به گزارش خبرگزاری بسیج از اشکذر،
من در سپاه بودم. یکی از دفعاتی که از سپاه به من ماموریت دادند و به جبهه رفتم، جبههی جنوب (اهواز) رفته بودم. یک روز از خط مقدم جبهه آمدم پشت خط در موقعیت تیپ الغدیر، شهید محمدحسین خاکساری که پس عموی خودم بود آن جا بود، پیش او رفتم، نماز و ناهار با هم بودیم شب هم در آنجا ماندم. تا وقت خواب شد. رفتم توی اتاق او که بخوابم. یک موکت کف اتاقش بود چند تا هم پتو داشت. وقتی خوابیدم، دیدم پائین پایم روی دیوار دست نوشتهای نصب شده و روی آن نوشته بود در این جا خواندن نماز شب الزامی است. گفتم حسین جان، چی نوشتهای؟ گفت: داری میبینی. گفتم برای کی نوشته ای؟ گفت: خودش میگوید. گفتم یعنی حتی من؟ اگر من بلند نشوم، نماز شب بخوانم، چه کار میکنی؟ گفت: بیدارت میکنم و من در آن موقع دیدم که دین و ایمانم مثل او نیست؛ و از او خداحافظی کردم. بعد از مدتی که من میخواستم از جبهه به مرخصی بیایم، رفتم پیش او. گفتم دارم به اشکذر میروم. اگر کاری داری بگو. گفت: اشکذر که رفتی در خانهی ما برو. به مادرم سلام برسان. یک روکش و یک شلوار گرمکن برای من بگیر بیاور. گفتم روکش؟ باشد، ولی دیگر شلوار گرمکن چرا؟ او خودش مسئول تدارکات بود گفتم آخر پوشاک همهی بچهها اینجا دست تو است. تو در تدارکات هستی چرا باید از خانه بگیرم؟ گفت: در خانه یکی دارم و آنجا لازم نیست. بهتر است بیاوری اینجا. گفتم خودت هم که سهمیه داری، از همین جا بردار. گفت: نه حالا که در خانه دارم چرا اینجا بردارم؟ آمدم اشکذر وقتی میخواستم به جبهه بروم رفتم در خانه یشان. نا گفته نماند که پدر حسین فلج بود و از زمانی که حسین بچه بود مادرش خرج خانه و زندگی شان را با درو کردن و علف چیندن تأمین میکرد؛ و چندین سال پیش پدرش فوت کرده بود. روکش و شلوار گرم کن را از مادرش گرفتم. شلوار گرمکنش سفید بود با خطهای راه راه قرمز و رفتم به جبهه آنها را به او تحویل دادم. در جبهه یک روز پیش من آمد گفت:: ۲ ماه میشود که در جبهه هستم. مرخصی گرفتم که بروم اشکذر. ولی یک ماموریت به جزیرهی مجنون هم برایم پیش آمده است. تصمیم دارم اول به جزیرهی مجنون بروم بعد بروم اشکذر. گفت: ماموریتم در جزیرهی مجنون، سر و سامان دادن نیروها است. خداحافظی کرد و به جزیرهی مجنون رفت فردایش یکی از بچهها که زودتر خبر دار شده بود با عجله پیش من آمد و پرسید: از خاکساری خبری داری؟ گفتم من خبری ندارم. اگر تو خبری داری بگو. نگاهش را پایین انداخت و چیزی نگفت. گفتم اگر خبری شده به من بگو. گفت:: میگویند شهید شده. بغض گلویم را گرفت و به گریه افتادم. باورش برایم سخت بود. نمیتوانستم گریهی خود را کنترل کنم من را به اشکذر فرستادند.
به اشکذر آمدم و متوجه شدم از جنازه اش هم چیزی نیست. گلولهی مستقیم تانک به او خورده بود و جنازه اش از کمر به پایین مانده بود. ما فامیل بودیم، وقتی جنازه اش آوردند مادر، خواهر و برادرش میگفتند میخواهیم جنازه را ببینیم. نمیدانستند جنازه دیدنی نیست. در واقع به شکل جنازه در آورده بودند. آنها به من اصرار میکردند که میخوانیم جنازه را ببینیم و من نمیدانستم چه کار باید بکنم و چه بگویم. رفتم پیش حاج آقا کاظم رضوی که امام جمعه بود. گفتم من چه کار باید بکنم؟ اصرار دارند جنازه را ببینند. او گفت: من هم فکرم به جایی نمیرسه. آمدم پیش مادر و خواهرش گفتم، سپاه دیدن جنازه را ممنوع کرده. ولی گویا مادرش متوجه موضوع شد. گفت: محمدرضا میدانم حسین من سر ندارد، ولی هر چه از او مانده، من باید ببینم. از آنها قول گرفتم که آرام باشند و داد و فریاد نکنند. آنها را کنار جنازه آوردیم، فقط قسمت پای جنازه را نشان دادیم و بستیم. همان شلوار گرم کن که مادرش داده بود برایش برده بودم، پایش بود؛ و همان علامتی بود برای مادرش.
راوی:محمدرضا خاکساری
به اشکذر آمدم و متوجه شدم از جنازه اش هم چیزی نیست. گلولهی مستقیم تانک به او خورده بود و جنازه اش از کمر به پایین مانده بود. ما فامیل بودیم، وقتی جنازه اش آوردند مادر، خواهر و برادرش میگفتند میخواهیم جنازه را ببینیم. نمیدانستند جنازه دیدنی نیست. در واقع به شکل جنازه در آورده بودند. آنها به من اصرار میکردند که میخوانیم جنازه را ببینیم و من نمیدانستم چه کار باید بکنم و چه بگویم. رفتم پیش حاج آقا کاظم رضوی که امام جمعه بود. گفتم من چه کار باید بکنم؟ اصرار دارند جنازه را ببینند. او گفت: من هم فکرم به جایی نمیرسه. آمدم پیش مادر و خواهرش گفتم، سپاه دیدن جنازه را ممنوع کرده. ولی گویا مادرش متوجه موضوع شد. گفت: محمدرضا میدانم حسین من سر ندارد، ولی هر چه از او مانده، من باید ببینم. از آنها قول گرفتم که آرام باشند و داد و فریاد نکنند. آنها را کنار جنازه آوردیم، فقط قسمت پای جنازه را نشان دادیم و بستیم. همان شلوار گرم کن که مادرش داده بود برایش برده بودم، پایش بود؛ و همان علامتی بود برای مادرش.
راوی:محمدرضا خاکساری
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار