به گزارش سرویس بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت خبرگزاری بسیج، به نقل از دفاع پرس، کتاب «حاج قاسمـ۲»، خاطراتی از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی به اهتمام علی اکبری مزدآبادی توسط انتشارات یازهرا (س) منتشر و روانه بازار نشر شد.
در ادامه برشی از کتاب «حاج قاسمـ۲» که حاوی خاطراتی از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی است را میخوانید:
در معرکهی عملیات رمضان آتش دشمن توان پیشروی را از بچهها گرفته بود. از هر طرف گلوله میآمد. عراقیها با توپ و خمپاره و کالیبر و گلولهی مستقیم تانک خاکریز را میکوبیدند. بچهها به خاکریز چسبیده بودند. تانکهای عراقی که موقعیت را مناسب دیدند، جلو آمدند. با نگرانی چشم به تانکها دوختم. ناگهان یکی از بچهها بلند شد و میان دود و آتش و ترکش و گلوله روی خاکریز رفت. او آرپیجی را به سوی نزدیکترین تانک نشانه رفت و شلیک کرد.
تانک در شعلههای آتش غرق شد. یکی دیگر از بچهها روی خاکریز پرید. دو نفری از خاکریز سرازیر شدند. نفر سوم هم با یک خیز به آنها رسید. چند لحظه بعد صحنهی جنگ عوض شد. تانکها عقبنشینی کردند. آرامش به خط برگشت. نیروهای تازه نفس رسیدند.
خودم را به کسی که اولینبار روی خاکریز رفته بود رساندم. جوان لاغر اندامی بود که موقع صحبت کردن، چشم به زمین میدوخت. پرسیدم: «اهل کجایی پسر؟» همانطور که به زمین نگاه میکرد، گفت: «رفسنجان.» سوال کردم: «اسمت چیست؟» گفت:«علی عابدینی.» وقتی از گروهانش پرسیدم، چشمم به چشمش افتاد. شجاعت را در نگاهش دیدم. بعداً او را بهعنوان فرمانده گردان انتخاب کردم و هیچ وقت از این انتخاب پشیمانم نکرد.
پشت سرم بنشین
نبرد والفجر مقدماتی به همهی اهدافش نرسید. یعنی اصلاً موفق نبود. روزهای آخر که عملیات تمام شده بود، برای اطمینان از عقب آمدن نیروهایمان، با موتور سیکلت به اتفاق «مهدی کازرونی» در منطقه حرکت کردیم. من موتور سیکلت را میراندم و او پشت سرم نشسته بود. به نزدیک خط دشمن رسیدیم. صدای شلیک پراکنده میآمد. معلوم نبود که ما را میزنند یا جای دیگری را میزنند. مهدی با دست روی شانهام زد و گفت: «نگهدار... نگهدار» ایستادم. پیاده شد و گفت: «من رانندگی میکنم، تو پشت سرم بنشین.» جایمان را عوض کردیم. همین که حرکت کرد، پرسیدم: «چرا نگذاشتی بروم؟» پاسخ داد: «دشمن تیراندازی میکند. تو هم جلو هستی و تیرها اول به تو میخورد و لشکر بدون فرمانده میماند. حالا پشت سرم پناه بگیر.» و گاز موتور را گرفت.
سخنرانی یک روز قبل از نبرد والفجر ۳
نعمت الهی؛ ما معنی نعمت را در انقلاب اسلامی چشیدیم. نعمتی که سالیان دراز پدران ما میخواستند و امروز به لطف و عنایت خداوند نصیب ما شد، فرهنگ الهی و فرهنگ قرآنی است. در کجای دنیا همچنین نعمتی وجود دارد؟ این نعمت، انقلاب اسلامی است. خداوند این نعمت را به ما داد. شاید خیلی هم مفت داد. دشمنان خدا، دشمن این نعمت هستند و برای درهم شکستن این نعمت، بسیج شدهاند. غافل از اینکه خداوند حافظ این انقلاب است.
استراتژی جنگ؛
استراتژی جنگ را امام مشخص کردند. در آن زمان که هیچ امیدی پیروزی نبود، در آن زمانی که تانکهای عراقی ۲۵ کیلومتری اهواز بودند و هیچ کس امیدی برای نجات اهواز نداشت، فقط چند قبضه آرپیجی در حمیدیه با دشمن میجنگید که آنها هم وارد نبودند چگونه شلیک کنند، امام فرمودند: «چنان سیلی به صدام بزنیم که از جایش بلند نشود.» این جملهی امام برای همه غیر قابل هضم بود. همه پرسیدند با کدام نیرو و با کدام قدرت؟ با کدام تشکیلات؟ با کدام تیپ؟ با کدام لشکر؟ ولی دیدیم امام با اتکا به ایمان فرمودند، ما با حسین (صلواتالله علیه) پیوند داریم و این پیوند با شیر مادر با روح و جان ما عجین شده و با دشمنان حسین (صلواتالله علیه) تا قیامت در جنگ هستیم.
هدف؛ شناخت هدف؛ ما برای چه میجنگیم؟ برای چه باید خون بدهیم؟ برای چه باید از میدانهای مین عبور کنیم؟ برای چه باید با آن تجهیزات و با این سلاح با دشمنی با این قدرت بجنگیم؟ در مرحله یکم همهی ما باید این سوال را جواب بدهیم و این مشخص است برای همه. ما برای نجات اسلام، ما برای نجات بشریت، ما برای نجات مستضعفین، برای اینکه به ما ظلم شده است و نمیخواهیم مظلوم و زیر دست و پای ظلم بمانیم ادامه میدهیم و دهها جواب دیگر. این یکی از اصول است.
توکل؛ توکل برخدا؛ برادران، ما غیر از کلاشینکفهای دستمان و این مقدار فشنگی که در دستمان است و این آرپیچی از میدان خارج شده، هیچ نداریم. برای اینکه دشمن را نابود کنیم و درهم بشکنیم، از یک منبعی کمک میگیریم و آن خداست. باید در زمان عملیات ارتباط برقرار شود. باید خون تشیع، خون علوی در رگهای ما به جوش بیاید و آن فزت و رب الکعبهی علی مدنظر همهمان باشد و قیامت و خدایی که ناظر بر اعمال همهی انسانهاست، مدنظرمان باشد و با توکل به آن بردشمن بتازیم و بدانیم که اگر توکل به خدا کردیم، دشمن هیچ است و دشمن هیچ غلطی انشالله نمیکند.