به گزارش خبرگزاری بسیج، سردار محمود چهارباغی فرمانده اسبق توپخانه نیروی زمینی سپاه و از فرماندهان حاضر در جبهه مقاومت که در پانزدهم مهرماه سال 1398 از سوی فرماندهی معظم کل قوا به دریافت نشان نصر درجهیک مفتخر شده است، از خاطرات با شهید سردار دلها سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی میگوید:
سی روز در محاصره!
ما در حلب هنگامیکه در حال جنگیدن با دشمن بودیم دشمن آمد پشت سر در منطقه جنوب حلب جاده خَناصر به اَثریا را بست. همه نیروهای جبهه مقاومت در منطقه حلب محاصره شدیم، بهگونهای که دیگر نه غذا میآمد، نه آذوقه، نه مهمات، نه سوخت و نه نیرو. یک هلیکوپتر با همه مشکلات در تاریکی شب میآمد و یکسری امکانات میآورد و میرفت. در این شرایط حاج قاسم در منطقه محاصرهشده آمد و فرماندهی منطقه را بر عهده گرفت. ابو احمد را به منطقه فرستاد، آن از منطقه اثریا، خودش هم از منطقه خناسر از منطقه خناصر در حلب جنگید. البته یک ماه طول کشید تا توانست این محاصره را بشکند. حاج قاسم در این مدت یک ماه از منطقه بیرون نرفت، چرا؟ میدانست با رفتنش همه منطقه میفهمند حاج قاسم رفته، روحیهشان را از دست میدادند و ممکن بود منطقه فروبپاشد.
عشق به ولایت!
ما نمیتوانیم حاج قاسم را یک انسان دستنیافتنی قلمداد کنیم. نه، حاج قاسم هم یک آدم معمولی بود، منتهی ما ندیدیم که گناه بکند. تمام زندگیاش برنامهریزی داشت. همه را دور خودش جمع میکرد. ژنرالهای ارتش سوریه عین پروانه دورش میچرخیدند. بچههای حزبالله لبنان، بسیجیهای سوریه و در عراق حشدالشعبی. او یک انسان کامل در خدمت دین بود. ایشان میگفت که وقتی من خسته میشدم، افسرده میشدم، ناراحت میشدم، پیش حضرت آقا میرفتم، روحیه میگرفتم و واقعاً هم اینگونه بود. هیچ کاری را بدون اجازه حضرت آقا انجام نمیداد.
در گلزار شهدای اصفهان
در مورد روحیه شهادتطلبی ایشان باید گفت این اواخر دیگر مثل میوهای که رسیده بود. خودش دیگر علاقه داشت به دوستان شهیدش بپیوندد؛ نه از اینکه خسته شده باشد، اما منتهیالیه آرزوی حاج قاسم شهادت بود و دوست داشت به آن برسد. خیلی از دوستانش هم شهید شده بودند که در فراغ آنها بعضی مواقع ما میدیدیم مینشست گریه میکرد. حاج احمد کاظمی را خیلی دوست داشت، من یکشب رفتم گلزار شهدای اصفهان. عادتم بود هر وقت میرفتم آنجا یک فاتحهای برای شهید حسین خرازی و شهید احمد کاظمی و شهید قاضی که در کنار هم هستند میخواندم.
دیدم یک نفر روی قبر احمد افتاده است بشدت با صدای بلند گریه میکند، هیچکس هم نیست. من نشستم آنجا. یکدفعه بلند شد برود، دیدم حاج قاسم است، مثل ابر بهاری برای شهید کاظمی گریه میکرد.
بچهها حاج قاسم آمده!
در منطقه خناصر صبح زود هوا تاریک، روشن بود. اذان را گفتند. ایشان نماز را خواند، گفت: حاج محمود بیا برویم. گفتم: کجا؟ گفت: خناسر. گفتم: خناسر؟ دشمن هنوز در آنجاست، نصفش ما هستیم و نصفش دشمن. گفت: نه بیا برویم، میترسی؟ گفتم: نه چه ترسی؟ بیا برویم.
دونفری رفتیم سوار ماشین شدیم. گفت: راه را بلدی؟ گفتم: بله، راه را بلدم. رفتیم در خناصر. بچههای حشدالشعبی آنجا را تصرف کرده بودند اما از اینطرف و آنطرف تیر میآمد. حاج قاسم بدون اعتنا به این تیرها سراغ بچههای حشدالشعبی رفت. آنها تا حاج قاسم را میدیدند انرژی میگرفتند. با صدای بلند به همدیگر خبر میدادند: بچهها حاج قاسم آمده! حاج قاسم آمده!.
حاج قاسم میآمد یکسری میزد و خدا قوتی به آنها میگفت. همین وجود و حضور حاج قاسم باعث میشد روحیه بگیرند و بروند و آنجاهایی که دشمنان هستند را زودتر تصرف کنند.
عکس با کودکان نبل و الزهراء در میانه جنگ
جزء اولین نفراتی که به شهرکهای نُبُل و الزهراء آمد خود حاج قاسم بود. به من گفت که حاج محمود برویم نُبُل؟ گفتم: برویم. سوار خودرو شدیم و از لابهلای درختان زیتون نُبُل رفتیم. مردم نُبُل و الزهراء که سالها در محاصره بودند، وقتی فهمیدند ایرانیها آمدند باورشان نمیشد که حاج قاسم هم در بین ایرانیهاست. من نمیدانم که چگونه یکدفعه تمام مردم نُبُل فهمیدند که حاج قاسم آمده است. میآمدند و میگفتند: حاج قاسم کجاست؟ حاج قاسم کجاست؟ علاقه داشتند که او را ببینند و با او عکس بگیرند، او هم در خانهها، در کوچهها دست روی سر دختران کوچک و پسربچههای کوچک میکشید. به آنها شیرینی و شکلات میداد. گویی همهی دنیا را به آنها دادی.
این فرق بین یک ژنرال ایرانی با یک ژنرال آمریکایی است که شبانه دزدکی با هواپیمای چراغ خاموش بیاید به یک منطقه سر بزند. این تفاوت یک فرمانده مردمی و جای گرفته در قلب مردم با یک فرمانده ارتش متجاوز است.
تشویق دو برابری
یادم است در جنوب حلب بچههای توپخانه خیلی خوب کار میکردند. من از فرصت استفاده کردم، آمدم گفتم، حاج قاسم. گفت: بله. گفتم که این بچههای توپخانه چندین شبانهروز اینجا بیدار بودند، چند ماه هم هست خانه نرفتهاند. گفت: خُب. گفتم: در صورت امکان حالا که الحمدالله حالا که در منطقه فتح بزرگی حاصلشده، این رزمندگان تشویق شوند. گفت: پیشنهادت چیست؟ گفتم: پنج نفر را با همسرانشان به کربلا بفرستیم. گفت: بنویس این را به من بده. من سریع این را نوشتم به او دادم. نوشت ده نفر از آقایانی که ایشان میگوید با همسرانشان بروند. من نوشته بودم پنج نفر. او نوشت ده نفر.