بالاخره صدای او را هم از طریق بلندگوی تلفن ضبط کردند و دیگر کار ما تمام شد و ماند جناب اسحاقی که چگونه آنها را روی تصویر بنشاند و بهموقع برای جشنواره آماده شد.
گرچه فیلم، روی خوشی ندید اما به شخصه در پشت صحنه برای این پروژه خیلی وقت گذاشتم و زحمت کشیدم و البته پشیمان هم نیستم، بماند بعضی دلگیریها که واقعاً حقم نبود، چون تمام زحمات پشت صحنه را افتخاری انجام دادم ولی روز آخر در شهرک دفاع مقدس، میشود گفت اشکم را هم در آوردند، البته کارگردان محترم خودشان بسیار قدردان زحمات خالصانه و صادقانهام بودند.
خلاصه بدانید، آن بخش از سینما را که میگویند بیرحم است، دقیقاً موقعیتهای مشابه این است.
سریال «زمانه» به کارگردانی جناب حسن فتحی که شانس بزرگی باعث شد در آن سریال پربیننده و جذاب، نقشی هرچند کوچک به جهت کمیت، اما پراهمیت را بعد از تست دادن بازی کنم که چندین کاندید داشت و بالاخره من انتخاب شدم.
نقش «ترنج» مادر فاطمه «مهرانه مهینترابی» باز هم با گریم در جهت مسن کردن در فلشبکها زمانی که او 20 ساله بود و همسر دوم حاج آقا فروزانفر بزرگ.
البته خیلی هم اتفاقی گذرم برای تست به لوکیشن و گروه در حال تولید افتاد و داستان جالب و مفصلی دارد که در این مقال نمیگنجد و البته این شانس را داشتم که جناب فتحی بعد از فیلمبرداری سکانس اول، کمی تفصیل دادند که این چند پلان اضافی، هم بر تأثیر نقش و هم یک روز فیلمبرداری خارجی در روزهای پربرف و بسیار سرد تهران افزود که البته مایه بسی مسرت و مباهات بود.
یک اتفاق کوچک دیگر در طول تولید سریال زمانه برای خودم جذاب و دلچسب بود؛ بهدلیل اینکه موقع ضبط سکانس تماس تلفنی همسر آقای خیرخواه از کانادا در لوکیشن مربوطه با بازی ایشان، بنده هم حضور داشتم، جناب فتحی از من خواستند که مونولوگ تلفنی همسر ایشان را با کمی تغییر صدا که قابل تشخیص با صدای نقش «ترنج» نباشد، من اجرا کنم و احتمالاً برای کسانی که نسبت نزدیک با من ندارند، گمان میکنم در تغییر لحن تقریباً موفق بودهام.
مادر غزل باید با عجز و لابه همسر سابق خود را متقاعد میکرد دخترشان را به کانادا بفرستد، خودم عاشق دوبله در همان اتاقکهای استودیو که برای بعضیها کسلکننده است، هستم اما برای من کار فوقالعاده هیجانانگیزی است.
خودم بیننده دقیق و موشکاف سریال خاص پلیسی ـ اکشن «آمین» با نویسندگی فوقالعاده جذاب و ریزبینانه زامیاد سعدوندیان بودم که بهراستی جای اینگونه سریالها در سینما و تلویزیون ایران با این دید وسیع و در نظر گرفتن استانداردهای جهانی هم از نظر پیچیدگیهای خاص خط داستان و هم از جهت دانش و آگاهی و بهروز بودن نویسنده در رابطه با ابزارآلات فوق مدرن سینمای اکشن جهان، بسیار خالی است.
چرا که بهنظرم از این جهت خاص، سینمای ایران بسیار فقیر است و معمولاً ساخت این دست آثار در اینجا بازخورد خوبی ندارد زیرا صرفاً تقلید بدون دانش است، بهطوریکه نتیجه بیشتر شبیه کاریکاتور بهنظر خواهد آمد و فیلمنامهنویسان خوب کشور هم سعی در پروراندن استعدادهای بینظیر خود در این ژانرِ بهخصوص را نداشتهاند.
در سکانس نجات گروگانهای سریال آمین، بدون اغراق جمعاً حدود 100 پلیس نیروی انتظامی بهعلاوه پلیس نوپو و دختران نینجاکار حرفهای و آموزشدیدگان مرحوم پیمان ابدی بدلکار بینالمللی و پلیس یگان ویژه در این سکانس حضور داشتند و شخصاً سکانسهای مربوط به خودشان را بازی میکردند.
البته پس از هماهنگی و تبادل نظرات مابین کارگردان و سرهنگ پلیس و سرپرست عملیات و نویسنده داستان که سر تک تک پلانها حضور فعال داشت و بعد از تمام این مراحل، انتقال نتیجه مذاکرات از جهت میزانسن و توضیح بازی که مطابق با اصول قوانین بینالمللی اولویتهای نجات گروگان یا آدمربایی هم باشد، به بدلکاران عزیز و نیروهای پلیس، طبعاً وقت و انرژی زیادی میگرفت.
البته برای بازیگرانی مانند من یا حتی جناب کاظم بلوچی نتیجه این میشد که بعضاً سه روز پیاپی از صبح تا غروب در فصل گرمای تابستان به مهرشهر که لوکیشن در آنجا بود، می رفتیم و بدون آنکه جلوی دوربین برویم، شب به منزل برمیگشتیم ولی خسته و خوابآلود، چرا که بیکار بودیم.
بهدلیل لزوم هماهنگیهای مختلف بین نویسنده، نیروهای پلیس، بدلکاران و کارگردان محترم که در بخش سکانسهای ما جناب منوچهر هادی بودند، زمان زیادی ما بازیگران که سه نفری هم بیشتر نبودیم، بیکار و بیخواب در باغ عمارت لوکیشن برای خود وقتگذرانی میکردیم و در واقع سماق میمکیدیم.
همیشه در محل، دو ماشین پلیس بنز با صندوق عقب مملو از انواع اسلحه البته بدون تیر وجود داشت، جناب سروان محترمی هم مأمور حفاظت و در اختیار قرار دادن آنها در مواقع لزوم به گروه بود.
یکروز ظهر که من در زیر سایه درختی خود را الکی با گوشی سرگرم کرده بودم و داخل عمارت در حال فیلمبرداری بودند، به گمانم دلش برای معطل ماندن و صبوری من سوخت، مرا صدا زد و درب صندوق عقب را باز کرد و به اسلحهها اشاره کرد و گفت: بیایید اگر مایلید این تفنگها را در دست گرفته و عکس یادگاری بگیرید!
من که از دین آن همه انواع و اقسام کلت و اسلحه کمری و مسلسل و ... وحشت کرده بودم، عقب عقب رفتم و گفتم: راستش من حتی از تفنگ اسباببازی بچه ها هم میترسم اما او مرا تشجیع کرد و کمکم اسامی آنها را و طرز دست گرفتن هر یک را کمی توضیح داد و اصرار داشت که با گوشی خود عکس بگیرید.
من که نگران شغل او، بیش از خودش بودم، پرسیدم: از شما ایراد نمیگیرند؟ پاسخ داد: اشکالی ندارد، فقط نمره ماشین پلیس نباید در عکسها بیفتد.
خلاصه کمکم دوستان دیگر هم از لوکیشن آمدند و یکی یکی ذوقزده انواع و اقسام عکس را با انواع اسلحهها گرفتند.
هدایت بازی و نگاه کودک فیلم، «عسل» را خودم بهعهده گرفتم و طی چند روز رفت و آمدی که در لوکیشن داشتیم، سعی کردم دوستی عمیقی با او برقرار کنم، چون ابتدا بهنظر کمرو میآمد ولی رفته رفته با گپ و گفت و ارتباط متوجه شدم بسیار هم علاقهمند و هم خونگرم و صمیمی است، بهطوریکه پایان سکانس بازی ما بسیار احساس دلتنگی میکرد و حسابی زبان میریخت.
خلاصه خیلی اخت شده بودیم، تجربه بسیار جالبی بود و بعداً برایم گفت که فیلم فرشتگان قصاب را قبلاً دیده و شناخته که من در آن نقشی داشتهام و بسیار هم لب به تمجید من ستود؛ داستانی بود برای خودش! اصلاً اختلاف سنیمان را حس نمیکردم.
شانسی بزرگ را پیدا کردم که در کمال ناباوری در یک روز بهخصوص، آن هم از راه دور «پاریس ـ تهران» به انتخاب استاد داریوش مؤدبیان بزرگوار و ادیب فارغالتحصیل از سوربن پاریس، عضوی از اعضای گروه تئاتر مردم باشم، گروهی که بنیانگذاران آن بزرگانی از تئاتر چون استاد علی نصیریان و استاد عزتالله انتظامی که در سال 1344 با نمایش امیرارسلان نامدار به سنگلج آمدند، جایی که استاد مؤدبیان دو سال بعد در سن 18 سالگی به آن گروه پیوست.
صاحب مدال پرافتخار شوالیه فرهنگ و ادب از کشور فرانسه، کسی نیست جز استاد مؤدبیان که خودم ایشان را از زمان هنرمندی در نقش ساسان در سریال پاییز صحرا به کارگردانی اسدالله نیکنژاد و همسر صحرا که نقش آن را بانو شهلا میر بختیار و بانوی هنرمند شادروان جمیله شیخی نقش مادر ایشان را به زیبایی تمام ایفا میکردند، به یاد دارم.
پس از آن با کارگردانی برنامههای بسیار خوب و نوستالژیک دوران دبیرستان من مانند: محله بهداشت و محله برو بیا و تلهتئاترهای فوقالعاده زیبا مانند باجناقها با بازی اکبر عبدی.
مصداقی برای علاقه و اشتیاق فراوان به کار تئاتر و اجرا و حضور در گروههای تئاتری، توفیقی که بدون تلاش و به رایگان و از سر شانس توسط استاد مسلم و توانای تئاتر جناب داریوش مؤدبیان نصیبم شده بود.
نکته جالب و عجیب برای خودم در یکی از لوکیشنهای سریال زخم این بود که دقیقاً کوچه واقع در خیابان هفتم زرافشان شهرک غرب که منتهی به پارک خوارزم میشود، درست همان کوچهای بود که به مدت هفت سال محل سکونت ما بود و استاد آبپرور عزیز پس از بررسیهای فراوان دقیقاً همان پارک و کوچه را برای لوکشین انتخاب کردند و آنهم درست جلوی درب منزل خودمان که در واقع متصل به پارک بود.
اولین اتفاق مهمی که در بازیگری برایم رقم خورد، به همت کارگردان فیلم و سریالهای بهیادماندنی جناب حمید لبخنده پس از گذشتن 6 ـ 7 ماه از شروع کلاسها بود و اگرچه با وجود تلاش از هر جهت و قطعی بودن پروژه و صرف مدت پنج ماه پیشتولید «فیلم سوء تفاهم» برای انتخاب بازیگران و انجام تست گریم و ... به سرانجامِ ساخته شدن، نرسید و به یکباره پروژه با وجود شعف و شادمانی دوستانی که در نقشهای دو و سه و فرعی هم پذیرفته شده بودند، متوقف شد اما ذرهای از ارادت ما نسبت به این بزرگوار کاسته نشد و اتفاقاً پس از گذشت مدت زمانی شاید یکسال بعد، هنگام ساخت مجموعه تلویزیونی پربار رازهای یک خانه از شبکه چهار از وجود تعدادی از دوستان انتخابشده برای بازی در فیلم سینماییای که ساخت آن میسر نشده بود، در این مجموعه در کنار هنرمندان باسابقه تئاتر بهره بردند.
دوستانی چون میلاد یزدانی که در فیلم سینمایی چهارشنبه نوزده اردیبهشت نقشآفرینی کرده و نسرین سرابندی، راضیه حاجیوند، سارا کهربایی، کاملیا ابراهیمی و پادینا رهنما که در فیلم عجالتاً توقیفی «خانه پدری» ساخته جناب کیانوش عیاری نقش مهمی را ایفا کرده است.
در رابطه با مبحث تست بازی برای فیلمی که جناب حمید لبخنده قصد ساخت آن را داشتند و جناب منوچهر شاهسواری تهیهکنندگی آن را بهعهده داشتند، پس از صرف وقت حدود 5 ماه تست گرفتن در دفتر خودشان از بسیاری بازیگرانِ آکادمیهای بازیگری مختلف و قبول شدن ما چندین نفر و انجام تست گریم و طی مراحل لازم در دفتر جناب شاهسواری، پس از حدود یک هفته به دفتر استاد امین تارخ اطلاع دادند که فعلاً ساخت این کار تا اطلاع ثانوی به تأخیر افتاده و این مسأله باعث یأس و دلخوری بسیاری از دوستان شد.
روزی که با جناب شاهسواری این بار در سِمت مدیریت خانه سینما، در شب جشن خانه سینما در موزه سینما باغ فردوس روبهرو شدم، موقعیت جالب و خاصی پیش آمد که با ایشان و جناب محمدمهدی عسکرپور و جناب حبیب ایلبیگی و بانوی خاص سینمایی مورد علاقهام سرکار خانم فرشته طائرپور مادر بازیگر هنرمند خانم غزل شاکری، بر سر یک میز قرار گرفتیم و فرصت را غنیمت شمرده، در رابطه با آن پروژه در دست اجرا، یادآوری کردم.
ایشان لبخندی زدند و از آن ایام و از جناب لبخنده عزیز یاد کردند، سپس به شکلی مصمم و مطمئن با تکان دادن سر بهعلامت تأیید فرمودند: آقای حمید لبخنده هم فیلمشان را میسازند.
این هم داستان تست بازیگری خاص من و بچهها.
برای سریال معمای شاه قرار بود در دو مرحله از همه تست گرفته شود، تست اول که تعداد انبوهی از فارغالتحصیلان تئاتر هم در آن شرکت کرده بودند، قرار بود توسط استاد امیر دژاکام کارگردان تئاتر، هر روز تعداد 30 نفری تست گرفته شوند و اگر در این مرحله جناب دژاکام آنها را تأیید کردند به دفتر تولید معرفی شوند و سپس در آنجا نقش مناسب چهره فرد با توجه به کاراکترهای موجود در داستان، نقش مورد نظر به فرد سپرده شود و در آنجا هم تست مختصری با ادای دیالوگهای خود آن شخصیت از فرد میگرفتند و با دوربین ضبط میکردند که جناب ورزی کارگردان مربوطه نظر نهایی را بدهند.
در واقع اولین مکان که توسط جناب دژاکام تست گرفته و تصمیم اصلی اتخاذ میشد پلاتوی بزرگی بود که دور تا دور صندلی چیده شده بود و وسط سالن محوطهای بود برای تست ِ بازی دادن.
همزمان 20 الی 30 نفری دورتادور نشسته بودند تا هر یک به نوبت، آن وسط بروند و تست مربوطه را بدهند.
استاد دژاکام هم خودشان در یکطرف سالن با یک میز تقریباً بزرگ مقابلشان و دفتر و دستک نشسته بودند و پشت سرشان هم به دیوار یک وایتبورد نصب بود که هر از گاهی برای توضیح پاره ای نکات ضروری بازیگری ماژیکبهدست میشدند و با مهارت و تسلط کامل بسیار محکم و جدی غلطگیری میکردند و اتفاقاً من در آنجا چند نکته جدید و جالب آموختم، در رابطه با روش بازی متداکتینگ و تکنیک؛ اینکه بازیگر تئاتر اگر بخواهد هر بار با بهرهگیری از احساسات خود به روش متد با کمک (ما به اِزا قرار دادن) وقایع زندگی خود و مرور آنها؛ حس غم و اندوه و خشم یا اوج گریه را درون خود بهوجود آورد و بهمدت 30 شب هم تئاتری را اجرا کند به همین رو، در واقع بعد از مدتی دچار ناراحتی روحی و افسردگی میشود.
چرا که برای ایجاد حس بد درون خود و بعد بازی کردن آن، از بدن خود و فکر و تخیلات بد و منفی خود مایه بگیرد، در واقع روح و روان خود را فرسوده میکند؛ و در اینجاست که باید از تکنیک کمک بگیرد و اتفاقاً تکنیکهایی را برای اشک آمدن از چشمان توضیح دادند و خود همان را اجرا کردند.
در زمان توضیحات ایشان که همگی سکوت محض اختیار کرده بودند برای من کمی اختلاف نظر بهوجود آمد و بهخاطر تعصبی که در من نسبت به شیوه متد اکتینگ وجود داشت، شروع به بحث با ایشان کردم و سپس صحبت همذاتپنداری شد، البته من فقط نظرم را بهصورت سؤال مطرح میکردم که: مگر نه اینکه استانیسلاوسکی اینطور گفته و فلان طور
خلاصه بهنظرم آمد با من چپ افتادند.
«تله تئاتر رازهای یک خانه؛ اپیزود خوبی خدا و یادباد» شرافتمندانهترین کار که شریفترین افراد در تولید آن زحمت کشیدند و بهعنوان اولین کار حرفهای خودم بهحساب میآید. (البته بهجز چند کار ترکیبی آموزشی ـ نمایشی به تهیهکنندگی جناب بهروز مفید) به همراه کارگردان کاربلد و حرفهای جناب حمید لبخنده که بهشدت حق و حقوق تمام عوامل کار برایشان اهمیت داشت و بسیار حرفهای با امثال من که کار اولمان بود، رفتار شد؛ بستن قرارداد و پایبند بودن بر تمام اصول و مفاد آن.
حیف ایشان و افرادی در این اِشل کاری که برای تلویزیون کار ساختهاند و قدر دانسته نشدند.
گذری داشته باشم بر اثر زیبای استاد لبخنده «اپیزودیک یا تله تئاتر رازهای یک خانه؛ اپیزود یادباد» تحت یک مجموعه 17 قسمتی به تهیهکنندگی رضا حامدیخواه و تصویربرداری امین جعفری و طراحی گریم الهام صالحی و صدابرداری ناصر شکوهینیا و ساخت موسیقی و خوانندگی تیتراژ پایانی رضا یزدانی، با بازی مسعود حجازیمهر، میلاد یزدانی، ندا پاکیشان و خودم.
داستان مادر شهیدی که سابقاً همسر نوحهخوانش از دنیا رفته و صاحب دو فرزند دوقلو به نامهای حبیب و حافظ است که حافظ بهدلیل شغل طبابت به جبهه رفته و از آنجا برای مادر عاشقش نامه مینویسد.
تا زمانی که به خط مقدم جبهه رفته و شهید میشود و برادر دیگر برای آنکه مادرش دچار رنج و درد فقدان حافظ نشود، از زمانی به بعد از جانب برادرش به مادر نامه مینویسد و در واقع خود را به جای او جا میزند.
در این حین با خوابهایی که از حافظ میبیند و لحظاتی را با او میگذراند، مانند رؤیای صادقه و با او درددل میکند و از عذاب وجدان خود میگوید و اینکه تصمیم دارد حقیقت را با مادرش که او را حاج خانوم خطاب میکند، در میان بگذارد و واقعیت ماجرا را بگوید و خود را خلاص کند.
باید اعتراف کنم که فیلمنامه این اثر ارزشمند برایم دارای پیچیدگیهایی بود که همچنان باقی مانده، زیرا شما در اینجا شاهد دورههای مختلفی هستید، در صحنههایی که اتاق و کلا فضا را خالی از وسایل مشاهده میکنید، نشاندهنده آن است که افراد دیگر که حبیب مشاهده میکند، ارواح عزیزانش هستند و در بخشهای واقعی داستان وسایل و لوازم منزل تکمیل هستند، مانند وقتی که مادر و حافظ هر دو از دنیا رفتهاند و فقط حبیب و همسرش زندهاند و آنچه حبیب میبیند روح مادرش است ولی در مقطعی دیگر همسر حبیب نیز از دنیا رفته و فقط حبیب در رؤیا و یا حالت کشف و شهود در ارتباط با آنهاست و باز در پایان داستان به نوعی که بیان میشود، حبیب هم در این دنیا حضور فیزیکی ندارد ولی حبیب به اشکال مختلفی با آنها در ارتباط است.
گاهی توهم است ولی گاهی خواب و رؤیا و گاهی واقعی، در مقطعی هر سه عزیزش را میبیند که بهصورت روح نشان داده میشوند که از طرز راه رفتن و گام برداشتن آنها و بِت بودن چهره و بیتحرکی آنها میتوان فهمید که در آن مقطع روحشان است که به دیدار حبیب آمده.
خودم طبق توضیحات و راهنمایی استاد بزرگوارم جناب حمید لبخنده که نویسنده داستان هم بودند، هر جا را که فرمودند روح هستم، به آن طریق سعی کردم بازی کنم، بهگونهای که انگار روی آب راه میروم و قدم برمیدارم و در جای دیگر طبق راهنمایی ایشان بهشکل طبیعی حرکت میکردم ولی دروغ چرا؟ باید اعتراف کنم توالی بخشها و کلا بعضی گرهها برای خودم پیچیده بودند و همچنان هستند.
با وجود اینکه چندین بار بهدقت فیلمنامه را مطالعه کرده بودم، به هر ترتیب این تصویری بود که بهقول خود استاد از آن مادر شهید در نظر داشتند که با وجود گذر ایام و گریم من برای سندار شدن توسط چهرهپرداز متبحر خانم الهام صالحی نازنین اما مادری را باید مشاهده میکردیم که در عین حال چندان مسن نیست و بسیار عملکرد فرشتهگونهای دارد در ارتباط با فرزندانش و بهطوری از همه چیز آگاه است، بهطوری که فرزندانش مادر را می پرستند.