به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج در یزد، به مناسبت عملیات «خیبر»گفتوگویی را با سردار «محمد مهدی فرهنگدوست» مسئول سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سپاه «الغدیر» استان یزد و از رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس صورت داده ایم که در ادامه ماحصل این گفت وگو را میخوانید:
چه زمانی به طلائیه رفتید؟
۱۳۶۲/۱۰/۲۹ خط طلائیه را از تیپ ۵۷ ابوالفضل (ع) سپاه تحویل گرفتیم. فرماندهی گردان یکم بودم و فرمانده گردان فاطمه الزهرا (س) هم برادر هدایتی بود.
قبل از این که به خط برویم، حادثهای اتفاق افتاد. جانشینم برادر جواد شابلی، به همراه حسین امیرحسینی و غلامرضا زینل مالکی که در گردان به عنوان کمک آموزشی و جانشین دوم بود، به یزد رفتند تا نیرو بیاورند که در موقع برگشت، نرسیده به اهواز، تصادف کردند.
در آن تصادف زینلمالکی شهید و شابلی زخمی شد. امیرحسینی هم زخمی شده بود؛ ولی با این که فک و صورتش به شدت مجروح شده بود، به تیپ آمد و به من و برادر رفیعیان گفت: چه کارهایی انجام دهیم.
بعد از آن حادثه، من علی خبیری را به جای شابلی به عنوان جانشین خود انتخاب کردم. علی خبیری قبول نمیکرد. به او گفتم: «شما موقتاً بپذیر، تا فرد دیگری را برای این مسئولیت پیدا کنم!»
گردانتان چند نفره بود؟
حدود سیصد نفر بود. ما اوّلین گردانی بودیم که میخواستیم خط پدافندی طلائیه را تحویل بگیریم. طلائیه دو پاسگاه داشت؛ یکی در طلائیه قدیم که دست عراق بود، یکی هم در طلائیه جدید که دشمن آن پاسگاه را از بین برده بود و اثری از آن وجود نداشت.
نرسیده به سه راه فتح، موقعیتی بود که به آن «موقعیت رحمت» میگفتند. آنجا بُنَهی تیپ ۵۷ ابوالفضل بود که ما آن موقعیت را تحویل گرفتیم؛ مقر فرماندهی و عملیات و ... آن یگان در آنجا بود. نرسیده به طلائیهی جدید، جایی به عنوان محور بود که فرماندهی آن محور، برادر فتحعلی فلاح بود.
ما رفتیم خط را تحویل گرفتیم. بین خط ما و خط عراق جادهای بود که به شهر نشوه عراق راه داشت. گردان ما بیست و نهم دی ماه، قسمتی از خط را از تیپ ۵۷ ابوالفضل تحویل گرفت و نیروهای گردان برادر هدایتی (گردان فاطمهالزهرا) در ادامهی خط ما تا هورالعظیم مستقر شدند. جانشین برادر هدایتی، برادر حسین رحمانی و فرماندهی یکی از گروهانهای آن گردان، برادر سید علی دهقان بنادکی بود که در عملیات خیبر شهید شد.
در خطی که مستقر شدیم؛ چون قبلاً بچههای سپاه آنجا بودند، خاکریزها خوب و تقویت شده بود و سنگرها هم نسبتاً محکم و خوب بود.
چند روز یکبار با فرمانده دستههای گردان خودم جلسه میگرفتم و به آنها میگفتم جلوی خط خودمان را به صورت شماتیک روی کاغذ کشیده و برای من بیاورند تا اطلاعاتی از وضعیت خط و نیروهای دشمن به دست آوریم. خلاصه نیروها را درگیر مسائل کرده بودم تا کمتر احساس خستگی کنند.
تا قبل از شروع عملیات خیبر، به آن صورت تلفات نداشتیم؛ فقط چند نفر زخمی شدند. یادم نمیآید کسی شهید شده باشد.
یک ماه در خط بودیم که بحث عملیات داغ شد. ما اسم عملیات را نمیدانستیم. به ما گفتند: باید بروید جلو و کمینهایی که جلو جادهی طلائیه به طرف نشوه است، خفه کنید. سپس خاکریزی جلوی این جاده زده شود و اگر توانستید در خط جدید بمانید تا برای عملیات از این جاده استفاده شود. بعداً فهمیدم اسم عملیات، خیبر است که میخواستند از این محور به جزایر مجنون متصل شوند.
شناسایی انجام شده بود و شما منطقه را توجیه بودید؟
بله، بچههای شناسایی هر شب میرفتند، خود ما هم گاهی برای شناسایی، از خط خودی کمی جلوتر رفته و کمینهای دشمن را شناسایی میکردیم. آن موقع دوربین دید در شب، یک جیپ، یک ماشین تدارکات و یک موتور داشتیم.
قرار بود لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) به طرف طلائیه قدیم و نهر سوئیب رفته و با محوری که از طرف هور به جزایر مجنون میآمدند، الحاق کنند. چندین شب میرفتند و نمیتوانستند با آن محوری که از طرف هور رفته بودند، الحاق کنند. قرار بود لشکر نجف اشرف و لشکر ۳۱ عاشورا از جزیرهی جنوبی بیایند و از این محور هم، لشکر ۲۷ راه خشکی به جزایر مجنون را باز کند. اوّلین عملیاتی بود که ما داشتیم در هور انجام میدادیم و دشمن هم کاملاً غافلگیر شد.
آتش دشمن چه جوری بود؟
آتش دشمن به طرف محور لشکر ۲۷ رفته بود. دشمن کمکم متوجه شد که چه کار میخواهیم بکنیم و هدف ما را فهمیده بود. محور لشکر ۲۷ را که نگاه میکردی، واقعاً مثل جهنم شده بود! دشمن آتش زیادی میریخت! روی محور ما، نسبت به آن محور، آتش کمتری بود؛ ولی نسبت به خطی که قبلاً داشتیم، آتش زیاد شده بود.
پشت خاکریز که مستقر شدیم، آتش دشمن شروع شد! گونی و پلیت و... آورده و شروع به ساخت سنگرهای اجتماعی کردیم؛ ولی هنوز سنگرها سقف نداشت. یک روز صبح زود، بعد از نماز رفته بودم بالای خاکریز و داشتم جلوی خط را نگاه میکردم.
دیدم برادر ابوطالب محمدی، فرماندهی یکی از گروهانها دارد پیش من میآید، گفت: «از دیشب تا حالا، چهار نفر از نیروهای ما نیستند!» ابتدا جا خوردم و با خودم گفتم: «نکند عراقیها شبانه آمده و بچهها را به اسارت گرفتهاند؟!» به برادر خبیری گفتم: «علی، برو ببین چطور شده!» ایشان رفت. من هم بالای خاکریز نشسته بودم و داشتم اطراف را نگاه میکردم. حدوداً یک ساعت شد تا علی آمد. یک گونی در دستش بود. دیدم ته گونی پر از خون است! گفتم: «چطور شده؟» گفت: «احتمالاً این شهدا دیشب که در سنگر خوابیده بودند، یک گلوله به داخل سنگرشان خورده است! من رفتم باقیماندهی اجسادشان را جمع کردم.» چهار نفر شهید شده بودند: طاهر رمضاننیا (طلبه و شمالی بود)، علی اکبر عدم، محمد رضا جعفری و مجید دهقان.
وقتی علی خبیری گونی را باز کرد، دیدم پودر شدهاند، چیزی معلوم نبود! بزرگترین چیزی که از آنها شناسایی کردیم، یک ابرو بود با پوست؛ واقعاً از آن چهار نفر، چیزی باقی نمانده بود.
عملیات آبیخاکی بود؟
بیشتر روی خشکی بود؛ ولی یک کانال پر از آب بود که عرض آن کمتر از ده متر بود. بعد از این کانال، خط عراق بود. جلوی کانال میدان مین و سیم خاردار و هم کمین دشمن بود.
خط تخلیه شده بود؟
نه، گردان امام حسین (ع) که فرماندهی آن برادر سید حبیب میرخلیلی بود، با گردان امام علی (ع) که فرماندهی آن برادر جواد حاجی زینلی بود، آمدند خط را تحویل گرفتند. کمکم کار به جایی رسید که فقط قسمتی از منطقه را توانستیم حفظ کنیم. کمکم آب از سطح زمین بالا و تا میانههای خاکریز آمد؛ حتی تا مدتی با پلها برای خط جلو غذا میبردند! بچهها منطقه را نگه داشتند، تا اینکه مجبور شدیم، به پشت جادهی طلائیه به نشوه بیاییم. جاده پهن بود، مقداری هم آن را تقویت کردیم و حدوداً خط از آن جلو خالی شد. سمت چپ ما هم برادران لشکر ۹۲ زرهی ارتش بودند.
آن جلو که به هور راه داشت، گردان برادر جواد حاجی زینلی مستقر بود، آن موقع برادر توکلی (بچهی اصفهان) به آنجا آمده و فرماندهی محور را به عهده گرفته بود. آنجا دیگر نمیتوانستیم کفش بپوشیم؛ همه با پای برهنه و داخل آب، خاکریز را نگه داشته و نمیگذاشتیم تا تصرف شود.
از تحویل خط به گردانهای دیگر و برگشت به عقب بگویید.
گردان من به مرخصی رفتند؛ ولی من هنوز به مرخصی نرفته بودم که یک سری نیرو به نام طرح طرح لبیک، سه گردان از یزد آمده بود: گردانهای مسلم بن عقیل، عمار یاسر و یک گردان دیگر. برادر حسن انتظاری فرمانده گردان عمار و من فرماندهی گردان مسلم را به عهده گرفتم. گردان حسن به خط رفته و درگیر آب¬ها شده بود، من هم در عقبه بودم.
در عقبه که بودیم، نیروها را جمع میکردم و تجربیاتی که خصوصاً در مسائل نظامی داشتم، به آنها انتقال میدادم. در کنار این آموزش، مرتب به چادرها میرفتم و برایشان خاطره تعریف میکردم. در گردان همیشه سعیم بر این بود که جلسات دعا برقرار باشد.
برای اولینبار برای نیروها، لباس بادگیر آورده بودند؛ چون دشمن در عملیات خیبر به صورت گسترده از مهمات شیمیایی استفاده کرد. (در محور ما از شیمیایی کمتر استفاده کرد؛ ولی در جزیرهی مجنون، شیمیایی خیلی زده بود.) یک لباس بادگیر به من داده بودند؛ چون پلاستیکی بود، خیال کردم لباس بارانی است! رفتم در خط. همین که وارد خط شدم، باران خیلی شدید شد! خط هم بهگونهای بود که فقط یک سنگر اجتماعی وجود داشت. بچهها زیر باران خیس شده بودند!
در کانالی نشسته بودم. برادر علی شورکی هم بیسیمچیام بود. با آن لباس بادگیر، خیس شده بودم. همینجور که نشسته بودیم، گفتم: «علی بلند شو برویم سنگری پیدا کنیم، باران خیلی شدید است!» برادر شورکی پشت سر من نشسته بود. نگاه کردم، دیدم که در آن باران دارد نماز شب میخواند. شرمنده شدم، با خود گفتم: «وای به حال من!» صبر کردم تا نمازش تمام شد. به او گفتم: «بلند شو برویم!» (خیلی پسر عجیبی بود! خدا روحش را شاد کند؛ در پاتک زید شهید شد.) همراه شدیم. باران ما را زمینگیر کرده بود. با خود میگفتم: «در این باران، اگر یکوقت عراق حمله کند، خیلی کار ما سخت میشود!»
بعد از سه ماه که آنجا بودم، سید خلیل آواره پنج روز به من مرخصی داد. برای اولین بار بود که در عملیات مجروح نشده بودم و سالم به مرخصی میرفتم. من که به عقبه برگشتم، مسئول خط طلائیه، برادر علی دهقانمنشادی و مدتی هم برادر هدایتی بود. ما تا ۲۲ اردیبهشت ۶۲ در خط طلائیه بودیم و بعد خط را تحویل لشکر ۹۲ زرهی اهواز از ارتش دادیم.
عملیات خیبر تمام شد.
در قسمتی که شما بودید، نتیجهی عملیات چطور شد؟
ما قرار بود که مقابل جادهی طلائیه - نشوه خاکریز بزنیم که حدوداً نود درصد کار انجام شد؛ ولی در محورهای لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) و لشکر ۱۴ امام حسین (ع) نتوانستند راه را باز کرده و به اهداف برسند؛ شهید زیادی هم دادند! دشمن هم تلفات زیادی داد.
انتهای پیام/