به گزارش سرویس بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت خبرگزاری بسیج، به نقل از دفاع پرس، صفحات زرین هشت سال دفاع مقدس گنجینه خاطرات بکر و عجیبی است که گاهی از مرور رشادت و دلاوری فرزندان این مرز و بوم حسی مملو از غرور به جانمان مینشاند و گاهی مرور مظلومیتشان چشمانمان را نمناک میکند.
در این بین خاطرات طنز و شیرین دفاع مقدس روایت دیگری است. روایتی از حس لطیف زندگی در بطن سیاه و تلخ جنگ که نشان میدهد رزمندگان ما جنگ را زندگی کردهاند. آنچه در پی میآید از همین دست خاطرات است. خاطراتی برگرفته از شوخ طبعی بچههای جنگ که هر شماره خدمتتان تقدیم میشود.
یک شب با چند نفر مهمان بچههای تخریب لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بودیم. آن موقع خیلی از بچههای ما در گردان تخریب بودند. من از اول از تخریب خوشم نمیآمد. شاید یک ترس نسبت به مواد منفجره و مین داشتم. بچههای تخریب در عین حالی که شوخطبعی داشتند، شیطنت میکردند، ولی خیلی مخلص و با ایمان بودند و به قول معروف نوربالا میزدند بیشترشان اهل دعا و نماز شب بودند و بر خلاف بچههای گردانهای رزمی که در ساختمانهای دوکوهه مستقر بودند و تقریباً از نظر رفاهی یک امکانات اولیه و ضعیفی داشتند، اینها در بیابانهای اطراف دوکوهه و در چادرهای جمعی زندگی میکردند و حال و هوای خاصی داشتند.
جالب اینکه در پشت خاکریزهای اردوگاه تخریب قبرهای کنده شدهای بود که شبها و بچهها برای دعا و راز و نیاز داخل این قبرها میرفتند. خب! از قصه دور نشویم.
بعد از صرف شام و خواندن دعای سفره که هر کسی یک دعایی میکرد و بقیه آمین میگفتند، ایشان اصرار کردند که شب بمانیم. قرار شد بمانید، اما بعضی از رفقا گفتند اینجا بعضی وقتها رزم شبانه میگذارند و ممکن است اذیت شوید؛ مثلاً مسئول دسته شما را بیرون بیاورد و آتش رزم شبانه به شما هم سرایت کند. یکی از بچهها گفت که «من آخر چادر میخوابم که اگر رزم شبانه زدند، به من کاری نداشته باشند». همه خوابیدیم. نیمههای شب با صدای عجیب انفجار و شخصی که داد میزد «بدو بیرون!» از خواب پریدیم.
حالا حساب کنید در خواب ناز باشی و یکی با داد و بیداد بیدارت کند، نکته قابل توجه و خندهدار اینکه آن بنده خدا که آخر چادر خوابیده بود با اطمینان از اینکه کسی کاری با او ندارد در خواب عمیقی فرو رفته بود. حالا از اینجا به بعد از قول خودش بخوانید: «ناگهان در عالم خواب صدای مخوفی به گوشم رسید. تا چند لحظه منگ بودم. با صدای بعدی که مسئول دسته داد میزد «برادر! بلند شو» از جا پریدم و نشستم. هاج و واج به این طرف و آن طرف نگاه میکردم. دوباره صدا زد که «گفتم برپا! بلند شو برو بیرون و به خط شو». من که تازه خودم را پیدا کرده بودم با ترس و لرز در آن تاریکی گفتم که «برادر من مهمانم»، با صدای بلند داد زد و گفت که «بدو بیرون، ما اینجا مهمان نداریم». انگار گوشش بدهکار نبود. منظورش این بود که هرکس شب اینجا بخوابد، باید تاوانش را پس بدهد. این مهمان عزیز «مهدی حقیقی» بود که بعدها در عملیات کربلای ۵ به خیل دوستان شهیدش پیوست.»