شهدای عملیات بیت المقدس:

14سالگی به بهانه آب دادن به رزمندگان به جبهه رفت

زمانی که تصمیم گرفت به جبهه برود ۱۴ سال بیشتر نداشت. من و پدرش مخالف رفتنش به جبهه بودیم و او را نصحیت می‌کردیم که سن و سال نداری و او در جواب می‌گفت: «یعنی من حتی از آب دادن به رزمنده‌ها هم ناتوانم. لااقل این کار را می‌توانم انجام بدهم».
کد خبر: ۹۰۱۹۸۷۸
|
۰۲ خرداد ۱۳۹۷ - ۰۹:۵۹

به گزارش سرویس بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت خبرگزاری بسیج،  شهید «مهدی مسلم‌زاده» فرزند «علی» دی‌ماه سال ۱۳۴۶ در «کرمان» به دنیا آمد و در اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۱ در عملیات «بیت‌المقدس» به شهادت رسید.

در ادامه بخشی از خاطرات این شهید والامقام به نقل از مادر و همرزمانش را دنبال می‌کنیم.

مادر شهید نقل می‌کند: ۱۵ سال از شهادت فرزندم می‌گذشت که فرمانده‌اش یک امانتی از «مهدی» برای من فرستاد و وقتی پاکت را باز کردم، دیدم یک نامه به همراه عکس و یک حوله به دست ما رسید.

به گزارش دفاع پرس، «مهدی» به حجاب خیلی اهمیت می‌داد؛ با اینکه سنش کم بود، ولی درک بالایی داشت و دوست و آشنا را به حفظ حجاب سفارش می‌کرد و در امر به معروف کردن پیش‌قدم بود.

زمانی که تصمیم گرفت به جبهه برود ۱۴ سال بیشتر نداشت. من و پدرش مخالف رفتنش به جبهه بودیم و او را نصحیت می‌کردیم که سن و سال نداری و او در جواب می‌گفت: «یعنی من حتی از آب دادن به رزمنده‌ها هم ناتوانم. لااقل این کار را می‌توانم انجام بدهم».

وقتی «مهدی» شهید شد، من خبر نداشتم. بیرون رفته بودم و وقتی وارد کوچه شدم دیدم، کوچه شلوغ است و دوستانش مشغول حجله بستن هستند و من دیگر هیچی نفهمیدم.

فرمانده مهدی نقل می‌کرد: «مهدی» توسل بسیار عجیبی به ائمه‌ اطهار (ع) داشت. یک شب خود شاهد مناجات سه نفر از رزمندگان بودم که یکی از آن‌ها «مهدی» بود و چنان غرق در اشک و گریه بود که متوجه اطرافش نبود.

همیشه «مهدی» یک حوله روی سرش داشت و هرکس ایشان را می‌دید فکر می‌کرد از حمام می‌آید. در صورتی که کلاه، اندازه سر مهدی نبود و او یک حوله روی سرش می‌گذشت تا کلاه روی سرش تکان نخورد و بتواند جلوی پایش را ببیند.

در بخشی از نامه مهدی به مادرش آمده است: الان که من می‌خواهم نامه بنویسم، در جبهه «فرسیه» هستم و در جایی هستم که هر لحظه صدای وحشتناک خمپاره‌ها و گلوله‌های دشمن به گوش می‌رسد.

پدر و مادر عزیزم! نمی‌دانم چه طور از شما قدردانی کنم که به من اجازه دادید در بسیج ثبت نام کنم و به جبهه بیایم. روزی که می‌خواستم به جبهه بروم، طوری هیجان مرا گرفته بود که گویی خدا بزرگ‌ترین نعمت را به من عرضه کرده است و اصلاً راستش را بخواهی آمدن در این جبهه مثل این است که در بهشت هستم.

خدمت برادر کوچکم عباس و ابراهیم سلام می‌رسانم. عباس جان تو همان مدرسه‌ای که هستی برو و ترک نکن همان قلمی که تو با آن می‌نویسی، اسلحه تو است؛ من را که می‌بینی مدرسه را رها کردم، مجبور بودم برای اینکه من بزرگ‌تر از تو بودم و علاقه من بیشتر از تو بود که بیایم به جبهه.

من سالم هستم غمگین نباشید و ان‌شاءالله بعد از حمله که امیدوارم که من هم در آن حرکتی داشته باشم به امید پیروزی و سلامتی برمی‌گردم.

ارسال نظرات
آخرین اخبار