به گزارش خبرگزاری بسیج،مصاحبه با خانم زهراسادات صالحی فرزند شهید بزرگوار حجّة الاسلام و المسلمین حاج سیّد مجتبی صالحی در یک بعد از ظهر بهاری در حالی روزی مان شد که انتظارش را نداشتیم. نه این که منتظر ایشان نباشیم؛ اتّفاقاً برای پیدا کردن فرصتی که در خدمت دختر بزرگوار این شهید باشیم، خیلی برنامه هایمان را بالا و پایین کردیم و مشتاقانه در انتظار شنیدن صحبت های ایشان-مثل سایر خانواده های شهید روحانی این ویژه نامه-بودیم امّا، تصوّر نمی کردیم ایشان فرزند همان شهیدی باشند که سال ها پیش-چند روز پس از به شهادت رسیدنش-به سراغ خانواده اش آمده وبا امضایی سرخ پای برگه برنامه امتحانات ثلث دوم دختر خانمش بار دیگر به همه یادآوری کرده که : شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.
خانم صالحی کارشناس زبان و ادبیّات فارسی است و در دقایق اوّلیه صحبت با ایشان، متوجّه صراحت گفتار و بلاغت کلامی که از پدر به ارث برده بود، شدیم. او مثل یک محقّق و پژوهشگر که خودش را برای صحبت راجع به موضوع ویژه ای از قبل آماده کرده، بسیار باحوصله و بادقّت مباحث مربوط به روحیّات پدر و خصوصیّات مربوط به دوران زندگی شان را دسته بندی کرده و به صورت مکتوب درآورده بود. این شد که گفت و گوی دوستانه ما خیلی راه خودش را پیدا کرد و بدون اتلاف وقت رفتیم سراغ تیترهایی که ایشان یادداشت کرده بود. آن چه می خوانید گزیده ای از مصاحبه تقریباً سه ساعته ای است که ما با یکی از یادگاران این شهید گرانقدر و مردمی انجام داده ایم :
خانم صاحی، لطف می کنید قدری برایمان راجع به تاریخ و محلّ تولّد پدرتان و این که تحصیلات ابتدایی و حوزوی شان را کجا شروع کردند و ادامه دادند، صحبت کنید؟
خانم صاحی، لطف می کنید قدری برایمان راجع به تاریخ و محلّ تولّد پدرتان و این که تحصیلات ابتدایی و حوزوی شان را کجا شروع کردند و ادامه دادند، صحبت کنید؟
بسم الله الرّحمن الرّحیم. شهید بزرگوار سیّد مجتبی صالحی سال 1332 در روستای هورستانه از توابع خوانسار متولّد شدند. ایشان تحصیلات ابتدایی شان را در شهرستان عالم پرور خوانسار به پایان رساندند. پدرم در سنّ هجده سالگی با مادرم که از نواده های آیة الله عبدالرّسول خوانساری بودند، ازدواج می کنند. مادرم خاطرات خوب و به یادماندنی ای از مادر همسرشان در خاطر دارند. ایشان می گویند که مادر پدرتان بانویی فوق العادّه مؤدّب و با ایمان بود که در آن ایّام سخت و با امکانات بسیار ناچیز عبادت و نماز شبش هیچ گاه ترک نمی شد. ایشان می گویند با این که در آن زمان مرسوم نبود مادر شوهرها "خانم" همراه اسم عروسشان کنند امّا، من هیچ موقع به یاد ندارم-او که خودش از سادات بود-مرا جز "سادات خانم" چیز دیگری صدا کرده باشد. بنا بر گفته مادر، هویّت و شخصیّت پر نفوذ و معنوی پدرم حاصل تربیت موفّق و الهی مادرشان بوده.
بعد از ازدواج، کجا زندگی مشترکشان را شروع می کنند؟
ایشان به همراه مادرم بعد از ازدواج به تهران مهاجرت می کنند و پیشه خیّاطی را انتخاب می کنند. زمانی که به تهران می آیند به عموزاده شان می گویند که مشتاق فراگیری مباحث حوزوی هستم، ایشان هم پدرم را به مدرسه و محضر آیة الله مجهتدی می برند. به این ترتیب اوایل دهه چهل ایشان به فراگیری دروس حوزوی مشغول می شوند. بعد از چند سال و بعد از کسب موفّقیّت های لازم در مباحث حوزه، پدرم به محضر آیة الله شهید سعیدی معرّفی می شوند. آشنایی ایشان با شهید سعیدی فصل جدیدی از زندگی پدرم بود. در حقیقت شاگردی در محضر چنین استادی باعث شکل گیری شخصیّت اصلی ایشان می شود.
ممکن است در این رابطه قدری بیشتر توضیح بدهید؟
بله، ببینید تربیت شخصیّت سیاسی، معنوی و عملی شهید صالحی بر پایه اصولی بود که آن را شهید آیه الله سعیدی رقم زده و طرح ریزی کرده بود. انجام فرائض و واجبات، با مردم بودن، تقیّد به این موضوع که سیاست از دیانت جدا نیست-یعنی همان اندیشه ای که خود شهید آیة الله سعیدی به خاطرش زیر شکنجه های ساواک قطعه قطعه شد-و ده ها مورد دیگر، مواردی بود که در این رابطه مراد و مریدی برقرار شده بین آن ها، شالوده فکری پدرم ار ساخته بود.
می توانید در مورد یکی از این مفادّ تربیتی برایمان مثالی بزنید؟
حتماً. همان طور که می دانید آیة الله سعیدی در امر تربیت افراد بین مرد و زن تفاوتی قائل نبود و ضمن اردوهای کوچکی که در باغ های دوستانش و در خارج از شهر می گذاشت، اقدام به آموزش سیاسی و مذهبی زنان و مردان انقلابی و مشتاق می کرد. این دقیقاً همان رویّه ای بود که شهید صالحی بعد از شهادت استادش آیة الله سعیدی، پیش گرفت و اجازه نداد این رسم خوب، نیمه کاره رها شود. پدر در این راه شاگردان زیادی داشت که مشتاقانه کمر همّت به تربیت همه جانبه آن ها بسته بود.
از مجاهدت های این دو شهید بزرگوار در کنار هم، خاطره ای دارید؟
بله، این خاطره را از زبانم مادرم برایتان نقل می کنم. مادرم می گویند در آخرین دستگیری آیة الله سعیدی توسّط ساواک قبل از شهادت، پدرم همراه ایشان بودند. نیروهای ساواک برای این که از شهید سعیدی زهر چشم بگیرند شروع می کنند به شکنجه کردن پدرم در مقابل ایشان. بنا به گفته پدرم حدود هفتاد سیلی به چپ و راست صورت ایشان می زنند، طوری که دندان های ثنایای ایشان می شکند و خون از صورت ایشان جاری می شود. در آن شرایط عمّامه پدرم از سرشان می افتد. آیة الله سعیدی بلافاصله رو می کند به پدرم و می گوید : "سیّد، عمّامه ات را بردار و بر سرت بگذار. این عمّامه از پیغمبر به تو رسیده و باید تحت هر شرایطی حرمتش را نگه داری. " شهید آیة الله سعیدی می دیدند که دست پدرم بسته است و قادر به انجام این کار نیستند؛ امّا در حقیقت با این حرف می خواستند به پدرم درس بدهند و احترام لباس پیغمبر در هر شرایطی را به ایشان یادآوری کنند.
در این برهه از زمان فعّالیّت های شهید صالحی در کدام منطقه متمرکز شد؟
در این مقطع زمانی پدرم در تهران و در معیّت دوستان و خانواده همسرشان بودند و ما را به اصرار مادرم به قم فرستادند. مادرم در قم احساس آرامش بیشتری می کرد و با اینکه صاحب فرزند هم شده بود؛ امّا ترجیح می داد که در قم زندگی کنند. پدر هم در هر فرصتی که برایشان پیش می آمد به دیدار ایشان می رفتند و شرایط خانواده را برای هر چه راحتتر بودن در قم فراهم می کردند. در تهران فعّالیّت های پدرم در خیابان آیة الله سعیدی(غیاثی قدیم) و در مسجد موسی بن جعفر(علیه السّلام) متمرکز شده بود. تشکیل هیأت های مذهبی خانواگی(با توجّه به اهمّیّت فراوانی که برای صله رحم قائل بودند) و دوستانه، از جمله کارهایی بود که پدرم در صدر برنامه هایشان قرار داده بودند و آن را به صورت هدفمند برای جذب و تربیت نیروهای مؤمن و متعهّد پیش می بردند.
بعد از ازدواج، کجا زندگی مشترکشان را شروع می کنند؟
ایشان به همراه مادرم بعد از ازدواج به تهران مهاجرت می کنند و پیشه خیّاطی را انتخاب می کنند. زمانی که به تهران می آیند به عموزاده شان می گویند که مشتاق فراگیری مباحث حوزوی هستم، ایشان هم پدرم را به مدرسه و محضر آیة الله مجهتدی می برند. به این ترتیب اوایل دهه چهل ایشان به فراگیری دروس حوزوی مشغول می شوند. بعد از چند سال و بعد از کسب موفّقیّت های لازم در مباحث حوزه، پدرم به محضر آیة الله شهید سعیدی معرّفی می شوند. آشنایی ایشان با شهید سعیدی فصل جدیدی از زندگی پدرم بود. در حقیقت شاگردی در محضر چنین استادی باعث شکل گیری شخصیّت اصلی ایشان می شود.
ممکن است در این رابطه قدری بیشتر توضیح بدهید؟
بله، ببینید تربیت شخصیّت سیاسی، معنوی و عملی شهید صالحی بر پایه اصولی بود که آن را شهید آیه الله سعیدی رقم زده و طرح ریزی کرده بود. انجام فرائض و واجبات، با مردم بودن، تقیّد به این موضوع که سیاست از دیانت جدا نیست-یعنی همان اندیشه ای که خود شهید آیة الله سعیدی به خاطرش زیر شکنجه های ساواک قطعه قطعه شد-و ده ها مورد دیگر، مواردی بود که در این رابطه مراد و مریدی برقرار شده بین آن ها، شالوده فکری پدرم ار ساخته بود.
می توانید در مورد یکی از این مفادّ تربیتی برایمان مثالی بزنید؟
حتماً. همان طور که می دانید آیة الله سعیدی در امر تربیت افراد بین مرد و زن تفاوتی قائل نبود و ضمن اردوهای کوچکی که در باغ های دوستانش و در خارج از شهر می گذاشت، اقدام به آموزش سیاسی و مذهبی زنان و مردان انقلابی و مشتاق می کرد. این دقیقاً همان رویّه ای بود که شهید صالحی بعد از شهادت استادش آیة الله سعیدی، پیش گرفت و اجازه نداد این رسم خوب، نیمه کاره رها شود. پدر در این راه شاگردان زیادی داشت که مشتاقانه کمر همّت به تربیت همه جانبه آن ها بسته بود.
از مجاهدت های این دو شهید بزرگوار در کنار هم، خاطره ای دارید؟
بله، این خاطره را از زبانم مادرم برایتان نقل می کنم. مادرم می گویند در آخرین دستگیری آیة الله سعیدی توسّط ساواک قبل از شهادت، پدرم همراه ایشان بودند. نیروهای ساواک برای این که از شهید سعیدی زهر چشم بگیرند شروع می کنند به شکنجه کردن پدرم در مقابل ایشان. بنا به گفته پدرم حدود هفتاد سیلی به چپ و راست صورت ایشان می زنند، طوری که دندان های ثنایای ایشان می شکند و خون از صورت ایشان جاری می شود. در آن شرایط عمّامه پدرم از سرشان می افتد. آیة الله سعیدی بلافاصله رو می کند به پدرم و می گوید : "سیّد، عمّامه ات را بردار و بر سرت بگذار. این عمّامه از پیغمبر به تو رسیده و باید تحت هر شرایطی حرمتش را نگه داری. " شهید آیة الله سعیدی می دیدند که دست پدرم بسته است و قادر به انجام این کار نیستند؛ امّا در حقیقت با این حرف می خواستند به پدرم درس بدهند و احترام لباس پیغمبر در هر شرایطی را به ایشان یادآوری کنند.
در این برهه از زمان فعّالیّت های شهید صالحی در کدام منطقه متمرکز شد؟
در این مقطع زمانی پدرم در تهران و در معیّت دوستان و خانواده همسرشان بودند و ما را به اصرار مادرم به قم فرستادند. مادرم در قم احساس آرامش بیشتری می کرد و با اینکه صاحب فرزند هم شده بود؛ امّا ترجیح می داد که در قم زندگی کنند. پدر هم در هر فرصتی که برایشان پیش می آمد به دیدار ایشان می رفتند و شرایط خانواده را برای هر چه راحتتر بودن در قم فراهم می کردند. در تهران فعّالیّت های پدرم در خیابان آیة الله سعیدی(غیاثی قدیم) و در مسجد موسی بن جعفر(علیه السّلام) متمرکز شده بود. تشکیل هیأت های مذهبی خانواگی(با توجّه به اهمّیّت فراوانی که برای صله رحم قائل بودند) و دوستانه، از جمله کارهایی بود که پدرم در صدر برنامه هایشان قرار داده بودند و آن را به صورت هدفمند برای جذب و تربیت نیروهای مؤمن و متعهّد پیش می بردند.
اهمّ فعّالیّت های این هیئات چه بود؟
علاوه بر اقامه عزاداری و برپایی جشن به مناسبت شهادت ها و اعیاد مذهبی، شهید صالحی در این اجتماعات به آموزش احکام، آموزش اصول مذهبی و آگاه کردن و بیداری افکار و اندیشه نیروها می پرداختند. با این فعّالیّت ها رفته رفته سطح بینش سیاسی مردم محلّه و فامیل بالا رفت و روحیّه ظلم ستیزی در وجودشان شکل می گرفت و تقویت می شد.
پس با این حساب ایشان با طیف وسیع و مختلفی از جامعه روبرو بودند؟
همین طور است که می فرمایید. اگر بخواهیم افرادی را که با پدرم در تماس بوده اند، تقسیم بندی کنیم، به یک دسته بندی چند جانبه برخورد خواهیم کرد. یک عدّه از این افراد، افراد متموّلی بودند که با ارتباط خوبی که پدرم با این افراد برقرار کرده بود، یک اعتماد ویژه نسبت به ایشان داشتند و ضمن پر کردن خلأهای مذهبی و سیاسی شان با این ارتباط، مجرای فیضی برای رسیدن وجوهاتی که توسّط پدرم در اختیار خانواده های بی بضاعت و بی سرپرست قرار می گرفت، شده بودند. بعد از شهادت پدرم یکی از کارهای مادرم این شده بود که دست بچه های کوچکش را بگیرد و از این محضر به آن محضر برود و زمین ها و املاکی را که این خیّرها به نام پدرم کرده بودند تا از طریق دست ایشان به اهلش برسد از مالکیّت پدرم درآورده و به صاحبانشان برگرداند.
علاوه بر اقامه عزاداری و برپایی جشن به مناسبت شهادت ها و اعیاد مذهبی، شهید صالحی در این اجتماعات به آموزش احکام، آموزش اصول مذهبی و آگاه کردن و بیداری افکار و اندیشه نیروها می پرداختند. با این فعّالیّت ها رفته رفته سطح بینش سیاسی مردم محلّه و فامیل بالا رفت و روحیّه ظلم ستیزی در وجودشان شکل می گرفت و تقویت می شد.
پس با این حساب ایشان با طیف وسیع و مختلفی از جامعه روبرو بودند؟
همین طور است که می فرمایید. اگر بخواهیم افرادی را که با پدرم در تماس بوده اند، تقسیم بندی کنیم، به یک دسته بندی چند جانبه برخورد خواهیم کرد. یک عدّه از این افراد، افراد متموّلی بودند که با ارتباط خوبی که پدرم با این افراد برقرار کرده بود، یک اعتماد ویژه نسبت به ایشان داشتند و ضمن پر کردن خلأهای مذهبی و سیاسی شان با این ارتباط، مجرای فیضی برای رسیدن وجوهاتی که توسّط پدرم در اختیار خانواده های بی بضاعت و بی سرپرست قرار می گرفت، شده بودند. بعد از شهادت پدرم یکی از کارهای مادرم این شده بود که دست بچه های کوچکش را بگیرد و از این محضر به آن محضر برود و زمین ها و املاکی را که این خیّرها به نام پدرم کرده بودند تا از طریق دست ایشان به اهلش برسد از مالکیّت پدرم درآورده و به صاحبانشان برگرداند.
عدّه دیگری که جذب خوشرویی و روحیّه مردم دوستی شهید صالحی شده بودند، فقرا بودند. گاهی که در خیابان قدم می زدیم می دیم که پدرم خم می شوند و کودکان افراد متکدّی را می بوسند. یادم هست وقتی کوچک بودیم، پدرم مارا به دیدن خانواده فقیری می برد که نُه بچه کودک داشت. ما معمولاً بعد از این که چند ساعتی هم نشینشان می شدیم و در منزلشان می ماندیم به خانه برمی گشتیم. وقتی به خانه می رسیدیم، پدرم سر تا پای همه مان را داخل حمّام آب می کشیدند. از این کارشان فهمیده بودیم که این خانواده حتّی ابتدایی ترین مبانی نجسی و پاکی را هم رعایت نمی کنند؛ امّا پدر مصرّانه به آن ها سرکشی می کرد و ما را هم در این راه همراه خودش می کرد.
الآن از وضعیّت آن خانواده خبر دارید؟
بله، به لطف خدا و به واسطه رسیدگی های به موقع شهید صالحی از همان خانواده مستمند یازده نفره، سه، چهار مرد بسیار موفّق و مطرح تحویل جامعه داده شد که اگر همین حالا اسامی شان را بیاورم، تقریباً همگی می شناسندشان!
الآن از وضعیّت آن خانواده خبر دارید؟
بله، به لطف خدا و به واسطه رسیدگی های به موقع شهید صالحی از همان خانواده مستمند یازده نفره، سه، چهار مرد بسیار موفّق و مطرح تحویل جامعه داده شد که اگر همین حالا اسامی شان را بیاورم، تقریباً همگی می شناسندشان!
گروه سوم، افرادی بودند که مشتاق فراگیری مسائل مذهبی بودند و جذب ایشان می شدند. در این قشر هم طلبه های جوان جویای علم را می توان دید، هم خانواده های مذهبی اصیل را. دسته چهارم هم افرادی بودند که تربیت دینی ضعیفی داشتند امّا، از نظر پدر ظرفیّت های زیادی برای آموزش در وجودشان بود. این طیف از افراد، گروهی بودند که شهید صالحی اصرار زیادی برای برقراری ارتباط با ایشان داشت و در این راه زمان و انرژی زیادی صرف می کرد. نکته جالب توجّه در مورد شخصیّت شهید صالحی این جا هویدا می شود، و آن این که با توجّه به حوزه وسیع فعّالیّت ایشان و مسؤولیّت های ریز و درشتی که بر عهده شان بود، برای هر کدام از این اقشار به طور جداگانه وقت می گذاشتند و پای صحبت هایشان می نشستند.
شاه کلید این موفّقیّت رفتاری و اجتماعی را در چه می بینید؟
من ریشه این موفّقیّت را در توکّل، توسّل و اخلاص ایشان می دانم. شهید صالحی و سایر شهدای عزیزمان برای رسیدن به این درجات سختی های زیادی کشیدند ومی شود گفت که این راه، راهی بود که با آگاهی انتخابش کردند و مردانه پای تمام مشکلاتش ایستادند.
اگر مایل باشید می خواستم وارد بخش دفاع مقدّس و حضور ایشان در جبهه ها شوم. اعزام هایی که ایشان به منطقه داشتند به چه شکل بود؟
شاه کلید این موفّقیّت رفتاری و اجتماعی را در چه می بینید؟
من ریشه این موفّقیّت را در توکّل، توسّل و اخلاص ایشان می دانم. شهید صالحی و سایر شهدای عزیزمان برای رسیدن به این درجات سختی های زیادی کشیدند ومی شود گفت که این راه، راهی بود که با آگاهی انتخابش کردند و مردانه پای تمام مشکلاتش ایستادند.
اگر مایل باشید می خواستم وارد بخش دفاع مقدّس و حضور ایشان در جبهه ها شوم. اعزام هایی که ایشان به منطقه داشتند به چه شکل بود؟
ایشان در قالب رساندن کمک های مردمی به جبهه فعّال بودند. پدرم هیچ موقع زمان خاصّی برای رفتن به جبهه در نظر نمی گرفتند و هر زمان و هر مکانی که ایجاب می کرد کمک رسانی انجام شود، شهید صالحی داوطلبانه کار را شروع می کردند و به بهترین نحو هم تمامش می کردند. خدمت دیگری که ایشان می کردند، بردن دسته جمعی خانم هایی بود که مایل بودند در اهواز و در پشت جبهه به طور مستقیم خدمت کنند. خانم بیات یکی از خانم هایی بودند که در این سفرها حضور داشتند. ایشان می گویند حاج آقا به من می گفتند : "خانم بیات، اگر در این شرایط در تهران بمانید و لباس مجلسی برای کسی بدوزید در صورتی که امکان و شرایط خدمت به رزمنده ها را دارید، از خدمت به اسلام شانه خالی کرده اید. "
خانم صالحی، جریان شهادت ایشان چطور اتّفاق افتاد؟
یادم هست 24 روز بود که در قم منتظر دیدار بودیم. ایشان با یکی از همسایه هایمان که تلفن داشتند تماس گرفته و گفته بودند که ظرف دو، سه روز آینده برای دیدن خانواده به قم می آیند. همان موقع هم مادربزگم را یعنی مادر مادرم را از تهران راهی قم کرده بودند که در غیاب ایشان، او سری به مادرم و ما بزند. یک نامه هم همراه مادربزرگم فرستاده بودند و حال تک تک بچه ها را پرسیده بودند و سفارش مادرم را کرده بودند. آن ایّام خانواده ما پر جمعیّت شده بود. شش خواهر و برادر بودیم که بزرگترینمان یعنی برادرم پانزده ساله و کوچکترینمان یک ساله و نیمه بود. مسؤولیّت رسیدگی و نگهداری بچه ها کار ساده ای نبود امّا، مادرم دوش به دوش پدرم گام برمی داشت و درنهایت حوصله و تلاش اداره اداره امور خانه را به نحو احسن به دست گرفته بود.
یکی از همین روزها که در انتظار آمدن پدر بودیم، یک نفر از تهران با همسایه مان تماس گرفته بود و گفته بود که به اطّلاع خانواده آقای صالحی برسانید که ایشان شهیده شده اند. آن روز سه شنبه بود و من در مدرسه ورزش داشتم. دیدم دخترخاله ام آمد دنبالم و گفت : "بیا برویم، محمّد کوچولوی دایی-که خیلی هم دوستش داشتیم-فوت کرده! "
هم ناراحت شدم و هم تعجّب کردم، پیش خود گفتم مگه فوت یه نوزاد چقدر مهمّه که معاون اجازه داده برم خونه؟
از طرفی هم قبل از این که ما خبردار شویم، همسایه مان می آید و خبر را به مادربزرگم می دهد که او آهسته آهسته به مادرم بگوید امّا همان جا مادربزرگم آنقدر گریه و زاری و بی تابی می کند که مادرم بدون مقدّمه متوجّه جریان می شود!
در راه منزل دیدم، تعدادی از اقوام جمع شده اند در منزلمان و گریه می کنند. آن زمان به غیر از برادر بزرگم، از بستگانمان هم کسانی بودند که در جبهه باشند، من به شهادت همه آن ها ظنین شده بودم الّا پدرم، چون فکر نمی کردم که پدرم به جبهه رفته، آخر همین امروز و فردا منتظر دیدنش در قم بودیم. وقتی وارد خانه شدم، ماجرا را متوجّه شدم. از بی تابی های مادربزرگم همه چیز معلوم بود. مادرم محکم و استوار ایستاده بودند، اشک می ریختند و سعی می کردند که مادربزرگم را آرام کنند. مرتّب به ما هم تذکّر می دادند که صدایمان را جلوی نامحرم بالا نبریم و آهسته گریه کنیم.
پدر را به قم آوردند یا شما به تهران رفتید؟
چون قرار بود پیکر ایشان در تهران تشییع شود، ما همراه دایی ام به سمت تهران حرکت کردیم. در طول راه هم اگر کمی صدای گریه مان بالا می رفت مادرم سریع بهمان تذکّر می دادند و می گفتند : "می دونید که بابا اصلاً دوست نداره که صدای دخترهاش رو نامحرم بشنوه. "
به تهران که رسیدیم آقای طلایی و آقای نظری که همراهان پدرم بودند و خودشان هم زخمی شد بودند، جریان شهادت پدرم را این طور تعریف کردند : "کامیون کمک های غیر نقدی مردم برای جبهه به همراه یک ماشین آریا به سمت جبهه های غربی راه افتاد. سرنشین های آریا که رئیس تدارکات و... بودند خیلی اصرار می کردند که حاج آقا همراه آنان شوند امّا، حاج آقا گفتند که من داخل کامیون می نشینم. در راه حاج آقا رو کرد به ما و گفت : "من دیشب خواب جدّم رسول الله را دیده ام! "
آن شب شب شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) بود. حاج آقا در راه برای این که ما خوابمان نبرد پسته پوست می گرفت و در دهان ما می گذاشت. قدری هم روضه حضرت زهرا(سلام الله علیها) خواند و همگی گریه کردیم.
حین حرکت به سمت مقصد حرکات مشکوکی به چشم می خورد. بین راه، شیشه ماشین آریا نشانه گرفته شد و شکست. چند دقیقه مانده به جوانرود حاج آقا که وسط نشسته بودند جایشان را عوض کردند و سمت در نشستند. به پایگاهی که می بایست وسایل را تحویل بدهیم رسیدیم. مسؤول دریافت کمک های مردمی گفت : "حاج آقا اگر خودتان با همین وسیله ای که در اختیار دارید وسایل را به جبهه رساندید که هیچ، و گرنه چون ما از نظر وسیله و نیرو الآن در مضیقه هستیم، تمام این اقلام همین جا می ماند. "
با توجّه به تحرّکات مشکوکی که حین راه دیده بودیم صلاح نبود که برویم امّا، حاج آقا قدری تأمّل کردند و گفتند : "می رویم و این وسایل را تحویل رزمنده ها می هیم. "
نزدیک جوانرود که شدیم، از چند جهت مورد محاصره نیروهای ضدّ انقلاب قرار گرفتیم. همان لحظه به سمتمان تیراندازی شد. چند ثانیه بعد یک تیر به پهلوی حاج آقا خورد که ناله یازهرایش بلند شد. بعد هم یک تیر روانه پیشانی شان شد. سر جمع لحظه تیرخوردن تا شهادتش هفت، هشت دقیقه هم طول نکشید. ما هم مجروح شده بودیم. با افتادن من(آقای طلایی) روی فرمان و صدای ممتد بوق کامیون که اتّصالی کرده بود، نیروهای ضدّ انقلاب فکر کردند که هر سه مان شهید شده ایم به همین خاطر شروع کردند به آتش زدن وسایل بار زده شده روی کامیون.
در همین حین مردم بومی و بعضاً فقیر منطقه که بارها حاج آقا آن ها را مورد تفقّد قرار داده بودند و اقلام مورد نیازشان را برایشان تهیّه کرده بودند، متوجّه ماجرا می شوند و به سمت کامیون می دویدند. نیروهای ضدّ انقلاب با دیدن این صحنه پا به به فرار می گذاشتند. مردم هم با عجله آتش را مهار می کنند و ما و پیکر حاج آقا را از دل کامیون نیمه سوخته بیرون می کشند... "
شهید صالحی را کجا به خاک سپردید؟
برای دفن شهید چند تا جا را در نظر گرفته بودند. اوّلین جا قطعه 72 تن در بهشت زهرا(سلام الله علیها) بود، پیکر ایشان از مسجد موسی بن جعفر(علیه السّلام) در خیابان آیة الله سعیدی طی یک مراسم با شکوه با حضور تعداد زیادی از مردم به سمت حسینیّه خوانساری ها تشییع شد. از آن جا به سمت بهشت زهرا(سلام الله علیها) حرکت کردیم. بعد از یک تشییع باشکوه در بهشت زهرا(سلام الله علیها) تصمیم گرفته شد که پیکرشان به قم انتقال داده و همان جا به خاک سپرده شود.
علی رغم اصراری که پدربزرگم داشت که مادر و بچه ها را پیش خودشان در تهران نگه دارند، مادرم قبول نکردند و گفتند : "نمی توانم ایشان را از آرام گرفتن در خاک متبرّک قم محروم کنم. "پیکرشان در حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) طواف داده شد و همان جا بر پیکرشان نماز خواندند، امّا سرانجام خصلت مردمی بودن ایشان، پیکر شهید را برد به سمت گلزار شهدای قم. بالاخره پیکرپاک شهید صالحی آن جا آرام گرفت.
ماجرای امضای سرخ این شهید بزرگوار پای برگه امتحانی شما کی و چه طور اتّفاق افتاد؟
این اتّفاق برای رخ دادن و در باور گنجیدن نیاز به زمینه هایی داشت که خداوند تک تک این زمینه ها را به خوبی و در جای مناسب خویش قرار و به همه نشان داد. مراسم هفت پدرم در قم انجام شد؛ امّا روز هشتم ایشان دوستان و بستگان در زادگاهشان در خوانسار مراسمی تدارک دیده بودند. ما چون می بایست مدرسه برویم در قم ماندیم و مادر و مادربزرگم برای شرکت در این مراسم به خوانسار رفتند.
برای این که ما تنها نمانیم خاله هایم، یکی از دوستان صمیمی مادرم و زن دایی ام آمدند منزل ما و پیشمان ماندند. بعد ازنه روز برگشتم مدرسه. کادر مدرسه و بچه ها برای تجلیل از شهید صالحی مراسمی برگزار کردند. فرزند شهید عاشوری متنی را قرائت کرد. بعد از اتمام مراسم، دوستانم مرا با عزّت و احترامی خاص به کلاس بردند. وقتی رفتیم سر کلاس ناظم مدرسه مان خانم نیکو آمدند سر کلاس و برنامه امتحانات ثلث دوم را با احترام به من دادند و رو به بقیّه دوستانم گفتند : فردا آخرین مهلت تحویل این برگه ها به مدرسه است. هر کس هنوز برگه اش را امضا نکرده و تحویل نداده فقط فردا را فرصت دارد.
آن زمان وقتی امتحانات ثلث دوم و سوم را می دادیم می توانستیم به خانه برگردیم. به همین خاطر اولیا می بایست از برنامه امتحانی بچه ها و زمان تعطیل شدنشان مطّلع باشند. این بود که می شود گفت اهمّیّت این برگه و امضای پای آن حتّی از کارنامه مان هم بیشتر بود.
پس هنگام دادن این برگه به شما تحکّمی صورت نگرفت؟!
خیر، علی رغم برخی روایت ها که گاهی اوقات در برخی مستندهای ساخته شده در این رابطه می بینم و می شنوم، که ناظم مدرسه مرا مورد خطاب و عتاب قرار داده و با تحکّم از من خواسته تا برگه امضا شده را فردای آن روز تحویل بدهم، آن روز من هیچ نامهربانی و تندی از کادر مدرسه ندیدم. آن روز ناظم مدرسه به احوال روحی من واقف بود و در نهایت احترام برگه را به من داد.
وقتی شنیدید که فردا آخرین فرصت تحویل دادن برگه های امضا نشده است، چه حالی پیدا کردید؟
من بچه بسیار حسّاسی بودم. از لحاظ درس و انضباط هم جزو بچه های خوب مدرسه بودم و مسائل این چنینی برایم بسیار مهم بود. هیچ موقع از تکلیف های درسی ام و مواردی از این دست به سادگی گذر نمی کردم و سعی می کردم همیشه جزو بهترین ها باشم. با این وجود انگار یک دفعه چیزی در دلم هرّی ریخت پایین. پیش خودم گفتم : مامان که خوانساره، داداش هم که نیست، پس من چی کارکنم؟ کی برگم رو امضا کنه؟
در همین فکر رفتم خانه. بعد از ظهری بودم و حول و حوش پنج یا شش عصر رسیدم خانه. کمی که خستگی در کردم خاله ام گفت : "بچه ها می آیید برویم نانوایی؟ مامانتون از خوانسار تماس گرفته و گفته که همراهشون تعدادی مهمان به قم میاد و باید تعداد زیادی نون تهیّه کنیم. "
من و خواهرم همراه خاله ام رفتیم نانوایی. در راه متوجّه چیز عجیبی شدم امّا، چون فکر می کردم خیالاتی شده ام جرأت نمی کردم به خواهر یا خاله ام چیزی بگویم. از وقتی از خانه بیرون آمده بودیم احساس می کردم یک نور سبز از در منزل تا نانوایی مشایعتمان می کند. خیلی ترسیده بودم. نمی دانستم منشأ این نور سبز چیست. هم زمان همین اتّفاق برای خواهرم افتاده بود و او هم متوجّه این نور سبز شده بود امّا، او هم ترجیح داده بود که حرفی نزند. وقتی از نانوایی برگشتیم به سمت منزل انگار هاله این نور سبز بیشتر شد. نزدیک خانه که رسیدیم من و خواهرم یک مرتبه و بدون هماهنگی پاهای خاله را چسبیدیم و شروع کردیم به گریه کردن. خاله گفت : "بچه ها چی شده؟ چرا این طوری می کنید؟ "
گفتیم : "خاله ما می ترسیم. از وقتی که از خانه بیرون زده ایم یک نور سبز هر جا که می رویم همراهمان می آید. "
واکنش ایشان چه بود؟
یک مرتبه زد زیر گریه و در همان حال گفت : "من فکر می کردم فقط خودم این نور رو می بینم. پیش خودم گفتم شاید اشتباه می کنم دیگه نمی دونستم که شما هم متوجّه شده اید. "
با چشمانی اشک آلود رفتیم خانه و ماجرا را برای بقیّه تعریف کردیم. آن شب، شب عجیبی بود. خیلی ها که ماجرای این امضای سرخ را می دانند از من می پرسند که آیا آن شب من با یاد پدرم به خواب رفتم یا نه؟ من هم همیشه در جوابشان می گویم که آن شب همه اهل خانه با یاد شهید صالحی به خواب رفتند.
چطور؟
توضیح خواهم داد. وقتی رسیدیم خانه، برق ها رفته بود. هوا هم دیگر تاریک شده بود. یکی، دو ساعت بعد، به نظرمان رسید که صدای دعا و مناجات پدرم از زیرزمین می آید. اوّل فکر کردیم که اشتباه می کنیم امّا، کمی که گوش کردیم دیدیم نه درست است صدا، صدای قرآن خواندن پدرم است. در حالی که اشک از چشم های همه جاری بود چراغی برداشتیم و آمدیم پایین. وقتی رسیدیم پایین دیدیم هیچ خبری نیست و کسی داخل زیرزمین نیست. همان جا ایستاده بودیم و دنبال صاحب صدا می گشتیم که یک مرتبه متوجّه شدیم همان صدا، این بار از بالا یعنی از همان جایی که بودیم می آید. به سرعت پلّه ها را دوتا یکی کردیم و رفتیم بالا امّا، هم چنان خبری از صاحب صدا نبود. توصیف آن لحظات واقعاً برایم میسّر نیست. اهالی خانه حالی داشتند که من نمی توانم شرح دهم. انگار فضای خانه سنگین شده بود. همه ما متوجّه حضور مورد خاصّی بودیم امّا نمی دانستیم که کجا باید دنبالش بگردیم. یکی، دو ساعتی به این حال گذشت. همه گریه می کردیم. یاد پدر و خاطراتش تمام سلّول های بدنمان را اشباع کرده بود. با همه وجودم حضورش را لمس می کردم. طبق عادت کودکی ام خیلی زودتر از بقیّه به خواب رفتم بدون اینکه راجع به جریان برگه امتحانی ام به کسی-حتّی خواهرم-حرفی زده باشم.
شب خواب پدر را دیدم. خواب دیدم آمده اند و طبق عادت همیشگی شان دارند با مهدی و نرگس بازی می کنند. من هم از آشپزخانه مان آمدم بیرون و سلام کردم و گفتم : "آقاجون ناهار خوردین؟ "
گفتند : "نه چیزی نخوردم. "
رفتم به آشپزخانه و شروع کردم به غذا داغ کردن. همین طور که مشغول بودم دیدم آقاجون صدایم می کنند و می گویند : "زهرا جان، بابا، برو اون نامه ات رو بیار امضا کنم. "
گفتم : "کدوم نامه آقاجون؟ "
گفتند : "همون نامه ای که مدرسه بای امتحاناتتون داده و گفته باید امضا کنید! "
از آشپزخانه آمدم بیرون و به سمت کمدم که زیر تلویزیون قرار داشت دویدم. یک سمت این کمد من وسایلم را گذاشته بودم و سمت دیگرش خواهرم. برنامه امتحانی را برداشتم و دنبال خودکار یک خودکار آبی یا مشکی می گشتم.
چرا خودکار آبی یا مشکی؟
امضا کردن پدرم فرایند خاصّ خودش را داشت. ایشان وقتی می خواستند پای برگه امتحانی، کارنامه یا دفترمان را امضا کنند حتماً از خودکار رنگ تیره استفاده می کردند. دست خط شهید صالحی خیلی زیبا بود، وقتی هم که می خواستند جایی را امضا کنند حتماً یکی دو خطّی پای امضا برایمان می نوشتند. مثلاً بابت نمره های خوب از ما تشکّر می کردند و به معلّم و مدیر مدرسه خسته نباشید می گفتند.
خلاصه، خودکار و برگه را برداشتم و به پدرم دادم وخودم برگشتم آشپزخانه. چند لحظه بعد از آشپزخانه آمدم بیرون و دیدم که پدر در خانه نیستند. نگران شدم. رفتم داخل حیاط و دیدم که مشغول بیل زدن باغچه هستند. ایشان به گل کاری و باغبانی خیلی علاقه داشتند. گفتم : "آقاجون چه کار می کنید؟ "
گفت : "هیچی بابا، نزدیک عیده، گفتم یه سر و سامونی به این باغچه بدم. "
با دیدن پدر خیالم راحت شد و برگشتم داخل.
وقتی با سینی غذا برگشتم حیاط و دیدم که آقاجون نیست، بسیار مضطرب و نگران شدم. سینی را گوشه حیاط گذاشتم و دوان دوان شروع کردم به جست و جو برای پیدا کردنشان. همان مسیری را که قبل از خواب به دنبال صدای پدر رفتیم، می رفتم و دنبال ایشان می گشتم. می رفتم داخل زیرزمین می آمدم در حیاط و بعد هم به داخل خانه می رفتم و هراسان به دنبالش می گشتم.
صبح که از خواب بیدار شدم. خاله ام گفت : "زهرا دیشب چی شده بود؟ "
گفتم : "هیچی، چه طور مگه؟ "
گفت : مدام در خواب بی قراری و گریه می کردی، حتّی یک مرتبه هم بیدارت کردیم و بهت آب دادیم امّا تا صبح حالت همون طوری بود. "
خنده ام گرفته بود. اصلاً متوجّه نشده بودم که از خواب بیدارم کرده اند وبهم آب داده اند. از خواب شب قبل هم هیچ چیز یادم نمی آمد. نزدیک ظهر بود. می بایست برای رفتن به مدرسه آماده شوم. هنوز از مادرم خبری نبود. بدون این که منتظر اتّفاق خاصّی باشم رفتم سراغ دفتر و کتابم و شروع کردم به آماده کردن برنامه آن روز. همین طور که داشتم دفتر و کتابم را از داخل کیفم در می آوردم یک مرتبه یادم افتاد که می بایست امروز برگه امتحانی امضا شده ام را تحویل ناظممان بدهم. رفتم سراغ برگه. گذاشته بودمش لای یکی از کتاب هایم.
باز هم چیزی از خواب دیشب یادتان نیامد؟
اصلاً، هیچ چیز به ذهنم خطور نکرد. همین طور که کتابم را ورق زدم تا برگه را پیدا کنم. یک مرتبه چشمم افتاد به یک امضای سرخ و یادداشت کوچک زیرش. خشکم زده بود. امضا، امضای پدرم بود. درست در قسمت ملاحضات، زیرش هم نوشته بود : سیّد مجتبی صالحی خوانساری، این جانب رضایت دارم.
همان لحظه ناگهان، صحنه های خوابی که دیده بودم یکی یکی مقابل چشمانم جان گرفت. مثل یک نوار ضبط شده، تمام لحظات خواب و مکالماتی که بین من و پدرم شکل گرفته بود، در ذهنم تکرار شد. نمی دانستم چه کار باید بکنم. حتّی نمی دانستم باید از این موضوع با کسی حرف بزنم یا نه؟ فشار زیادی را تحمّل می کردم. احساس می کردم شانه هایم سنگین شده اند. تصمیم گرفتم جریان را به خواهرم بگویم. صدایش کردم و گفتم : "فائزه بیا. "
وقتی که آمد گفتم : "فائزه، من چنین خوابی دیده ام. حالا هم این جا رو نگاه کن. برگه امتحانی ام امضا شده، آقا جون امضاش کرده! "
فائزه وقتی نگاهش به امضای روی برگه افتاد، نتوانست چیزی بگوید. انگار ماتش برده بود. به او گفتم : "تا مامان نیومده، به هیچ کس چیزی نگو. "
می ترسیدم کسی حرفم را باور نکند. طفلکی فائزه هم به خوبی امانت داری کرد و به کسی حرفی نزد.
بعد چه کار کردید؟
با حال عجیبی رفتم مدرسه. نمی دانستم اگر الآن بخواهند بیایند و برگه هایمان را جمع کنند، با دیدن برگه من و امضای پدر شهیدم چه واکنشی از خود نشان خواهند داد. قبل از آمدن ناظم رو کردم به سمت بغل دستی ام-معصمه صادقی فر-و گفتم : "می دونی معصومه، من دیشب چنین خوابی دیدم، صبح هم که پا شدم دیدم که امضای آقاجونم پای برگه است. "
همین موقع هم آمدند تا برگه ها را جمع کنند. حقیقتش را بخواهید، انتظار دیدن یک عکس العمل منفی را داشتم که دیدم معصومه از جا بلند شد و برگه را گرفت دستش و گفت : "زهرا، تو می دونی ای چیزها راسته؟ می دونی چند وقت پیش خانم آقای مطهّری تسبیحش رو گم کرده بود بعد خیلی ناراحت بود، اون وقت شهید مطهّری به خواب یکی از دوستانش میاد و میگه به خانمم بگید تسبیحش فلان جاست! "
من چیزی از این جریان نشنیده بودم و حتّی نمی دانستم که صحّت دارد یا نه؛ امّا در هر حال معصومه در حالی که برگه در دستش بود، دوید سمت دفتر مدرسه. در حال دویدن هم با صدای بلند می گفت : "برای آقای صالحی معجزه شده... برای آقای صالحی معجزه شده... "
واکنش اولیای مدرسه چه بود؟ باور کردند؟
چند لحظه بعد، تمام کادر مدرسه ریختند داخل کلاس. ظاهراً قبل از اینکه بیایند سراغم با خودشان قرار گذاشته بودند که هر کدامشان به طریقی با پرسیدن سؤالات مختلف من را سین جیم کنند تا اگر این موضوع حقیقت ندارد از طریق ضدّ و نقیض گویی های من، همین جا ماجرا تمام شود. هر کدامشان به تنهایی من را کشیدند کنار و شروع کردند به سؤال کردن. معلّم ریاضی، معلّم پرورشی، معلّم علوم و... هر کدام چندین سؤال پرسیدند و در نهایت متوجّه شدند که پاسخ هایی که جداگانه بهشان داده ام، همگی یکی است و دروغی در کار نیست. حتّی یکی از معلّم هایم بهم گفت : "صالحی، می دونی اگه آدم تو گفتن این چیزها اشتباهی بکنه، چقدر آدم رو بعدها مورد مؤاخذه قرار می دهند؟ "
فکر کنم در آن مدّت کوتاه ده مرتبه خواب را برای تک تکشان تعریف کردم. احساس خوبی نداشتم. فکر می کردم هیچ کدامشان حرف هایم را باور نکرده اند. دلم می خواست زودتر زنگ می خورد و می رفتم خانه و ماجرا را برای مادرم تعریف می کردم. می دانستم مادرم تنها کسی است که حرف هایم را قبول می کند.
رفتید خانه؟
بله، با همان شور و حال زنگ خورد و من راهی خانه شدم. نکته جالب هم این جا بود که قبل از این که من به خانه برسم خبر ماجرای اتّفاق افتاده به گوش مادرم رسیده بود و مادرم منتظر رسیدن من و شنیدن حرف هایم بودند.
وقتی ماجرا را برایشان تعریف کردید چه واکنشی نشان دادند؟
مادرم مات و مبهوت مانده بودند و به همه گفته بودند که تا زهرا نیاید من نمی توانم حرفی بزنم. رفتم خانه. خانه مان پر از مهمان بود. تعدادی از مهمان ها از خوانسار همراه مادرم آمده بودند و تعداد دیگری که نمی دانستم از کجا خبردارشده اند برای شنیدن ماجرا و صحّت و سقم آن به خانه مان آمده بودند.
تا مادرم را دیدم و تا شنیدم که گفتند : "زهرا چی شده؟ بیا خودت ماجرا را برایم تعریف کن" یک مرتبه زدم زیر گریه و به آغوشش پریدم. آن قدر دلم پر بود که تا یک دل سیر گریه نمی کردم آرام نمی شدم. فشار و هیجانی که بابت اتّفاقات دیروز، دیشب و امروز بر من وارد شده بود آن قدر زیاد بود که اشکم به راحتی بند نمی آمد. بعد از این که قدری آرام شدم قضیّه را به طور کامل برای مادرم تعریف کردم. مادرم که تمام مدّت سکوت کرده بودند و بی صدا اشک می ریختند گفتد : "زهرا خانم، راجع به این چیزهایی که می گویی مطمئنّی؟ از کی تا حالا، همه این جا منو سؤال پیچ کردن امّا من هیچی نگفتم تا شما بیای. "
گفتم : "مامان، به خدا، همه ماجرا همین بود که تعریف کردم. "
برخورد مادرم خیلی پخته و مناسب بود. آن قدر آغوش مهربانشان گرم و امن بود که باعث شد احساس سبکی کنم و آن فشارها از رویم برداشته شود.
بعد از آن چه اتّفاقی افتاد؟ برگه امتحانی دست چه کسی بود؟ ظاهراً همان زمان به تأیید برخی از علما هم رسید؟
آیة الله خزعلی از طریق آقای صالحی خوانساری پسرعموی پدرم از ماجرا خبردار شدند و بلافاصله آمدند قم. برگه زیر نظر ایشان به دفتر آقای منتظری و بعد بیت حضرت امام(رحمة الله علیه) در قم رفت. کمی بعد از مراکز مختلف آمدند و نمونه امضاهای پدرم را برای تطبیق دادن با امضای سرخ بردند. به هرحال آن دوران چون من سنّ کمی داشتم خیلی در جریان امور اداری و نشست هایی که در مورد این جریان شکل گرفت، قرارنگرفتم. آیة الله خزعلی می گفتند که من این برگه را نزد علمای مختلف و بزرگی بردم. همه آن ها اتّفاق نظر داشتند که هیچ کدام از این مباحث به دور از شأن یک شهید نیست.
خاطره ای هم از این حواشی به خاطر دارید؟
بله. یک روز صبح ساعت هفت دیدیم که یک نفر با عجله در خانه مان را می زند. وقتی با مادرم رفتیم دم در دیدیم یکی از دوستان پدرم به نام آقای فرزانه از فرط عجله با عرق گیر و یک پیژاما آمده اند دم در و به شدّت گریه می کنند. مادرم پرسیدند چه اتّفاقی افتاده؟
او هم گفت : "حاج خانم، من دیشب خواب حاج آقا رو دیدم. راستش توی این مدّت هر کاری که می کردم نمی توستم جریان این امضا رو باور کنم امّا دیشب شهید به خوابم آمد. توی خواب بهشون گفتم : حاج آقا، این ماجرا درسته؟ واقعیّت داره؟ آقا سیّد مجتبی هم نگاه معنی داری به من کرد و گفت : هر کی شک داره، تو شک بمونه تا قیامت. من از نصف شب که این خواب رو دیدم تا الآن یک سره اشک می ریختم وبه خود لرزیدم. "
یک بار هم شبیه همین اتّفاق برای مادرم افتاد. کثرت مراجعات و سؤالات ریز و درشت پرسش کنندگانی که برای پی بردن به حقیقت این ماجرا سراغمان می آمدند آن قدر زیاد بود که مادرم می گفتند : "یک شب توسّل پیدا کردم به روح شهید و از خودش چاره جویی کردم. " همان شب مادرم خواب می بینند که کلّی مهمان در خانه مان است و پدرم مرتّب برای پذیرایی آن ها این طرف و آن طرف می رود. ایشان بالاخره با هر سختی ای که بوده پدرم را پیدا می کنند و ایشان را به کناری می کشند و از او می پرسند : "آقا مجتبی این ماجرا واقعاً صحّت داره؟ "
پدرم می گویند : "حاج خانوم، شما هم شک دارین؟ "
مادرم می گویند : "نه حاج آقا، من شک ندارم. فقط میخوام درست جواب این مردم رو بدهم. "
پدرم دوباره تکرار می کنند که : "هر کس شک داره، تو شک بمونه تا قیامت! "
بعد هم مادرم می گویند : "آقا مجتبی، آیت الله خزعلی گفته اند که هر وقت خواب شما رو دیدم از شما راجع به سرانجام جنگ بپرسم. " پدرم هم جواب می دهند : "ما می دونیم امّا اجازه نداریم حرفی در این رابطه بزنیم. "
مادر می گویند وقتی آقا مجتبی این حرف را زدند مثل کسی که پر پرواز داشته باشد و اوج بگیرد، یک مرتبه از مقابل چشمانم محو شدند.
یک مرتبه هم هنوز چهلم پدرم نشده بود که دیدیم یک آقایی در حالی که یک عکس از حضرت امام(رحمة الله علیه) در دست دارد پرسان پرسان خودش را به منزل ما رسانده. وقتی وارد خانه شد در حالی که به شدّت اشک می ریخت گفت : "من شهید صالحی را نمی شناختم فقط در مورد ماجرای امضای ایشان بعد از شهادتش از این و آن چیزهایی شنیده بودم. این ها همه در حالی بود که از غصّه پسر مریضم که فلج بود پاک اعصابم به هم ریخته بود. وقتی اطرافیان ماجرای شهید صالحی را برایم تعریف کردند، بهشان گفتم : اگر واقعاً این ماجرا صحّت داشته باشد، پس باید این شهید پسر من را هم شفا بدهد و اگر ندهد یعنی این که این ها همه در حدّ حرف و زاییده فکر و خیال مردم است. همان شب شهید صالحی به خوابم آمد و مژده شفا گرفتن فرزندم را داد. صبح که از خواب بیدار شدم متوجّه شدم هیچ اثری از بیماری در وجود پسرم نیست و کاملاً سالم و سرحال می تواند راه برود. حاالا هم آمده ام تا عذرخواهی کنم و ارادتم را نسبت به این شهید و خانواده اش ابراز کنم. "
چقدر جالب، فکر می کنید چرا این ماجرا و این کرامت برای شهید صالحی اتّفاق افتاد؟
ببینید جریان این امضای سرخ، قضیّه ای بود بین شهید صالحی و خدای خودش. به نظرم این ماجرا، مزد اخلاص شهید صالحی بود. شهدای ما با تمام حبّی که از دنیا می توانست در دل یک فرد باشد، مبارزه کردند و خودشان این تکلّف و وابستگی را سر بریدند. انگار همه این علایق را از کاسه چشم های شان بیرون ریختند. آن ها تمام پل های ارتباطی متعلّق به دنیاپرستی را که به دلشان ختم می شد، قطع کردند. شهید صالحی هم یکی از این افراد بود. ما همیشه در شرایطی زندگی می کردیم که استعداد زندگی بهتر، حدّاقل تا درجه بیشتر از آن چیزی که به سر می بردیم را داشتیم؛ امّا پدرم با ترک لذایذ دنیا به نمایندگی از سایر شهدا، صاحب این کرامت شد تا مُهر روی قلب های ما را بشکند و با تمام وجود باور کنیم که آن ها زنده اند.
چندین مرتبه پیش آمده که بعضی ها، بعضی از شاگردانش آمده اند نزد ما و گفته اند که ما در خواب از شهید صالحی پرسیده ایم که حاج آقا چه شد که شما به این مقام رسیدید، ایشان هم پاسخ داده اند که : اخلاص، اخلاص، اخلاص
خب، خانم صالحی واقعاً از شما تشکّر می کنم. لحظات خوب و دلنشینی از مصاحبت با شما به وجود آمد که امیدواریم بتوانیم قدردان آن باشیم.
ان شاءالله در یک فضا و شرایط مناسب بتوانید و بتوانیم به نحو شایسته تری به ذکر مناقب شهید صالحی بپردازیم و حقّ مطلب را تا آن جا که میسّر و در بضاعتمان است، ادا کنیم. زنده باشید و پاینده.
خانم صالحی، جریان شهادت ایشان چطور اتّفاق افتاد؟
یادم هست 24 روز بود که در قم منتظر دیدار بودیم. ایشان با یکی از همسایه هایمان که تلفن داشتند تماس گرفته و گفته بودند که ظرف دو، سه روز آینده برای دیدن خانواده به قم می آیند. همان موقع هم مادربزگم را یعنی مادر مادرم را از تهران راهی قم کرده بودند که در غیاب ایشان، او سری به مادرم و ما بزند. یک نامه هم همراه مادربزرگم فرستاده بودند و حال تک تک بچه ها را پرسیده بودند و سفارش مادرم را کرده بودند. آن ایّام خانواده ما پر جمعیّت شده بود. شش خواهر و برادر بودیم که بزرگترینمان یعنی برادرم پانزده ساله و کوچکترینمان یک ساله و نیمه بود. مسؤولیّت رسیدگی و نگهداری بچه ها کار ساده ای نبود امّا، مادرم دوش به دوش پدرم گام برمی داشت و درنهایت حوصله و تلاش اداره اداره امور خانه را به نحو احسن به دست گرفته بود.
یکی از همین روزها که در انتظار آمدن پدر بودیم، یک نفر از تهران با همسایه مان تماس گرفته بود و گفته بود که به اطّلاع خانواده آقای صالحی برسانید که ایشان شهیده شده اند. آن روز سه شنبه بود و من در مدرسه ورزش داشتم. دیدم دخترخاله ام آمد دنبالم و گفت : "بیا برویم، محمّد کوچولوی دایی-که خیلی هم دوستش داشتیم-فوت کرده! "
هم ناراحت شدم و هم تعجّب کردم، پیش خود گفتم مگه فوت یه نوزاد چقدر مهمّه که معاون اجازه داده برم خونه؟
از طرفی هم قبل از این که ما خبردار شویم، همسایه مان می آید و خبر را به مادربزرگم می دهد که او آهسته آهسته به مادرم بگوید امّا همان جا مادربزرگم آنقدر گریه و زاری و بی تابی می کند که مادرم بدون مقدّمه متوجّه جریان می شود!
در راه منزل دیدم، تعدادی از اقوام جمع شده اند در منزلمان و گریه می کنند. آن زمان به غیر از برادر بزرگم، از بستگانمان هم کسانی بودند که در جبهه باشند، من به شهادت همه آن ها ظنین شده بودم الّا پدرم، چون فکر نمی کردم که پدرم به جبهه رفته، آخر همین امروز و فردا منتظر دیدنش در قم بودیم. وقتی وارد خانه شدم، ماجرا را متوجّه شدم. از بی تابی های مادربزرگم همه چیز معلوم بود. مادرم محکم و استوار ایستاده بودند، اشک می ریختند و سعی می کردند که مادربزرگم را آرام کنند. مرتّب به ما هم تذکّر می دادند که صدایمان را جلوی نامحرم بالا نبریم و آهسته گریه کنیم.
پدر را به قم آوردند یا شما به تهران رفتید؟
چون قرار بود پیکر ایشان در تهران تشییع شود، ما همراه دایی ام به سمت تهران حرکت کردیم. در طول راه هم اگر کمی صدای گریه مان بالا می رفت مادرم سریع بهمان تذکّر می دادند و می گفتند : "می دونید که بابا اصلاً دوست نداره که صدای دخترهاش رو نامحرم بشنوه. "
به تهران که رسیدیم آقای طلایی و آقای نظری که همراهان پدرم بودند و خودشان هم زخمی شد بودند، جریان شهادت پدرم را این طور تعریف کردند : "کامیون کمک های غیر نقدی مردم برای جبهه به همراه یک ماشین آریا به سمت جبهه های غربی راه افتاد. سرنشین های آریا که رئیس تدارکات و... بودند خیلی اصرار می کردند که حاج آقا همراه آنان شوند امّا، حاج آقا گفتند که من داخل کامیون می نشینم. در راه حاج آقا رو کرد به ما و گفت : "من دیشب خواب جدّم رسول الله را دیده ام! "
آن شب شب شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) بود. حاج آقا در راه برای این که ما خوابمان نبرد پسته پوست می گرفت و در دهان ما می گذاشت. قدری هم روضه حضرت زهرا(سلام الله علیها) خواند و همگی گریه کردیم.
حین حرکت به سمت مقصد حرکات مشکوکی به چشم می خورد. بین راه، شیشه ماشین آریا نشانه گرفته شد و شکست. چند دقیقه مانده به جوانرود حاج آقا که وسط نشسته بودند جایشان را عوض کردند و سمت در نشستند. به پایگاهی که می بایست وسایل را تحویل بدهیم رسیدیم. مسؤول دریافت کمک های مردمی گفت : "حاج آقا اگر خودتان با همین وسیله ای که در اختیار دارید وسایل را به جبهه رساندید که هیچ، و گرنه چون ما از نظر وسیله و نیرو الآن در مضیقه هستیم، تمام این اقلام همین جا می ماند. "
با توجّه به تحرّکات مشکوکی که حین راه دیده بودیم صلاح نبود که برویم امّا، حاج آقا قدری تأمّل کردند و گفتند : "می رویم و این وسایل را تحویل رزمنده ها می هیم. "
نزدیک جوانرود که شدیم، از چند جهت مورد محاصره نیروهای ضدّ انقلاب قرار گرفتیم. همان لحظه به سمتمان تیراندازی شد. چند ثانیه بعد یک تیر به پهلوی حاج آقا خورد که ناله یازهرایش بلند شد. بعد هم یک تیر روانه پیشانی شان شد. سر جمع لحظه تیرخوردن تا شهادتش هفت، هشت دقیقه هم طول نکشید. ما هم مجروح شده بودیم. با افتادن من(آقای طلایی) روی فرمان و صدای ممتد بوق کامیون که اتّصالی کرده بود، نیروهای ضدّ انقلاب فکر کردند که هر سه مان شهید شده ایم به همین خاطر شروع کردند به آتش زدن وسایل بار زده شده روی کامیون.
در همین حین مردم بومی و بعضاً فقیر منطقه که بارها حاج آقا آن ها را مورد تفقّد قرار داده بودند و اقلام مورد نیازشان را برایشان تهیّه کرده بودند، متوجّه ماجرا می شوند و به سمت کامیون می دویدند. نیروهای ضدّ انقلاب با دیدن این صحنه پا به به فرار می گذاشتند. مردم هم با عجله آتش را مهار می کنند و ما و پیکر حاج آقا را از دل کامیون نیمه سوخته بیرون می کشند... "
شهید صالحی را کجا به خاک سپردید؟
برای دفن شهید چند تا جا را در نظر گرفته بودند. اوّلین جا قطعه 72 تن در بهشت زهرا(سلام الله علیها) بود، پیکر ایشان از مسجد موسی بن جعفر(علیه السّلام) در خیابان آیة الله سعیدی طی یک مراسم با شکوه با حضور تعداد زیادی از مردم به سمت حسینیّه خوانساری ها تشییع شد. از آن جا به سمت بهشت زهرا(سلام الله علیها) حرکت کردیم. بعد از یک تشییع باشکوه در بهشت زهرا(سلام الله علیها) تصمیم گرفته شد که پیکرشان به قم انتقال داده و همان جا به خاک سپرده شود.
علی رغم اصراری که پدربزرگم داشت که مادر و بچه ها را پیش خودشان در تهران نگه دارند، مادرم قبول نکردند و گفتند : "نمی توانم ایشان را از آرام گرفتن در خاک متبرّک قم محروم کنم. "پیکرشان در حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) طواف داده شد و همان جا بر پیکرشان نماز خواندند، امّا سرانجام خصلت مردمی بودن ایشان، پیکر شهید را برد به سمت گلزار شهدای قم. بالاخره پیکرپاک شهید صالحی آن جا آرام گرفت.
ماجرای امضای سرخ این شهید بزرگوار پای برگه امتحانی شما کی و چه طور اتّفاق افتاد؟
این اتّفاق برای رخ دادن و در باور گنجیدن نیاز به زمینه هایی داشت که خداوند تک تک این زمینه ها را به خوبی و در جای مناسب خویش قرار و به همه نشان داد. مراسم هفت پدرم در قم انجام شد؛ امّا روز هشتم ایشان دوستان و بستگان در زادگاهشان در خوانسار مراسمی تدارک دیده بودند. ما چون می بایست مدرسه برویم در قم ماندیم و مادر و مادربزرگم برای شرکت در این مراسم به خوانسار رفتند.
برای این که ما تنها نمانیم خاله هایم، یکی از دوستان صمیمی مادرم و زن دایی ام آمدند منزل ما و پیشمان ماندند. بعد ازنه روز برگشتم مدرسه. کادر مدرسه و بچه ها برای تجلیل از شهید صالحی مراسمی برگزار کردند. فرزند شهید عاشوری متنی را قرائت کرد. بعد از اتمام مراسم، دوستانم مرا با عزّت و احترامی خاص به کلاس بردند. وقتی رفتیم سر کلاس ناظم مدرسه مان خانم نیکو آمدند سر کلاس و برنامه امتحانات ثلث دوم را با احترام به من دادند و رو به بقیّه دوستانم گفتند : فردا آخرین مهلت تحویل این برگه ها به مدرسه است. هر کس هنوز برگه اش را امضا نکرده و تحویل نداده فقط فردا را فرصت دارد.
آن زمان وقتی امتحانات ثلث دوم و سوم را می دادیم می توانستیم به خانه برگردیم. به همین خاطر اولیا می بایست از برنامه امتحانی بچه ها و زمان تعطیل شدنشان مطّلع باشند. این بود که می شود گفت اهمّیّت این برگه و امضای پای آن حتّی از کارنامه مان هم بیشتر بود.
پس هنگام دادن این برگه به شما تحکّمی صورت نگرفت؟!
خیر، علی رغم برخی روایت ها که گاهی اوقات در برخی مستندهای ساخته شده در این رابطه می بینم و می شنوم، که ناظم مدرسه مرا مورد خطاب و عتاب قرار داده و با تحکّم از من خواسته تا برگه امضا شده را فردای آن روز تحویل بدهم، آن روز من هیچ نامهربانی و تندی از کادر مدرسه ندیدم. آن روز ناظم مدرسه به احوال روحی من واقف بود و در نهایت احترام برگه را به من داد.
وقتی شنیدید که فردا آخرین فرصت تحویل دادن برگه های امضا نشده است، چه حالی پیدا کردید؟
من بچه بسیار حسّاسی بودم. از لحاظ درس و انضباط هم جزو بچه های خوب مدرسه بودم و مسائل این چنینی برایم بسیار مهم بود. هیچ موقع از تکلیف های درسی ام و مواردی از این دست به سادگی گذر نمی کردم و سعی می کردم همیشه جزو بهترین ها باشم. با این وجود انگار یک دفعه چیزی در دلم هرّی ریخت پایین. پیش خودم گفتم : مامان که خوانساره، داداش هم که نیست، پس من چی کارکنم؟ کی برگم رو امضا کنه؟
در همین فکر رفتم خانه. بعد از ظهری بودم و حول و حوش پنج یا شش عصر رسیدم خانه. کمی که خستگی در کردم خاله ام گفت : "بچه ها می آیید برویم نانوایی؟ مامانتون از خوانسار تماس گرفته و گفته که همراهشون تعدادی مهمان به قم میاد و باید تعداد زیادی نون تهیّه کنیم. "
من و خواهرم همراه خاله ام رفتیم نانوایی. در راه متوجّه چیز عجیبی شدم امّا، چون فکر می کردم خیالاتی شده ام جرأت نمی کردم به خواهر یا خاله ام چیزی بگویم. از وقتی از خانه بیرون آمده بودیم احساس می کردم یک نور سبز از در منزل تا نانوایی مشایعتمان می کند. خیلی ترسیده بودم. نمی دانستم منشأ این نور سبز چیست. هم زمان همین اتّفاق برای خواهرم افتاده بود و او هم متوجّه این نور سبز شده بود امّا، او هم ترجیح داده بود که حرفی نزند. وقتی از نانوایی برگشتیم به سمت منزل انگار هاله این نور سبز بیشتر شد. نزدیک خانه که رسیدیم من و خواهرم یک مرتبه و بدون هماهنگی پاهای خاله را چسبیدیم و شروع کردیم به گریه کردن. خاله گفت : "بچه ها چی شده؟ چرا این طوری می کنید؟ "
گفتیم : "خاله ما می ترسیم. از وقتی که از خانه بیرون زده ایم یک نور سبز هر جا که می رویم همراهمان می آید. "
واکنش ایشان چه بود؟
یک مرتبه زد زیر گریه و در همان حال گفت : "من فکر می کردم فقط خودم این نور رو می بینم. پیش خودم گفتم شاید اشتباه می کنم دیگه نمی دونستم که شما هم متوجّه شده اید. "
با چشمانی اشک آلود رفتیم خانه و ماجرا را برای بقیّه تعریف کردیم. آن شب، شب عجیبی بود. خیلی ها که ماجرای این امضای سرخ را می دانند از من می پرسند که آیا آن شب من با یاد پدرم به خواب رفتم یا نه؟ من هم همیشه در جوابشان می گویم که آن شب همه اهل خانه با یاد شهید صالحی به خواب رفتند.
چطور؟
توضیح خواهم داد. وقتی رسیدیم خانه، برق ها رفته بود. هوا هم دیگر تاریک شده بود. یکی، دو ساعت بعد، به نظرمان رسید که صدای دعا و مناجات پدرم از زیرزمین می آید. اوّل فکر کردیم که اشتباه می کنیم امّا، کمی که گوش کردیم دیدیم نه درست است صدا، صدای قرآن خواندن پدرم است. در حالی که اشک از چشم های همه جاری بود چراغی برداشتیم و آمدیم پایین. وقتی رسیدیم پایین دیدیم هیچ خبری نیست و کسی داخل زیرزمین نیست. همان جا ایستاده بودیم و دنبال صاحب صدا می گشتیم که یک مرتبه متوجّه شدیم همان صدا، این بار از بالا یعنی از همان جایی که بودیم می آید. به سرعت پلّه ها را دوتا یکی کردیم و رفتیم بالا امّا، هم چنان خبری از صاحب صدا نبود. توصیف آن لحظات واقعاً برایم میسّر نیست. اهالی خانه حالی داشتند که من نمی توانم شرح دهم. انگار فضای خانه سنگین شده بود. همه ما متوجّه حضور مورد خاصّی بودیم امّا نمی دانستیم که کجا باید دنبالش بگردیم. یکی، دو ساعتی به این حال گذشت. همه گریه می کردیم. یاد پدر و خاطراتش تمام سلّول های بدنمان را اشباع کرده بود. با همه وجودم حضورش را لمس می کردم. طبق عادت کودکی ام خیلی زودتر از بقیّه به خواب رفتم بدون اینکه راجع به جریان برگه امتحانی ام به کسی-حتّی خواهرم-حرفی زده باشم.
شب خواب پدر را دیدم. خواب دیدم آمده اند و طبق عادت همیشگی شان دارند با مهدی و نرگس بازی می کنند. من هم از آشپزخانه مان آمدم بیرون و سلام کردم و گفتم : "آقاجون ناهار خوردین؟ "
گفتند : "نه چیزی نخوردم. "
رفتم به آشپزخانه و شروع کردم به غذا داغ کردن. همین طور که مشغول بودم دیدم آقاجون صدایم می کنند و می گویند : "زهرا جان، بابا، برو اون نامه ات رو بیار امضا کنم. "
گفتم : "کدوم نامه آقاجون؟ "
گفتند : "همون نامه ای که مدرسه بای امتحاناتتون داده و گفته باید امضا کنید! "
از آشپزخانه آمدم بیرون و به سمت کمدم که زیر تلویزیون قرار داشت دویدم. یک سمت این کمد من وسایلم را گذاشته بودم و سمت دیگرش خواهرم. برنامه امتحانی را برداشتم و دنبال خودکار یک خودکار آبی یا مشکی می گشتم.
چرا خودکار آبی یا مشکی؟
امضا کردن پدرم فرایند خاصّ خودش را داشت. ایشان وقتی می خواستند پای برگه امتحانی، کارنامه یا دفترمان را امضا کنند حتماً از خودکار رنگ تیره استفاده می کردند. دست خط شهید صالحی خیلی زیبا بود، وقتی هم که می خواستند جایی را امضا کنند حتماً یکی دو خطّی پای امضا برایمان می نوشتند. مثلاً بابت نمره های خوب از ما تشکّر می کردند و به معلّم و مدیر مدرسه خسته نباشید می گفتند.
خلاصه، خودکار و برگه را برداشتم و به پدرم دادم وخودم برگشتم آشپزخانه. چند لحظه بعد از آشپزخانه آمدم بیرون و دیدم که پدر در خانه نیستند. نگران شدم. رفتم داخل حیاط و دیدم که مشغول بیل زدن باغچه هستند. ایشان به گل کاری و باغبانی خیلی علاقه داشتند. گفتم : "آقاجون چه کار می کنید؟ "
گفت : "هیچی بابا، نزدیک عیده، گفتم یه سر و سامونی به این باغچه بدم. "
با دیدن پدر خیالم راحت شد و برگشتم داخل.
وقتی با سینی غذا برگشتم حیاط و دیدم که آقاجون نیست، بسیار مضطرب و نگران شدم. سینی را گوشه حیاط گذاشتم و دوان دوان شروع کردم به جست و جو برای پیدا کردنشان. همان مسیری را که قبل از خواب به دنبال صدای پدر رفتیم، می رفتم و دنبال ایشان می گشتم. می رفتم داخل زیرزمین می آمدم در حیاط و بعد هم به داخل خانه می رفتم و هراسان به دنبالش می گشتم.
صبح که از خواب بیدار شدم. خاله ام گفت : "زهرا دیشب چی شده بود؟ "
گفتم : "هیچی، چه طور مگه؟ "
گفت : مدام در خواب بی قراری و گریه می کردی، حتّی یک مرتبه هم بیدارت کردیم و بهت آب دادیم امّا تا صبح حالت همون طوری بود. "
خنده ام گرفته بود. اصلاً متوجّه نشده بودم که از خواب بیدارم کرده اند وبهم آب داده اند. از خواب شب قبل هم هیچ چیز یادم نمی آمد. نزدیک ظهر بود. می بایست برای رفتن به مدرسه آماده شوم. هنوز از مادرم خبری نبود. بدون این که منتظر اتّفاق خاصّی باشم رفتم سراغ دفتر و کتابم و شروع کردم به آماده کردن برنامه آن روز. همین طور که داشتم دفتر و کتابم را از داخل کیفم در می آوردم یک مرتبه یادم افتاد که می بایست امروز برگه امتحانی امضا شده ام را تحویل ناظممان بدهم. رفتم سراغ برگه. گذاشته بودمش لای یکی از کتاب هایم.
باز هم چیزی از خواب دیشب یادتان نیامد؟
اصلاً، هیچ چیز به ذهنم خطور نکرد. همین طور که کتابم را ورق زدم تا برگه را پیدا کنم. یک مرتبه چشمم افتاد به یک امضای سرخ و یادداشت کوچک زیرش. خشکم زده بود. امضا، امضای پدرم بود. درست در قسمت ملاحضات، زیرش هم نوشته بود : سیّد مجتبی صالحی خوانساری، این جانب رضایت دارم.
همان لحظه ناگهان، صحنه های خوابی که دیده بودم یکی یکی مقابل چشمانم جان گرفت. مثل یک نوار ضبط شده، تمام لحظات خواب و مکالماتی که بین من و پدرم شکل گرفته بود، در ذهنم تکرار شد. نمی دانستم چه کار باید بکنم. حتّی نمی دانستم باید از این موضوع با کسی حرف بزنم یا نه؟ فشار زیادی را تحمّل می کردم. احساس می کردم شانه هایم سنگین شده اند. تصمیم گرفتم جریان را به خواهرم بگویم. صدایش کردم و گفتم : "فائزه بیا. "
وقتی که آمد گفتم : "فائزه، من چنین خوابی دیده ام. حالا هم این جا رو نگاه کن. برگه امتحانی ام امضا شده، آقا جون امضاش کرده! "
فائزه وقتی نگاهش به امضای روی برگه افتاد، نتوانست چیزی بگوید. انگار ماتش برده بود. به او گفتم : "تا مامان نیومده، به هیچ کس چیزی نگو. "
می ترسیدم کسی حرفم را باور نکند. طفلکی فائزه هم به خوبی امانت داری کرد و به کسی حرفی نزد.
بعد چه کار کردید؟
با حال عجیبی رفتم مدرسه. نمی دانستم اگر الآن بخواهند بیایند و برگه هایمان را جمع کنند، با دیدن برگه من و امضای پدر شهیدم چه واکنشی از خود نشان خواهند داد. قبل از آمدن ناظم رو کردم به سمت بغل دستی ام-معصمه صادقی فر-و گفتم : "می دونی معصومه، من دیشب چنین خوابی دیدم، صبح هم که پا شدم دیدم که امضای آقاجونم پای برگه است. "
همین موقع هم آمدند تا برگه ها را جمع کنند. حقیقتش را بخواهید، انتظار دیدن یک عکس العمل منفی را داشتم که دیدم معصومه از جا بلند شد و برگه را گرفت دستش و گفت : "زهرا، تو می دونی ای چیزها راسته؟ می دونی چند وقت پیش خانم آقای مطهّری تسبیحش رو گم کرده بود بعد خیلی ناراحت بود، اون وقت شهید مطهّری به خواب یکی از دوستانش میاد و میگه به خانمم بگید تسبیحش فلان جاست! "
من چیزی از این جریان نشنیده بودم و حتّی نمی دانستم که صحّت دارد یا نه؛ امّا در هر حال معصومه در حالی که برگه در دستش بود، دوید سمت دفتر مدرسه. در حال دویدن هم با صدای بلند می گفت : "برای آقای صالحی معجزه شده... برای آقای صالحی معجزه شده... "
واکنش اولیای مدرسه چه بود؟ باور کردند؟
چند لحظه بعد، تمام کادر مدرسه ریختند داخل کلاس. ظاهراً قبل از اینکه بیایند سراغم با خودشان قرار گذاشته بودند که هر کدامشان به طریقی با پرسیدن سؤالات مختلف من را سین جیم کنند تا اگر این موضوع حقیقت ندارد از طریق ضدّ و نقیض گویی های من، همین جا ماجرا تمام شود. هر کدامشان به تنهایی من را کشیدند کنار و شروع کردند به سؤال کردن. معلّم ریاضی، معلّم پرورشی، معلّم علوم و... هر کدام چندین سؤال پرسیدند و در نهایت متوجّه شدند که پاسخ هایی که جداگانه بهشان داده ام، همگی یکی است و دروغی در کار نیست. حتّی یکی از معلّم هایم بهم گفت : "صالحی، می دونی اگه آدم تو گفتن این چیزها اشتباهی بکنه، چقدر آدم رو بعدها مورد مؤاخذه قرار می دهند؟ "
فکر کنم در آن مدّت کوتاه ده مرتبه خواب را برای تک تکشان تعریف کردم. احساس خوبی نداشتم. فکر می کردم هیچ کدامشان حرف هایم را باور نکرده اند. دلم می خواست زودتر زنگ می خورد و می رفتم خانه و ماجرا را برای مادرم تعریف می کردم. می دانستم مادرم تنها کسی است که حرف هایم را قبول می کند.
رفتید خانه؟
بله، با همان شور و حال زنگ خورد و من راهی خانه شدم. نکته جالب هم این جا بود که قبل از این که من به خانه برسم خبر ماجرای اتّفاق افتاده به گوش مادرم رسیده بود و مادرم منتظر رسیدن من و شنیدن حرف هایم بودند.
وقتی ماجرا را برایشان تعریف کردید چه واکنشی نشان دادند؟
مادرم مات و مبهوت مانده بودند و به همه گفته بودند که تا زهرا نیاید من نمی توانم حرفی بزنم. رفتم خانه. خانه مان پر از مهمان بود. تعدادی از مهمان ها از خوانسار همراه مادرم آمده بودند و تعداد دیگری که نمی دانستم از کجا خبردارشده اند برای شنیدن ماجرا و صحّت و سقم آن به خانه مان آمده بودند.
تا مادرم را دیدم و تا شنیدم که گفتند : "زهرا چی شده؟ بیا خودت ماجرا را برایم تعریف کن" یک مرتبه زدم زیر گریه و به آغوشش پریدم. آن قدر دلم پر بود که تا یک دل سیر گریه نمی کردم آرام نمی شدم. فشار و هیجانی که بابت اتّفاقات دیروز، دیشب و امروز بر من وارد شده بود آن قدر زیاد بود که اشکم به راحتی بند نمی آمد. بعد از این که قدری آرام شدم قضیّه را به طور کامل برای مادرم تعریف کردم. مادرم که تمام مدّت سکوت کرده بودند و بی صدا اشک می ریختند گفتد : "زهرا خانم، راجع به این چیزهایی که می گویی مطمئنّی؟ از کی تا حالا، همه این جا منو سؤال پیچ کردن امّا من هیچی نگفتم تا شما بیای. "
گفتم : "مامان، به خدا، همه ماجرا همین بود که تعریف کردم. "
برخورد مادرم خیلی پخته و مناسب بود. آن قدر آغوش مهربانشان گرم و امن بود که باعث شد احساس سبکی کنم و آن فشارها از رویم برداشته شود.
بعد از آن چه اتّفاقی افتاد؟ برگه امتحانی دست چه کسی بود؟ ظاهراً همان زمان به تأیید برخی از علما هم رسید؟
آیة الله خزعلی از طریق آقای صالحی خوانساری پسرعموی پدرم از ماجرا خبردار شدند و بلافاصله آمدند قم. برگه زیر نظر ایشان به دفتر آقای منتظری و بعد بیت حضرت امام(رحمة الله علیه) در قم رفت. کمی بعد از مراکز مختلف آمدند و نمونه امضاهای پدرم را برای تطبیق دادن با امضای سرخ بردند. به هرحال آن دوران چون من سنّ کمی داشتم خیلی در جریان امور اداری و نشست هایی که در مورد این جریان شکل گرفت، قرارنگرفتم. آیة الله خزعلی می گفتند که من این برگه را نزد علمای مختلف و بزرگی بردم. همه آن ها اتّفاق نظر داشتند که هیچ کدام از این مباحث به دور از شأن یک شهید نیست.
خاطره ای هم از این حواشی به خاطر دارید؟
بله. یک روز صبح ساعت هفت دیدیم که یک نفر با عجله در خانه مان را می زند. وقتی با مادرم رفتیم دم در دیدیم یکی از دوستان پدرم به نام آقای فرزانه از فرط عجله با عرق گیر و یک پیژاما آمده اند دم در و به شدّت گریه می کنند. مادرم پرسیدند چه اتّفاقی افتاده؟
او هم گفت : "حاج خانم، من دیشب خواب حاج آقا رو دیدم. راستش توی این مدّت هر کاری که می کردم نمی توستم جریان این امضا رو باور کنم امّا دیشب شهید به خوابم آمد. توی خواب بهشون گفتم : حاج آقا، این ماجرا درسته؟ واقعیّت داره؟ آقا سیّد مجتبی هم نگاه معنی داری به من کرد و گفت : هر کی شک داره، تو شک بمونه تا قیامت. من از نصف شب که این خواب رو دیدم تا الآن یک سره اشک می ریختم وبه خود لرزیدم. "
یک بار هم شبیه همین اتّفاق برای مادرم افتاد. کثرت مراجعات و سؤالات ریز و درشت پرسش کنندگانی که برای پی بردن به حقیقت این ماجرا سراغمان می آمدند آن قدر زیاد بود که مادرم می گفتند : "یک شب توسّل پیدا کردم به روح شهید و از خودش چاره جویی کردم. " همان شب مادرم خواب می بینند که کلّی مهمان در خانه مان است و پدرم مرتّب برای پذیرایی آن ها این طرف و آن طرف می رود. ایشان بالاخره با هر سختی ای که بوده پدرم را پیدا می کنند و ایشان را به کناری می کشند و از او می پرسند : "آقا مجتبی این ماجرا واقعاً صحّت داره؟ "
پدرم می گویند : "حاج خانوم، شما هم شک دارین؟ "
مادرم می گویند : "نه حاج آقا، من شک ندارم. فقط میخوام درست جواب این مردم رو بدهم. "
پدرم دوباره تکرار می کنند که : "هر کس شک داره، تو شک بمونه تا قیامت! "
بعد هم مادرم می گویند : "آقا مجتبی، آیت الله خزعلی گفته اند که هر وقت خواب شما رو دیدم از شما راجع به سرانجام جنگ بپرسم. " پدرم هم جواب می دهند : "ما می دونیم امّا اجازه نداریم حرفی در این رابطه بزنیم. "
مادر می گویند وقتی آقا مجتبی این حرف را زدند مثل کسی که پر پرواز داشته باشد و اوج بگیرد، یک مرتبه از مقابل چشمانم محو شدند.
یک مرتبه هم هنوز چهلم پدرم نشده بود که دیدیم یک آقایی در حالی که یک عکس از حضرت امام(رحمة الله علیه) در دست دارد پرسان پرسان خودش را به منزل ما رسانده. وقتی وارد خانه شد در حالی که به شدّت اشک می ریخت گفت : "من شهید صالحی را نمی شناختم فقط در مورد ماجرای امضای ایشان بعد از شهادتش از این و آن چیزهایی شنیده بودم. این ها همه در حالی بود که از غصّه پسر مریضم که فلج بود پاک اعصابم به هم ریخته بود. وقتی اطرافیان ماجرای شهید صالحی را برایم تعریف کردند، بهشان گفتم : اگر واقعاً این ماجرا صحّت داشته باشد، پس باید این شهید پسر من را هم شفا بدهد و اگر ندهد یعنی این که این ها همه در حدّ حرف و زاییده فکر و خیال مردم است. همان شب شهید صالحی به خوابم آمد و مژده شفا گرفتن فرزندم را داد. صبح که از خواب بیدار شدم متوجّه شدم هیچ اثری از بیماری در وجود پسرم نیست و کاملاً سالم و سرحال می تواند راه برود. حاالا هم آمده ام تا عذرخواهی کنم و ارادتم را نسبت به این شهید و خانواده اش ابراز کنم. "
چقدر جالب، فکر می کنید چرا این ماجرا و این کرامت برای شهید صالحی اتّفاق افتاد؟
ببینید جریان این امضای سرخ، قضیّه ای بود بین شهید صالحی و خدای خودش. به نظرم این ماجرا، مزد اخلاص شهید صالحی بود. شهدای ما با تمام حبّی که از دنیا می توانست در دل یک فرد باشد، مبارزه کردند و خودشان این تکلّف و وابستگی را سر بریدند. انگار همه این علایق را از کاسه چشم های شان بیرون ریختند. آن ها تمام پل های ارتباطی متعلّق به دنیاپرستی را که به دلشان ختم می شد، قطع کردند. شهید صالحی هم یکی از این افراد بود. ما همیشه در شرایطی زندگی می کردیم که استعداد زندگی بهتر، حدّاقل تا درجه بیشتر از آن چیزی که به سر می بردیم را داشتیم؛ امّا پدرم با ترک لذایذ دنیا به نمایندگی از سایر شهدا، صاحب این کرامت شد تا مُهر روی قلب های ما را بشکند و با تمام وجود باور کنیم که آن ها زنده اند.
چندین مرتبه پیش آمده که بعضی ها، بعضی از شاگردانش آمده اند نزد ما و گفته اند که ما در خواب از شهید صالحی پرسیده ایم که حاج آقا چه شد که شما به این مقام رسیدید، ایشان هم پاسخ داده اند که : اخلاص، اخلاص، اخلاص
خب، خانم صالحی واقعاً از شما تشکّر می کنم. لحظات خوب و دلنشینی از مصاحبت با شما به وجود آمد که امیدواریم بتوانیم قدردان آن باشیم.
ان شاءالله در یک فضا و شرایط مناسب بتوانید و بتوانیم به نحو شایسته تری به ذکر مناقب شهید صالحی بپردازیم و حقّ مطلب را تا آن جا که میسّر و در بضاعتمان است، ادا کنیم. زنده باشید و پاینده.
لازم به ذکر است: این مصاحبه در تیر ماه 1390 توسط ماهنامه فکه انجام شده که خبرگزاری بسیج آن را بازخوانی کرده و تقدیم کاربران گرامی می کند.